مردم گوش تا گوش صحنی را پر کرده بودند، اینجا پیش از این بخشی از خیابانهای شهر بود لیک امروز به میدان نمایشی بزرگ بدل شده است.
خیابان همان خیابان پیشین نیست، دیوارها بر جای خود نماندهاند، مغازهها، بیلبوردها، نورها و تصاویر همه از صحن شهر دور شدهاند، دیدم آنان را که با پای نداشته چگونه صحن را ترک کردند، هیچ کدام بر جای خود باقی نمانده بود که میدانستند امروز، روز نمایش بزرگی است
کیست در این شهر که از این نمایش بی خبر مانده باشد؟
چه کسی ندانسته امروز میدان شهر را به نمایشی مزین کردهاند که محتوایی برای اندرز دیگران، عبرت و آیندهنگری داشته است
چه قدر این دیوارها و اجسام در خیابانها بی وجود و ناجاناند،
از چه تا این اندازه هراس دارند؟
اینان چرا خود را برای رویارویی با این مصیبتها آماده نکردهاند؟
آیا نمیدانند که آموزش ما انسانها اینگونه آغاز شده است؟
آیا به قدرت این تعلیم واقف نیستند؟
دیدم چگونه ظرف بزرگ زبالهای پیش از شروع شدن مراسم خود را از صحن دور کرد، با همان چهار دست و پای بر زمین که همه به مانند پا بود پا به فرار گذاشت، میچرخید و لغزان از صحن شهر دور میشد، شنیدهام که در میان شورشی از آدمیان خود را به آتش کشیده است، شنیدم که به یکی از معترضان التماس کرده بود او را به آتش بکشد،
او میخواست بسوزد
آیا پیشتر از این هم چنین مراسمی را دیده بود؟
آری بیشک دیده بود، همه دیده بودند، این شهر تعلیمش را اینگونه به آدمیان آغاز کرد و در جای جای این خاک اینگونه آدمیان را بارور کردند و این اجسام خرد و بی معنا حداقل دهها بار این نمایشها را به چشم دیدهاند، اما به آن عادت نکردند، با آن غریبی کردهاند
مردمان چه آیا آنها همه چیز از این مراسم را دیدهاند؟
آیا در زندگی دهها بار با این صحنهها روبرو شدهاند؟
حتماً دیدهاند، این تفریح آنان است، این آموزشی است که به تفریح بدل شده است، این دیدنها به جای هر چه نمایش و هنر است قدرتمند یکهتازی میکند
اما من چرا این صحنهها را من تا کنون ندیدهام؟
این نمایش چرا تا این اندازه از دنیای من دور است؟
چرا تا به این هیچگاه در دل شهر خونبار خون را ندیدهام؟
شاید هم دیدهام، شاید در کودکی این رقص را دیدم و انکار همهی وجودم را گرفت، اما اخبارش را چگونه انکار کردهام؟
اخبارش را که هر چند روز یکبار میشنیدم، میخواندم، برایم نقل میکردند، انکار واقعه مرا به انکار اخبار رساند و چندی نگذشت که هر چه از واقعیت تا حقیقت بود را انکار کردم
اصلاً نام من هم انکار است، مرا به انکار میشناسند، دوستانم در جمعهای نزدیکمان مرا انکار خطاب میکنند، نمیخواهم اینچنین ببینم، شاید دلم هوای کوری را کرده باشد، نمیدانم اما تا کنون ندیده و هیچ از این شنیدنها را قبول نکرده مترسد جستن انکار بودهام
امروز چه؟
امروز را نیز میتوان انکار کرد؟
این واقعیت در برابر را نیز میتوان کتمان کرد؟
سطل آشغال قویهیکل هم در جستجوی انکار بود، یا او این وقایع را پذیرفته بود؟
شاید او دید و دانست و خواست نبیند، شاید او دید و دانست و خواست نپذیرد
این صحن نمایش را بیشمار آدمیان پر کردهاند، بیشمار آنانی که دلشان مسخ این نمایش شده است، آنان این واقعیت را پذیرفتهاند، آنان به سینما آمدهاند، آنان به تئاتر گسیل شدهاند، آنان در برابر هنر ایستادهاند
آیا همهی این نمایش را به هنر بدل نمیکنند؟
آیا باور ندارند که این معنای هنر است؟
هنری فاخر و عظیم که به تأثیر خواهد رسید،
اما چه تأثیری خواهد گذاشت؟
مخاطبان را به چه روزی خواهد رساند؟
شاید این جماعت همانند من به انکار دل خوش کنند، شاید بخواهند تا زمان زیستن هر چه از این واقعه است را به دست فراموشی بسپارند، شاید …
با صدای پای جمع و کوفتنش بر زمین جماعت آهنگی را آغاز کرده است، این هنر با آمیزش مخاطبان معنا خواهد گرفت، این هنر در پی درگیر کردن مخاطبان با آنچه ساخته و خلق او است بر آمده است، او آمده تا هر چه تأثیر ممکن را به مخاطبین برساند
شاید از همین رو بود که بسیار هنرمندانی را از خود برون داد، شاید اینگونه بود که پدری را مجری آنچه هنر در برابر پسرش بود کرد،
آیا او در این فن زبردستتر از دیگران نشد؟
آیا آنان با به تصویر کشیدن این حرفه و درگیر کردن مخاطبان با دنیایش در پی تعلیم چنین کاربازانی نبودند، آیا حال به آنچه آرزو میکردند نرسیدهاند؟
صدای پا حضار و کوفتن مدامشان بر زمین ریتمی را پدید آورده که همه را به انتظار فرا میخواند، انتظاری برای سیراب شدن، قدرت گرفتن، بارور شدن و تعلیم دیدن، همه در انتظارند و با کوفتن این انتظار را به دیگران الهام کردهاند
دور میدان صحن شده است، میدان جایگاه نمایش، قاعدتاً همه نمیتوانند از این هنرمندی و عبرتآموزی بهرهای یکسان ببرند، برخی پشت به تصویر قرار خواهند گرفت و برخی در برابر واقعه، برخی دید کمتری خواهند داشت و برخی همه چیز را خواهند دید،
تقلا را باید به چشم ببینی، باید ببینی که چگونه این دستآموزان نظام فکری تقلا میکنند، چگونه بر سر و صورت دیگران میکوبند تا خود را به برابر جایگاه برسانند،
اما مجریان این حماسه برای آنان نیز تفکری کردهاند، تصاویر بزرگی را نمایش خواهند داد تا هر کس در هر جای این مراسم بتواند به وضوح آنچه در شرف اتفاق است را ببیند و این عدالت در آموزش آنان است، آنان میدانند با این آموزش به کجا خواهند رسید، چگونه قلبها را در اختیار خواهند گرفت و چگونه همه چیز را تصاحب خواهند کرد، پس از این رو بود که جایگاه را فرای آن تصاویر بزرگ بی در و پیکر ساختند تا باز از نزدیک و نزدیکتر، فرای آنچه تصاویر در حصر نشان داده است، همه چیز را به واقع ببینند،
جایگاه متشکل از ستونی مستحکم بود، پایههایی پولادین و صندلی بر آن،
این نمایش بزرگ هنرپیشه داشت، کارگردان و نمایشنامه نویس برای آن زحمت کشیدند و فرایند همهی اقدامات تأثیر بر مخاطبان بود، آنان باید عبرت میکردند، نه فراتر از عبرت آنان باید بر حذر مینشاندند، حذر را به آغوش میبردند و با باک وصلت میکردند، آنان باید از این وصال فرزندی در خود میپروراندند که سبوعیت بود، آنان مبدل به دیگری میشدند،
به کارگردان گفتند نمایشنامه نویس را در جریان گذاشتند و همه دانستند باید از آنان تسلیم شدگان را بیافرینند، تسلیم به طاعت، به خشونت، به دانستن آنچه آنان میدانستند و آن هنرمندان قابل دانستند که چگونه باید بر آنان دانستن بیاموزند
داستان آفریدن آدمیان تازه به جریان افتاد و پرده از نمایش گشوده شد،
صدای کوفتن پاها بر زمین پر رنگتر و با قدرتتر به گوش میرسید و بالاخر با آمدن بازیگران بازی آغاز شد
دستها و پاهای بازیگر اصلی را با زنجیر بسته بودند، خود را به زمین میکشید، مقاومت میکرد تا او را به جلوی صحن نبرند، تلاش میکرد تا برجای خود بماند اما قدرتش کفاف این ایستادگیها را نمیداد، او را باید میبردند و اینگونه او را بردند،
مردمان در صحن، تماشاگران و مخاطبان، با آمدن او فریاد کشیدند، نعره زدند، گویی با دیدن او پرده از ماندن آنان نیز دریده شد، میدیدم که میخواهند از جای کنده شوند، میخواهند یورش ببرند و به پیش روند، پاها را محکمتر به زمین میکوفتند و ریتم کوفتنشان سریعتر شده بود و بازیگر اصلی در نقش بیشتر در خود فرو میرفت، بیشتر خود را سنگین کرده بود، همهی وزن را بر زمین هموار کرد تا شاید دیرتر به مقصد برسد اما توانی برای باز ایستادن راه نداشت،
دیدم که جماعت چگونه هلهله میکشد، برخی سوت میزدند، گاه برخی دست زدند و همیشه صدای فریادها در گوشم طنین میانداخت،
پرده افتاده بود، پرده از بالای صندلی جایگاه افتاد،
طنابی بود گرد
آویزان بود، از سقفی در امتداد صندلی آویزان بود، کابوسم بود، کابوس تمام دوران کودکیم،
آنچه همواره انکار کردم،
انکار، انکار برخیز اتفاقی نیفتاده است
این صدای مادرم بود، اما چرا موهای او نیز به مانند همان طناب در امتداد گرد است؟
او با این طناب بر سر چه خواهد کرد؟
انکار صبحانه حاضر است، باید به مدرسه بروی
چرا قاشق به مانند همان طناب گرد است، چرا سر دوستانم در مدرسه به مانند همان طناب گرد است؟
توپ بازیمان هم گرد است، لیوانی که در آن آب میخورم نیز در نقطهی اتصال به لبانم گرد است، چشمهایم نیز به مانند همان طناب گرد است، همه چیز گرد است، لعنت این زمین بی صاحب هم گرد است
آن کرهی بیماری که به من نشان دادن هم گرد است، همه چیز به مانند آن طناب گرد و است و صدای فریادهایی را شنیدهام که میخوانند:
این طناب گرد است و روزی گریبان شما را نیز خواهد گرفت
وا مصیبتا مرا انکار بخوانید این گردی همهمان را در مصیبتش فرا خوانده است، او به گردیاش آمده تا ما را در دواری بیسرانجام غرق کند، او آمده تا ما در این دیدنها بارور شویم و لب به اعتراضمان را به همان گردی برداریم، وای او میخواهد به آموختن دوباره باز پس دهیم و در این گردی بی پایان بیسرانجام دور خود دور بزنیم و به مقصد نرسیم
به دالانی گرد در آمده هر بار از هر مسیر که به پیش رفتم دوباره همان راه ابتدایی را به چشم دیدم، دوباره پس ساعتی تلاش و راهپیمایی به همان نقطهی شروع رسیدم،
باز باید درجا و در خویش ماند
پرده افتاده بود و طناب گرد در بالای صندلی پایین افتاده بود،
لحظهای که طناب افتاد را به خاطر دارم، با افتادنش شوری در جماعت آغاز شد
فریاد زدند، سوت کشیدند، فریادها را میشنوم
طناب گرد است،
طناب گرد است
بازیگر نقش اول با دیدن آن طناب گرد خمیده شد، دیدم که افتاد نتوانست بر پای خود بایستد، تمام عضلات بدنش سست و بی رمق شد و با دیدن آنچه طناب گرد میخواندند بر زمین نقش بست، اما او را آورده بودند تا این بازی به تعلیم را به پیش برد، او توان ایستادن نداشت، ماندن و بودن نداشت، او باید به پیش میرفت تا مردم بخوانند، این طناب گرد است
بازهم باید ببینم که بسیاری در این وادی گرداگرد به گرد هم در آمده تا باز جماعتی را به درون بکشند، این سیلاب گرد کسی را در امان نخواهد داشت، همه را به درون خواهد کشید و در چشم برهم زدنی همه را در خود فرو خواهد خورد
بازیگر پاهایش دیگر رمق ایستادن نداشت او را به زمین میکشیدند و جماعت شادمانتر فریاد میزد
طناب گرد است، این طناب گرد است
آیا در میان این جماعت بودند کسانی که با این اتفاق گلاویز شوند؟
آیا بودند آنانی که بر این نگاه قیام کنند؟
آری اما گردی طناب را فریاد میزدند، آنان از دیرباز این تعلیم را آموختند و اینگونه بود که باز برای آنان که این مصیبت را ساختهاند آرزوی همان گردی طناب را میکنند
اینان بارور شدهاند در این تفکر ماندهاند این تفکر را سورمهی چشمان کردهاند و به فروع در گلاویزی به اصلی یکسان باور خواهند کرد، اما من که اینگونه نبودهام، از همان دوران انکار برآشفتم، به پا خواستم، طغیان کردم و پرشور به شورش در آمدم،
من به نظم حاکم اینان به اصل آنچه باور داشتند، به دنیای که ساخته بودند، به ارزشها و باورشان تاختم، من تاختم تا دیگر نبینم
فاجعه بود چه برای آنان و چه برای اینان، هر کس خود را به طناب واگذاشت به فاجعه لبخند زد و باز صدای مردمان در گوشم طنین میانداخت که به کینه به خشم، به طغیان و به قیام، به آزادی حتی به پاکی و به هر چه رذایل و فضایل بود هوار میزدند:
طناب گرد است
نمایش را به هم زدم، از صدای دیوانهوار آنان کلافه شده بودم، اینان به این آموزش مفتخر شده بودند، هر روز در کلاسهایش شرکت میکردند، گاه در دل سیاهچالی نمایش دادند، گاه در سینما، گاه در خیابان و گاه در ورزشگاه، همه جا را به نمایش و هنر خود آلوده کردند تا همه بیاموزند و اینگونه بود که همه آموختند و در این سیاهکاری از هم پیشی گرفتند، همه در درس خشم و خون و جنایت، در کینه و انتقام از هم پیشی گرفتند و برای گردی طناب و سری در میان آن فریاد زدند،
سر هر کس، مرگ بر هرکس، آزاده و یا جنایتکار، جانی یا پاک، قاتل یا سیاستمدار، تفاوتی نبود، فریادها شنیده میشد،
مرگ بر…
رنج بر…
درد بر…
مرگ نزدیک است
آتش در کمین است
اعدام باید گردد
من به روی صحن رفتم، تنها باید یک کار میکردم، باید طناب گرد را از هم میگسستم، باید به آنان نشان میدادم که این گردی بی پایان و نامحدود به پایان خواهد رسید، میتوان دیگر به گردی بی نهای آن هم نظر نبود، میتوان در برابر آنچه نظم از اینان است ایستادگی کرد، آری میتوان هر چه اینان ساختهاند را دگرگون و از نو ساخت، باید اینگونه کرد و من هم کردم
به روی صندلی طناب را پاره کردم، چند سالم بود؟
کودک بودم، آن طناب پاره شد اما باز طناب دیگری ساختند و من همه را انکار کردم، هر چه دیده و ندیده بودم را انکار کردم، دیگر نخواستم ببینم اما باز هم دیدم، دوباره شنیدم، دوباره نظام حاکم همه را در این نظم بیمار کرد، به این ویروس کشنده همه را مبتلا کرد و از همگان یکسان دیوانهای ساخت که فریاد میزدند طناب گرد است
میشنیدم، هر بار میدیدم و در برابرم بود، هر کس با هر تفکر بر خلاف نظم حاکم، بر خلاف فرع حاکم، اصل حاکم، نا هنجاری و زشتی هر کس در هر جایگاه فریادی یکسان داشت
طناب گرد است
همه در تعقیب همان انتقام بودند، انتقام سرایت کرده بود، بینشان ریشه دوانده بود و آنان را به بند خویش در آورده بود، اما من که آرام نبودم
من در جای نماندم و دوباره فریاد کشیدم، طنابها را از هم گسستم، افکار را در هم شکستم، طرح نوئی بر انداختم و همه چیز را از نو سرآغاز کردم، فریادم اینگونه بود:
قتل دیگران قتل است
اعدام قتل است
کشتار است
جنایت است
من برایشان خواندم و آنان از آنچه خوانده بودند آنچه به طول هزاری سال آموخته بودند خواندند، آنان دورهام کردند برایم خواندند:
طناب گرد است
پاها را محکم به زمین میکوفتند، چشمهایشان به گردی طناب شده بود، شادی میکردند، میخندیدند، ذکر میگفتند، به یکدیگر شیرینی تعارف میکردند، نوید میدادند که همه چیز با مرگ او تمام خواهد شد
دیگری گفت:
اگر او را بکشیم همه چیز درست خواهد شد و این گفتنها آنقدر چرخید و پیش رفت که فهرستی طول و دراز از تعداد قربانیان ساخت، طناب گرد به فرمان آنان همه را دار زد، میدان شهر از اعدامیان بیشمار پر بود، بر همه جا آدمیان را دار زده بودند
بر روی تیرهای چراغ برق بر هر کدام یک نفر بر دار بود
روی درختها
از نوک ساختمانها
برجها
بیمارستانها،
بر درب ورودی تئاترها، سینماها، مدارس،
بر جایگاه پرچمها،
از تیر دروازههای فوتبال بر روی جرثقیلها، همه جا همگان بر طنابی گرد در حال مرگ بودند، دار زده میشدند و مردم میخواندند طناب دار گرد است
حتی آنجا که به پیروزی رسیدند، انقلاب کردند، دگرگون ساختند هم باز تعالیم برایشان خواند، آنچه به طول همهی عمر دانسته بودند را تکرار کردند و اینگونه دوباره همه جا را جنازگان بر دار فرو گرفت، در هم خورد و چهرهی شهر، شهر دار زدگان شد
پا میکوفتند، محکم و سریع پا میکوفتند، در میانش با صدای بلند و یکپارچهای فریاد میزدند
هو
چندی نگذشت که شعاری همه جا را فرا گرفت
طناب گرد است
باز همه خواندند و ادامه دادند تا یکی فریاد زد
انکار را اعدام کنید
من بر روی جایگاه بودم، طناب را از هم میگسستم، طناب را به دست در برابر دیدگان نشان میدادم، آنان دیدند که طناب دیگر گرد نیست، از هم متلاشی شده و خطی صاف را ساخته است، اما جماعت به گردی طناب ایمان داشت، پس با فریاد اعدام باید گردد از دور صحن به جایگاه آمدند،
دور و اطرافم را آدمیان فرا گرفته بودند، همه جا را پر کردند، این بار آنچه آموخته بودند را با نمایشی از خود نشان میدادند، آنان آمده بودند تا خود آنچه آموختهاند را تصویر کنند و اینگونه شد که همه جا را آنان فرا گرفتند،
من فریاد زدم:
طناب گرد را گسستم، دیگر نیازی به ماندن در این دایرهی بی پایان نیست، میتوان نظم تازهای پدید آورد
لبخندها بر لبان جماعت حاضر شد، همه با چهرهای خندان نزدیک و نزدیکتر شدند تا یکی طناب را از دستم گرفت، طناب را به دست بالا برد و به دور گردنم انداخت به سرعت از برابرش کسی طناب را گرفت و تعداد بیشمار از هر سوی طناب را به دست گرفتند و از هر سوی فشار دادند،
طناب گرد بود، دوباره گرد شد و به دور گردن من چسبید، نفسم را در خود بلعید و جماعت پایکوبان فشار دادند،
فریاد زدند و شادی سر دادند، طناب را دوباره گرد کردند و اینگونه شهر دارزدگان آنی را دار زد که در برابر دار زدن ایستاده بود…