شهری به محاصره در آمده است.
دور تا دور شهر را سربازان آزمودهای فرا گرفتهاند که برای دریدن سالیان آموختهاند، آنان را بارور کردند در راه سلاخی آدمیان، در این سبوعیت و دیوانگی
از دوردستی صدایی در آسمانها به گوش میرسید
در راه من جهاد کنید، کافران را به خاری بکشید و اموال آنان را مالک شوید
صدا در آسمان میپیچید و به گوش سربازان میرسید،
مردی از میان آنان برخاست، او امیر اینان بود، با کلاهخودی به سر شمشیری در دست به پیش آمد و رو به جماعت اینگونه خواند
پیروزی از آن ما است، شما سربازان خدا آمدهاید تا دین پاک خداوندی را به جای جای جهان نشر دهید، باید که کافران را به تسلیم وادارید و امروز روز پیروزی ما است
از هیچ نهراسید که خداوند با ما است،
مردان فریاد زدند خداوند با ما است و خدا به نزدیک آنان بود، با آنان بود، به آنان فرمان میداد، آنان را دریافته بود و مداوم بر آنان امرهایش را فرا میخواند، چندی پیش او در کنار یکی از مردان همین عشیره به مباحثه نشست، بر او خواند که باید دنیا را از کافران پاک سازی یگانه دین خداوندی را بر زمین جاری کنی و آدمیان را از عقوبت سخت پروردگار آگاه کنی
خدا با آنان و در نزدیک آنان بود، با آنان به زبان مادریشان سخن میگفت، آنان را راهکارهای بسیار فرا میداد تا دیگران را بدرند و تسلیم بودن در برابر خدا را اصل جهان کنند،
دیوارهای شهر و این حصار امن همهی آنان را میدید، او دید که چگونه در ساعتی معین یکی از آنان با صدای بلند همه را به عبادت و تسلیم در برابر خدا فرا خوانده است و دید که چگونه جماعت در برابر بزرگی خدا به خاک افتادند و او را پرستیدند،
او دل شهر را دید، دید چگونه مردمان به ترس افتادهاند، با وحشت به روزگار در پیش مینگرند، کسی به بالای دیوار رفته است، تعداد بیشمار آنان را دیده و فریاد کنان به جماعت در شهر میخواند
آنان تا دندان مسلحاند، انواع ابزار جنگی را به خدمت گرفتهاند، سربازانی بزرگ جثه و تنومند، با فریادهایی گوشخراش به فرمان امیر خود فریاد میزنند و شمشیر را به آسمان میبرند، مدام نام خدا را به زبان جاری کرده و بزرگی او را میستایند، آنان هم قسم شده که یا ما را به دین خود بگرایند و یا خونمان را به زمین بریزند، خدا اینگونه آنان را فرموده است
کسی از مردمان شهر خواند، آنان به قدرت ایمان اینگونه یک صدا شدهاند، آنان به این ایمان مستحکم یکپارچه شدهاند و این ارتش، ارتش ایمان آنان است
مردمان سخت به خود میلرزیدند، نفسها در سینه حبس شده بود، کسی را یارای سخن گفتن نبود، مدام تصاویری که در این دوران از آنان نقل شده بود را دوره میکردند، میدانستند که آنان سرها را با خیالی آسوده و در راه خدا میدرند، رحمی در دلشان نیست که این امر را از قوایی در آسمان جستهاند، کسی از آنان خوانده بود که آنان همه چیز مردمان مغلوب را از آن خود میدانند و این حقی است که خدای در آسمان برای آنان قائل شده است از این رو بود که مردی دختر هشت سالهاش را به تن گرفت، او را به خود نزدیک کرد و محکم به خود فشرد، اشک در چشمانش بود به سرنوشت او مینگریست و صدای فریادش به آسمان میرفت در همین میان تسلیم شدگان از عبادت فائق آمدند و امیر برایشان اینگونه خواند:
این جنگ قدسی ما است، هر چه در میدان جنگ به دست آوردید از آن شما است، از زنان تا اسیران، از مال تا جواهرات اینها ارزانی خدا به قوم منتخب خود است، هر چه میخواهید از جلال جهان از آن شما است که با جلال جهانیان با ما است
سربازان فریاد زدند
خدا با ما است
امیر ادامه داد:
آری خدا با ما است، از مرگ نهراسید که مرگ زندگی دوبارهی مجاهدان است، آنان همواره به نزد خدای آسمانها روزی خواهند خورد و با او خواهند بود، اگر در میدان جنگ کشته شوید اجرتان بیشتر است، هر چه از لذات که بخواهید در جهان دیگر از آن شما است
مردان جنگی که چندی از همسرانشان دور مانده بودند با ولع به تصاویر حوریان چشم دوختند، مردی از علمای دین چند روز پیش آنان را به تصویری مصور در خیال به حوریان نمایید، حوریان را دیدند که از آنان کام میگرفتند، کسی از سربازان نتوانست که خود را در آن خیال نگاه دارد و فریاد کنان رو به امیر گفت:
آیا از زنان آنان نیز ما را نصیبی خواهد بود
امیر با قاطعیت خواند:
زنان آنان حلال بر شما خواهند بود، شما سربازان خدا و خدا با شما است
سرباز تصویری از جنگ در برابر داشت که باید آن را زنده میخواند او میخواست از جهانیان کام بگیرد، میخواست زیباترین زنان آنان را مالک شود و در خیال خود به پیش رفت، بر دشمنان تاخت تا آنان را از میان برد و در دل یکی از آن خانههای ویران شده زنی را جست که همتایش در میان صحرای آنان نبود، او را به کنیزی پذیرفت و اینگونه هر بار از او کام گرفت، دیگری در خیال به یاد حوریان آسمانی افتاد او خود را به شمشیر بران دشمنان سپرد تا به ورودش یکی از حوریان را به آغوش گیرد و دیگری خود را در تمنای بودن در معیشت خدا دید، او مستانه به شهادت چشم دوخت تا کمی دورتر در محضر خدا و اولیا باشد، تصویر بر تخت نشسته خود را در کمال میپرستید و هر بار بر آن نقش و نگارهای میافزود، در کنار اولیایی معصوم که همه چیز جهان از آن آنان بود، او نبی را دیده بود، در کنار او زیسته بود و حال میخواست دوباره در کنار او به مانند آنچه دنیا از نعمات بودن در کنار او داده است را به او ببخشاید و دیگری در تمنای دیدن دوباره نبی اشک میریخت، آنگاه که در سجود بود سیمای مانند ماه او را میدید و بر قرص نگاه او چشم دوخت و اشک ریخت، به اشک چشمانش پاهای سرور جهانیان را شست و هر بار در جنگ بی پروا به دل دشمنان رفت تا از شمشیرهای بران و تیغ تیز اندوختهای کسب کند و به سوی سرور بشتابد،
هر کس در لشگر آنان در جستجوی تمنایی بود که او را به این جهان و یا جهان دیگری نزدیک کرد همه در این آرزو به دروازههای شهری چشم دوختند که دروازههای رسیدن آنان به آرزوهایشان بود
در برابرشان مردمانی که آرزویی نداشتند، آنان به ترس قناعت کردند، داستانها را میشنیدند، لشگر خدا همه را از میان برداشته است، شهر پیشین را با خاک یکسان کرده و امیر آنجا را به دار آویخته است، همسرش را مالک شده و او را به عنوان کنیز به دیار خود فرستادهاند، شهر دیگری را در آتش سوزاندند و مردمان را زنده زنده به کام آتش سپردند، دیگر شهر را هر که در آن بود به تیغ تیز سپردند و همه را سلاخی کردند، گردن زدند و هیچ از آنان به میان نماند،
در جنگ، مغلوبان را اسیر خود کردند و فرمان رسید که کافران را به خاری بدرید و اینگونه آنان را دریدند، چند هزار انسان سلاخی شد؟
نمیدانستند اما تصویر سر بریدگان در برابرشان به رقص میآمد، لشگر خدا با قساوت سرها را میدرید در کنار هم مینشاند و با فرمان امیر ضربت شمشیر به سرها میرسید، دایرهای گرد از خون بر زمین میافتاد، نگاه به چشمانشان بود که هنوز همه جا را میدید و اینگونه به پایان دیدند باز هم سر بریدنها به جریان است، در صفهایی به برابر یکدیگر را میدرند و تنها یک صدا در آسمان بلند بود که خداوند بزرگ است و گاه ندایی زمین و آسمانها را در مینوردید که خداوند با ما است
فریادها به پشت دروازههای شهر ترس را به جان مردمان پیوند میزد و آسمان را میشکافت
خدا با ما است
ترس را فرو میدادند، وحشت را میبلعیدند و حذر را برون میکردند به هم چشم میدوختند و در نگاه یکدیگر سر بریدهی خود را دیدند، دیدند که چگونه زنانشان را مالک شدند، کودکانشان را به بردگی و کنیزی بردند و هر بار در چشم همشهری خود این درد را به نظاره نشستند، در میان همین وحشتها بود که فرمانی از امیر جنگجویان به شهر رسید
مردمان خود را به تسلیم خداوند بزرگ زمین و آسمانها در آورید که همه چیز از آن او است، ما شما را به دین یکتای خداوندی بشارت میدهیم تسلیم شوی و اسلام بیاورید، در برابر حق خداوندی نایستید که خدا با ما است
صدا در دل شهر میپیچید و مردمان در میان تنها حصار از امنیت دروازهها و دیوارهای شهر سخن امیر جنگ را میشنیدند
اگر بر دین خود پایبند و طریقت ما را برنگزینید به تیغ شمشیر سپرده خواهید شد و جان و تن و ناموس و خاکتان از آن لشگریان خدا است
سربازان در پشت دیوارها فریاد زدند
خدا با ما است
اگر به صلح همت کنید و بر دین خود پا بفشارید تنها یک راه به پیش رویتان است، بندگی ما را بپذیرید و شهر را در اختیار ما نهید تا آنچه خدا فرموده است با آن کنیم، ما شمایان را به بردگی خواهیم پذیرفت و اینگونه به باج و خراج در سال شما را زندگی عطا خواهیم کرد، نیک بنگرید که خدا با ما است،
سه راه امیر به مردمان شهر رسید و آنان دانستند که میان اسلام جزیه و مرگ باید راهی برگزینند
ترس میداندار بود، بیشتریان به جزیه و بندگی راه میبردند و برخی تسلیم و اسلام آوردن را راه داشتند، کسی از برابری و دفاع حرفی به میان نیاورد و در میان جستن راهی از جزیه تا اسلام آوردن به مجادله نشستند، از امیر زمان خواستند و او آنان را رخصت داد
مجادلات در میان شهر حاکم بود همه به ترس از آنچه آنان گفتند راهی برگزیدند و به زندگی امید کردند تا حتی به بندگی باز هم زندگی کنند لیک برخی را سخنان دیگر در میان بود
کسی از مردمان شهر گفت، تسلیم کردنتان به معنای مرگ است، آنان شما را سلاخی خواهند کرد، بعد از آنکه شهر را به آنان تسلیم کنید، یک به یکتان را گردن خواهند زد و زن و فرزندانتان را به اسارت خواهند برد،
کسی حرفی برای گفتن نداشت، دیگری ادامه داد:
اینان شما را به بندگی خواهند برد و همهی عمر رعایای آنان خواهید بود، هیچ از زندگی نصیبتان نخواهد شد که آنان زندگی را به شما ارزانی خواهند داد، برخیزید و از حق خود دفاع کنید
برخی به میدان آمدند و از آنچه در کمین آنان بود گفتند لیک کسی از آنان خاطر نداشت که این مصیبت تسلیم هزاری سال همه را در این منجلاب خواهد کشاند، کسی از آینده و آیندگان هیچ به میان نیاورد که زندگی را حتی به بندگی پذیرفته بود،
چه بر آنان ملامت که جان را در برابر تیغ بران دیوانگی دیدند و باز هم زندگی را درود گفتند، صحبت از جان است، تمام هستی در میان او است، بدون داشتنش هیچ برای گفتن نیست، عرضی نیست، سخنی به میان نخواهد بود، حتی اعتراضی هم نیست، دیگر تمام نیستی است و به پایان رسیدنها
کسی فریاد زنان بر آنان گفت، ما به تسلیم شدن زنان خود را میرهانیم، آنان کودکان ما را به بندگی نخواهند برد، آنان را از زیر تیغ نخواهند گذراند، ایستادگی ما به مرگ همگانمان مختوم خواهد شد که خدا با آنها است
خدا کجا بود؟
در نزدیکی چادرهای تسلیم شدگان نشسته بود؟
به میان شهر و در نزدیک آنان بود؟
آیا او دورتر از آنان به دورتری منزل کرده و حال هیچ از دنیای آنان نمیدید
چه سود و زیان بر احوال ما که تسلیم شدگان خدا را با خود دیدند و مغلوبان هم به خدای غالبان درود گفتند، آنان با چشم خود خدای در نزدیک چادر آنان را دیدند،
خدا ریش بلندی داشت فرمان میداد و با عصبیت فریاد میکشید
کافران را به خاری بکشید
مردمان شهر خدا را به چشم دیده بودند، آنان کر و کور نشدند و به چشمان او چشم دوختند، او همتای امیر جنگجویان بود، به ریش بلند او ریشی همتا داشت، صدایش به مانند او گوشخراش و بلند میرسید خدا در وجود او حلول کرده بود و یا همتای او در کنارشان نشسته بود، مردمان در خیال خدا ناگاه صدای سربازان را شنیدند
خدا با ما است
امیر فریاد زد و مردمان محصور در شهر صدای خدا را شنیدند
تسلیم شوید، اسلام بیاورید و از مؤمنان باشید، تنها راه رستگاری برایتان همین خواهد بود،
خدا بدترین عقوبتکنندگان است
صدای امیر در تصویر خدا به وجود مغلوبان رسوخ کرد و دیدند، جهنم برپای در آسمانها را، دیدند چگونه میلههای داغ به جان آدمیان فرو بردهاند، دیدند زنانی را که از پستان آویزاناند، دیدند چگونه آب مذاب به خوردشان داده شده است، دیدند چرکابه غذای آنان است، دیدند چگونه زنان را در برابر همسران بی عصمت کردهاند، در برابر دیدگان فروش فرزندانشان را دیدند، آنان جهنم را دیده بودند، برایشان مدام تصویر میشد و خدا فریاد زنان میخواند
اسلام بیاورید، از خدای بزرگ جهانیان بترسید و از هراس او شهادت دهید که او بزرگترین بزرگان است
بگویید خدا بزرگ است
مردمان شهر بر جای خود خشک مانده بودند، تکانی نمیخوردند، نفس هم نمیکشیدند و تنها به تصاویر نقش بسته با صدای خدا گوش میسپردند، جزای بدکاران چیست؟
صدای سربازان پشت حصارها به گوش میرسید فریاد میزدند
خدا با ما است
خدا با آنها بود، در نزدیک آنها بود حال از دیوار شهر گذشته و در برابر دیدگان مردمان مغلوب تصویر مینشاند، آنان را نزار از جهنم میداد، عقوبت بدکاران را شمایل میکرد و مردمان شهر دیدند چگونه آنکه در برابر خدا ایستاده است به درک واصل شد، به اعماق جهنم رفت تا سرخگون میلهای بر زبانش کنند، زنجیرهای داغ بر تنش بنشانند و در برابر دیدگانش آنکه دوست داشت را بی عفت کنند، او فرشتگان عذاب را میدید، به مانند سربازان لشگرش به دور شهر آمدند، آنان آمدند و از دیوارها گذشتند، مشعلهای آتش را به میان خانههای آنان انداختند و مردمان با تن آتشین برون شدند، خدا فرمان داد، آنان را به تیغ تیز ندرید
مردمان تن سوخته به این سو و آن سو میدویدند و در آتش میسوختند، بوی زخم گوشت در میان آتش فضای شهر را پر کرده بود، وای همه میدیدند، زنان در میدان شهر ایستاده بودند، سربازان به فرمانی از اسمان لباسها را دریدند، در برابر دیدگان آنان را بی عفت کردند، تنشان را لمس و آلت بر دهانشان گذاشتند
مردان در برابر گودالی به زانو در آمده بودند، همه در کنار هم و خدا فرمان داد
شمشیرها به اسمان رفت و در چشم برهم زدنی سرها را به زمین انداخت، از میان دیدگان سرهای بریده میدیدند، زنان فریاد میزنند، زنی که تیغی تیز در دست داشت به شکم خود فرو برد و خود را از رنج رهایی داد
اما کودکان چه شدند؟
کودکان دختر را به وصال بردند، شش ساله بودند؟
پنج سالهها را چه؟
نه ساله که حلال بود آنان کنیز شدند، آیا با پسران برده نیز وصلت کردند، آنان را غلام خواندند بر تن آنان نیز دست بردند و خود را در این شهوت غرق کردند؟
در میان خانههای تسلیم شدگان کودکان فریاد میزدند، گاه شلاق میخوردند، گاه بازیچه میشدند، به سختی کار میکردند و بر ارباب خود درود میگفتند، دست و پای ارباب را میبوسیدند و اینگونه مدام در میان زجر و درد زندگی میگذراندند
همه را به عین و مجسم از نگاه خدا در میان چشمان سر بریدگان مردمان شهر دیدند، دیدند که گودال از خون انسان پر شد، دیدند که گردنهای بریده را در میان گودال رها کردند تا هر چه خون در میان است به جریان در آورد آسیابی را که با خون آنان نان میساخت
نان در خون بر دهان خدا بود و سربازان فریاد میزدند
خدا با ما است
خدا به بزم آنان آمده بود، آمده بود تا از نان در خون طبخ شده بخورد و بیاشامد اما اسراف نکند، حتی از جنازهها هم اسراف نکردند، خون آنان را به آسیابان سپردند تا از کاه نان بسازد و از خون شراب،
شراب خونین به دست امیر بود که خدا مینوشید، دهان خونی را باز کرد و در حالی که خون لخته شدهای بر دندانش مانده بود فریاد زد:
تسلیم شوید
مردمان شهر به خاک افتادند، فریاد بلندی سر دادند و بلند خواندند
خدا بزرگ است
خدا با عزت و احترام در تصویر امیری پر غرور از دل شهر و دروازهها گذشت، مردمان بر خاک بر جای پای او بوسه میزدند، او آنان را زندگی بخشیده بود،
خدا از دروازههای شهر گذشت و به درون مردمان رخنه کرد حال صدایی بلند در شهر شنیده میشد
خدا با ما است،
حقیقت را میگفتند، خدا با آنان بود، خیلی سال است که با آنان است، آنان ندانستند و حتی گاهی به آینده نظر نیفکندند، آنان جان خود را محترم شمردند که بیشک جان، زیستن و تمام دنیا بود، حال آنان در امان مانده خدا را در این شهر منزل دادهاند و ما هزاری سال است با همان خدا هم خانه شدهایم،
او یکی از شهروندان است؟
نه بیشتر از آن او همهی شهروندان است، او در حال زایش خود بود، او ایستا نیست، همه را به خویشتنش آلوده کرده است، همه را به رنگ خود در آورده و حال همان شهر دورترها هزاری خدا در خود جای داده است و مردمان شهر میخوانند
ما خدایگانیم
نیک گفتند و خدا شدند و اینگونه هر بار خدا تکثیر شد و از دل امیری به مردی عوام در دل خانهای با دستی خونین برون شد و در کارخانهها فریاد زد، همه جا بود و از همگان شد او زایش را آفرید تا به تعلیمش هزاری همچون او سر برآورند و گاه و بیگاه به اشتباه بخوانند خدا با ما است، در حالی که خدا هماناناند،
بشنو باز سر میبرند و صدای ضجهها در آسمان است، خدا با ماست، خدا بزرگ است،
این فریاد را دوباره بشنو، بلند میخواند، من خدا هستم و خدا بزرگترین است و سیل تسلیمان در آرزوی خدا شدن هر روز میدرند تا شاید روزی آنان هم خدا شوند