میان آن همه نعمت به دنیا
جهان دیگری فردوس کرا
به پاداش همه عمرش در اینجا است
خدا و لطف و بخشش کرد این راست
برایش ساخته اینسان بهشتی
بهشتی لایق آن مؤمن و شاه
که در طول جهانش عبد بود است
همه تسلیم فرمان خلق بود است
و اینسان او به پاداشش در این جاه
در این خانه برای خلق بر شاه
جهان زیبا و ساکت غرق آرام
همه دنیا برایش هست آلام
به سبزی دشت زیبا نهر در آن
شود جاری عسل آن شیر بر آن
درختانی به زیبایی و این ناب
همه میوه برایش هست در خواب
هر آنچه خواسته در پیش روی است
به عمرش آن خداوندی به پوی است
هر آنچه غوط خواهد در پس و رو است
به میوه گوشت از شیر و عسل دوست
ندارد هیچ فکری مشکلی شاد
که هرسان خواهد او را داد آن باد
نسیمی دلگشا هرسان به روی است
هوای خوش به مستی راه پوی است
شراب آن خدا در پیش روی است
و مست این شراب او قلب گوی است
به این سو و به آن سو میرود شاد
هر آنچه در دلش بوده به روی است
کنار نهر زیبایی زنی ناز
خودش را میکشد بر تخت و او تاب
نگاهی پر هوس بر چشم این راد
و دل با هر تپش برجستنش شاد
به نزدیکش بیامد لخت و عور است
به زیبایی نگینی او که حور است
برد دستش به پیش و تاب در خویش
و جستار همه دنیای در کیش
به روی تخت آن فریاد و تکرار
به خون دختری آن باکره بار
و غرق بوسه آن جسمش مریض است
مریض خون و این حوری عزیز است
و تکرار همان شهوت به اکرار
به اکراه تنی پاکیِ دادار
و فریادی که او را مست او شاد
به خونی در بدن او دیده در باد
به باد و در نسیمی جسم آن جان
به صدها بار او در حجلهای خان
و هر روز و به صبح و شام در کار
به سودای درازین حور بر دار
یکی را دید او در بیشه در زار
و جانش را دریده باز آن هار
و این تکرار هر روز و همه کار
همین جانها دریدن مست دادار
کنار آن درختی خواب ماند است
که با اذنش کند سایه به دادار
هنوز آن چشم را او باز نا کرد
که میوه بر لب و بر آن دهان یار
کنار جوی آبی پیش ماند است
به جرعه جرعه نوشد شیر و طمار
هر آنچه بر دلش در ذهن دارد
همان صحنه بیامد پیش در کار
زنا و هر چه آن اسباب راه است
به زن حوری و بر آن عیش ساز است
همه زیر همین سقف خدا جان
بهشتی اینچنین قدسی و آن خان
همه روزش همین تکرار مافات
همین بودن همین خواهان اکرار
به کرار و به تکرار و به اصرار
همان راه نخستین کرد تکرار
همان خوردن همان نوشیدن شهد
همان مستی و شهوت بازی مست
درازای همه سال و همه عمر
به بیپایانی این راه در حرم
همان روزی همان کردن همان راه
همان تکرار بر اصرار و اکرار
و اینسان روزهایش یک به یک پیش
بدون ذرهای تغییر در خویش
همه روزان او یک روز بود است
همان روز نخستین ناب بود است
و هر روزی که از او در گذر راه
ندیده هیچ جز آن راه و آن شاه
ندارد او به انجام و به فرجام
ندارد او هدف این مست در دام
نمیداند به فرجامش چه باشد
که جاویدان در این دنیای باشد
زِ شاهی و زِ تخت و تاج بیزار
دلش پر میزند هر روز تکرار
هزاران بار با حوری به اصرار
و آن تن باکره خونین و این کار
پر از نفرت زِ تکرار از چنین دار
به دار دیگری چنگی زند خار
به پیش آن درخت پیر بنشست
هزاران بار او این نامه را بست
ندارد هیچ پایانی و او تار
به چشمان بسته و در خواب بیزار