
در دسترس نبودن لینک
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
کتاب : تمدن
عنوان : بخش سوم
نویسنده : نیما شهسواری
زمان : 57:18
موسیقی :
نامشخص
با صدای : نیما شهسواری
در قلب ساختمان تمدن ریلی سیاه رنگ به چشم میخورد، ریلی برای بالا و پایین بردن اقلام ساخته به دست انسانها
این ریل تعبیه شده است تا هر آنچه در یک روز در این کارخانه بزرگ ساخته میشود به کامیونها واگذار شده و ثروت هنگفتی را به بار بیاورد،
این ثروت اندوخته از آن کیست؟
چه کسانی بهرهی لازم را از این ثروت خواهند برد؟
چه کسانی اسباب رسیدن به این ثروت را فراهم آوردهاند؟
در طبقهی همکف عمارت تمدن، سیل بیشماری از آدمیان به چشم میخورند که با کارگران متفاوتاند، تفاوت اول میان آنان راه ندادن خون ناپاک به میانشان است، آنان از دل مالکان برگزیده شدهاند، با نسب و نزدیکی به خداوندگار جناب تمدن
آنان با سیمایی آراسته، لباسهای شکیل، با سر و وضعی منظم تافتههای جدا بافته از کارگراناند،
آنان گماشته شده تا اجناس حاضر را به فروش برسانند،
در برابر آنچه کارگران به تن و جان، با سپری کردن عمر و فروش سلامتیشان به لقمه نانی رسیدهاند، آنان ماورای کارگران به سر زبان و گفتن و شنیدنها سهم میخواهند، آنان میفروشند، زبان میریزند، میگویند و ثروت را به سوی تمدن هموار میکنند و اینگونه است که طالب سهم بیشتری نیز شدهاند
کار کمتر، سهم بیشتر
تعبیرات اینان بر آن است که اینان جنسها را فروختهاند، ابزار ساخته را به ثروت بدل کرده و حال باید که سهم بیشتری داشته باشند
باید با هم مرور کرد، اگر در نظر بگیریم که کارخانهی تمدن در طول یک ماه ده هزار چمدان تولید کرده است، سهم هر کارگر به صورت میانگین در ماه سه چمدان است، یعنی برخی که از مالکاناند شاید چهار یا پنج چمدان به خانه برند، زحمتکشان سه چمدان، جنگزدگان دو چمدان حتی برخی یک چمدان با رعایت تمامی ارزشها و طبقات انسانی که با این معادله و این میانگین با توجه به احتساب سیصد کارگر مشغول در کارخانه نهصد چمدان اندوختهی آنان است
کارمندان بخش اداری، فروشندگان بازاریابان، حسابداران و دیگر مالکان سهم میانگینی معادل پنج چمدان خواهند داشت و با احتساب اینکه شمار آنان به چهل نفر رسیده است دویست چمدان هم از آن چهل مالک شده است.
هزار و صد چمدان بین کارگران و کارمندان تقسیم شده است، در همین حدود را هم در نظر خواهیم گرفت برای هزینههای جاری، اعم از تعمیرات، استهلاک ماشینها، هزینهی سرمایش و گرمایش محیط، خوراک و دیگر عناوین در مجموع دوهزار و دویست چمدان در این معادله از میان رفته است، هفت هزار و هشتصد چمدان باقیمانده را هم بخش بر دو کنیم و بگوییم نیمی از این سود سرشار برای هزینههای اولیه و مواد خام برای تولید صرف شده است و به نهای تمام تقسیمات به عددی در خور توجه یعنی سه هزار و نهصد چمدان خواهیم رسید، این چمدانها سهم کیست؟
بیشک آنها سهم خدا است، همه برای تمدن و در راه تمدن هزینه خواهد شد، برای فرزندانش، آیندگان، لذات و زندگی آسودهی او و اطرافیانش، شاید با سخاوت اندکی از این اندوختهها را به حبیب حامد و قادر ارزانی دهد، شاید خواست تا بخش کوچکی را به بیچارگان فدیه دهد، شاید خواست صدقه کند، ببخشاید و بزرگی نشان دهد و شاید هزاری شاید دیگر
چه معادله و معاملهی عادلانهای در میان است، ده هزار چمدان ساخته شده در یک کارخانه، به دست کارگران
با هزینهای معادل جان کارگران، عمر و جوانی کارگران، مشقتها و سختی کارگران، سلامتی و آیندهی کارگران به سود و در جیب تمدنخواهان و تمدنپرستان، در مسیری به طول و درازای تمدن ساختهی بشری
حقیقتی راستینتر از واقعیات،
واقعیتی در خدمت حقیقت،
و ارزشی مانا بیشک و سؤال به طول عمر آدمی
عطرهای استفاده شده توسط کارمندان در فضای کارخانه میپیچید، گاه به طبقهی کارگران سرکی میکشیدند و در برابر عطر تن کارگران بینیها را میگرفتند و سریع دور میشدند، آنان حتی اشتیاق به بودن در کنار کارگران هم نشان نمیدادند، حتی مرتبهای در برابر کارگران دست سپاس دراز نکردند و از آنان ممنون نبودند که چمدان برده در سر سفرهها از برکت کار کردن آنان است
نه تنها کارمندان که تمدن و ثروت بی نهایش، اتومبیل آخرین مدلش، خانهی ویلایی عظیمش، فرزند در خارج از کشور تحصیل کردهاش ویلای هزاران متری و هزاری امکانات فراوان دگر، همسر در جواهر غرق شدهاش، هیچکدام حتی یکبار هم برای تشکر نزد کارگران نیامدند و از آنان دلجویی نکردند،
تنها تمدن و تمدن خواهان ماه به ماه در دل کارخانه و در میان انبار گشتند تا ضربه خوردهترین و بیکیفیتترین چمدانها را بجویند و با دنیایی از منت و سنت در برابر کارگران بیندازند و با غبغبی باد کرده بر آنان خدایی کنند
ریل سیاه رنگ در میان طبقات مختلف ادامه داشت، از طبقهی قادر آغاز میشد و کارگران وظیفه داشتند تا هر چه میساختند را به صاحبان و مالکان تقدیم کنند، بر ریل سیاه سوار کنند و در انتظار شکسته چمدانها یک ماهی به انتظار بنشینند،
ریل حرکت میکرد به طبقهی حبیب میرسید تا کارگران آن طبقه نیز آنچه به مشقت و به قیمت گذر و تباهی عمر خویش ساختهاند را تسلیم مالکان کنند
سیمای ریل در طبقات حبیب و قادر بیرنگ و بیروح بود بیهیچ شمایلی، اما آنگاه که به طبقهی همکف میرسید، شیشهای براق و رنگین با نورهای مخفی و نامشهود او را احاطه میکرد تا در زمان حضور متقاضیان و مشتریان به آنان خودنمایی کند، گاه دستور میرسید تا اجناس تولیدشده را نگاه دارند و در ساعتی معین آنگاه که متقاضیان هجوم آورده بودند در میان ریل رها کنند تا بزرگی بیشتر تمدن انسانی به چشم آنان آید
مراد بیشتر عمر خود را در نزدیکی همین ریل گذرانده بود، او از صبح که به کارخانهی تمدن میآمد وظیفه داشت تا در نزدیکی ریل سیاه کشیک دهد، گاه باید چمدانهای ساخته در جعبهها را در کنار ریل میچید و گاه باید آنچه آماده بود را به درون ریل میانداخت تا در چشم برهمزدنی ناپدید شود
او کمتر فکر میکرد، نمیتوانست افکارش را متمرکز کند، او را به سبکسری میشناختند، نکتهی مهم آنجا بود که او از مالکان به حساب میآمد، او را مالک میخواندند لیکن مالکان از بودن او در میان نژاد پاکشان شرمسار بودند از این رو بود که یکی از کارهای سخت تمدن به دوش او افتاده بود
شایع بود که برخی از مالکان باور دارند، او از خون پاک مالکان نیست، نژاد او به یکی از اقوام بربر اطراف بازمیگردد، برخی اوقات در میان زمان استراحت بعضی از مالکان او را دوره میکردند و با توجه به عدم تمرکز او در فکر کردن درست و پاسخ گفتن صحیح از او در باب اقوام بربر میپرسیدند و با شنیدن پاسخهای مثبت، پیرامون نزدیکی او با اقوام بربر بر نظریهی خود پا میکوفتند
مراد با آنکه نمیتوانست به درستی بر افکار خود نظمی ببخشد و مدام در حال کلنجار با فکرهای خود بود اما همواره در میان انداختن کارتنهای آماده پر از چمدان بر روی ریل، از سرنوشت چمدانها از خود میپرسید
چه کسی در انتظار رسیدن این چمدانها است؟
آیا کسی با دهان باز مانده در انتظار است تا همهی چمدانها را یکجا ببلعد؟
افکار مداوم مراد پیرامون خوراک و خوردن او را بر این میداشت تا تمام چمدانها را به شکل خوراکیهای مورد علاقهی خود بیافریند
او علاقهی دهشتناکی به خوردن داشت، در ساعات بودن در میان غذاخوری تمدن به سوی هر چه از خوراکیها بود حمله میبرد، برایش تفاوتی میان خوراکیها نبود از غذا تا چای حتی به آب هم رحم نمیکرد و در خوردن آن نیز افراط میکرد و این امر بازیچهای در اختیار دیگران بود تا اوقات کلافگی خود را با تمسخر او بگذرانند
اما برخی باور داشتند او انتقام خود را از تمدن اینگونه خواهد گرفت،
ساعات کار مداوم در کنار ریل سیاه و نگاه کردن به حجم انبوهی از چمدانها که به یکباره غیب میشدند و عصارهی زحمات کارگران زیادی را میبلعیدند او را بر این میداشت تا همه چیز را ببلعد،
شش لیوان چای در زمان استراحت، چند بشقاب غذا را با التماس از غذاخوری گرفتن و هجوم به باقیماندهی ظرفهای دیگران
شاید همهی اینها نتیجهی انتقام او از تمدن بود، شاید با این کار میخواست پیکرهی او را متلاشی کند، میخواست به او ضربهای مهلک وارد آورد تا در ازای آن سه هزار و خردهای چمدان و سه چمدان در اختیار او و خردهای در اختیار دیگر کارگران برای خویش و تمدن تعادلی برقرار کند.
نزدیک به او امیر کار میکرد، امیری که از جنگزدگان بود
پسری با موهای بسیار بلند و صاف، با لباسهایی متفاوت از دیگر کارگران که در نمای نخست او را با کارمندان اشتباه میگرفتند
مدام به پناهگاه میرفت، موهای خود را شانه میکرد مقداری عطر به خود میزد و با مرتب کردن لباسها به صحن کارخانه بازمیگشت، او پر از شور و زیبایی بود و اینگونه خویشتن را در برابر قادر تسلیم دید
قادر از دور به خویش نگاه کرد و در برابر آینهای امیر را دید، خویشتنی که با سری طاس شکمی بر آمده و لباسهایی ژنده به کولیها میمانست و در برابر امیری که خوشسیما و خوشپوش به مالکان شباهت داشت
قادر را به کک میشناختند، این نامی بود که متفقالقول همهی کارگران جز معدودی قادر را به آن خطاب میکردند، کارگران او را کک میگفتند و بسیاری نام او را از یاد میبردند، همواره نامش میان نادر قادر و باقر در حال چرخش بود و کارگران ترجیح میدادند تا او را به همان نام کک صدا کنند
اما دلیل این نامگذاری یک این بود که او را به مانند کک، انگلی خونخوار میپنداشتند که بیکار در حال درو کردن عصارهی جان آنان بود و دلیل دوم و دیگر که بیشتر از این رو بود که او را این نام نهادند سیمایش بود.
زیرا قادر همواره از نیمرخ به دیگران نگاه میکرد و در نگاه عوام حاضر در تمدن ککها نیمرخ بودند، اولین بار امیر نام او را کک خطاب کرد و با هیجان عکسی از یک کک به حاضرین نشان داد، آنگاه با برخاستن و تقلید اوا و رفتار قادر به همه اثبات کرد که او همتای ککها است،
صورتی نیمرخ رو به حضار به حالتی مشکوک در صورت، چشمانی ریز کرده و متمرکز بر شخصی و انگشت اشارهای که در سوراخ بینیاش مدام در حال چرخیدن است، تقلید این سیما در میان کارگران جز تفریحات همیشگی بود، برخی لحن او را تقلید و عدهای سبک راه رفتن و ایستادنش را برای دیگران به نمایش میگذاشتند
قادر در میان دیگران هیچگاه بروز نداده بود که از نام کک مطلع است، اما همگان باور داشتند که او این نام را شنیده و فراتر از شنیدن میداند که امیر این نام را بر او نهاده است، چرا که امیر بیشترین غضب قادر را همواره به خود جلب میکرد
برخی باور داشتند این حد از تنفر قادر نسبت به امیر در پاسخ به حسد او است
آن موهای بلند و سیاه در برابر سری طاس و بیمو، لباسهای شکیل و مرتب در برابر ژندهپوشی مداوم او، بوی عطر و نظم در سیما در برابر چهره ژولیده و بوی عرق تنش
قادر میخواست به همه و به ویژه به امیر بفهماند که پادشاه کیست، چه کسی را فرمانده خطاب میکنند و ارزشها به نزد چه کسی نهفته است، از این رو بود که هر بار امیر را بر کاری سختتر میگماشت
نزدیکی میان سختی کارها و لباسها و آراستگی امیر در روزها به شدت با هم گره خورده بود، یعنی آن روز که امیر بیشتر از پیش خود را میآراست و به تمدن میآمد کار سختتری در انتظارش بود
این کارها متشکل میشدند از بار بردن، چمدانها را در کارتن گذاشتن و وسط کار بودن که بیشک، همه و همه باعث ژولیده شدن سیمای او میشد،
هزاری بار دیگران دیدند و به هم گفتند که وقتی امیر ژولیده میشود، موهایش پریشان و لباسهایش غرق گرد و خاک است، حتی آنجا که عرق تنش سرازیر و بوی بدی به راه میاندازد، کک را دیدهاند که در گوشهای باز هم نیمرخ در حالی که انگشت در بینی گذاشته لبخند کمرنگی به لب دارد و مدام به امیر چشم میدوزد
اما امیر مدام خود را به پناهگاه میرساند، او نه برای اشک ریختن به آنجا رفته است، نه برای تمرکز افکار نه از روی دوری جستن از کار و نه برای انتقام از تمدن، او به آنجا رفته تا خود را بیاراید و اینگونه اگر روزی نگاه قادر با او در این حال تلاقی کند، فریاد و دشنامهای فراوانی به بار خواهد آورد
همه چهرهی کک را در آن روز ترسیم خواهند کرد که فریاد کشان او را تحقیر خواهد کرد، لباسهایش را به تمسخر خواهد گرفت و حتی به مثال دیگر بارها که بارها همه دیدهاند موهایش را خواهد کشید و به تمسخر خواهد گفت:
میتوانی با فروختن اینها برای یک ماه هم که شده در خانه بمانی و کار نکنی…
اما امیر تنها مورد مواخذه و کینهی قادر قرار نگرفت و وداد نیز همواره در پی آزار دادن آن بر آمده است،
وداد یکی از مالکان است، او را از اقوام و نزدیکان تمدن میدانند اما برای بسیاری این امر دور از واقع است زیرا که خدایگان به کارگری گماشته نخواهند شد و او تمام اقوام را به دور خود و در طبقهی مالکان جای داده است
اما برخی باور دارند او از اقوام دور و یا حتی از اقوام دشمن خدا است، با این کار هم بزرگی و رحمان بودن خود را نشان داده و هم انتقام از این نابخردان گرفته است.
هر چه که هست و یا نیست، وداد پادشاهی کوچکی برای خود در این طبقه دست و پا کرده است
او هیچگاه کارهای سخت انجام نمیدهد به مثال بیشتر مالکان به جز دردمندان و معیوبان
او همواره و در هر زمان که اراده کند به پناهگاه خواهد رفت
ساعات کاری برای او اتخاذ نخواهد شد و آزادی عمل بیشتری خواهد داشت
هیچ صفی جلودار او نخواهد بود، نه صف غذا و نه صف نمایان کردن تصویر و کرنش در برابر اربابان
هر کار که اراده کرده است را به پیش خواهد برد و هیچ بندی در برابر او برای کار کردن نیست
چمدانهای بیشتری را در آخر ماه به خانه خواهد برد تا از آن روزی بخورند و دیگران زندگی نکنند
و هزاری التفات شاهانهی دیگر که او را به مقام فرمانروایی رسانده است
او نیز با امیر سر جنگ دارد، به مثال قادر شاید از سر حسد است، زیرا که او نیز دوست دارد با دیگر کارگران متفاوت باشد، لباسهای شکیلی به تن میکند، مدام در حال آراستن خود است و موهای نیمچه بلندش را همواره زیبا آرایش میدهد،
در بسیاری از نکات همتای امیر است لیکن توجه عوام به او کمتر از امیر جلب میشود و دختران بیشتر به امیر روی خوش نشان دادهاند، شاید این امر خود بر این حد از تنفر او معنا بخشد
در روزی از این روزهای پر تکرار قادر خواست فرمانروایی خود را به اثبات برساند پس فریاد کنان به سوی وداد آمد تا او را بر کاری سخت بگمارد،
بر او فرمان داد تا هر چه ساختهاند را به همراهی امیر به انبار بفرستد، شاید کامیونی در انتظار بود تا از دسترنج کارگران خانهی تازهای برای تمدن بیافریند، هر چه بود فرمان آمد که وداد و امیر بارها را به دوش بکشند
سیمای ارضا شدهی قادر را همه دیدند و ودادی که از درون در حال پوسیدن بود،
وداد عربدهکشان به سوی امیر آمد فریاد زد:
من از مالکانم و تو از جنگزدگان ای برده برخیز و آنچه امر از والانشینان است را به گوش منت بپذیر
امیر سر به تو داد و چیزی از او نشنیدند
آنگاه فریادکنان هر چه بار بود را به دوش امیر سپردند و وداد مغرورانه در کنار او راه رفت، چمدانها را بر چوبهای از پیش ساخته سوار کرد و وداد آنها را با ارابهای به سوی ریل سیاه برد، آنگاه فریاد زد:
برده برخیز و آنان را به دل ریل بسپار که مالکان در انتظار آنچه ساختهاند برآمدهاند
امیر به دیدهی منت فرمان را پذیرفت و جعبهها را یک به یک بر ریل سپرد وداد مدام به او چشم میدوخت فریاد میزد، او را به کار بیشتر و سریعتر فرا میخواند او را با زحمتکشان قیاس میکرد و فریاد تنبلی او را به گوش همگان میرساند
بلافاصله بعد از خالی کردن جعبهها دوباره فریاد زد تا در معیت او به سوی دیگر کارتنها بروند
رفتند و دوباره امیر همه را بر چوبها سوار کرد و وداد دوباره ارابه کشان در حالی که بردهای در کنار خود داشت به سوی ریلها رفت
کارتنها را به سوی او هل داد تا یکی از دستانش به زمین افتاد آنگاه مغرورانهتر از پیش فریاد زد:
چه میکنی میدانی ارزش هر کدام از این چمدانها چه قدر است؟
بی ارزش
در حالی که امیر چمدان مانده بر زمین را بر روی ریل میگذاشت دومی را به سوی او هل داد و دوباره فریاد را از سر گرفت
آن قدر به این رفتار ادامه داد تا توجه قادر را به سوی خود جلب کرد، قادر با سیمایی چون فرمانروایان به سوی آنها آمد و با غر و لندهای وداد روبرو شد، آنگاه به نشانهی تأیید رفتار او سخنی گفت:
شما حیف نان هستید، کار کردن را نیاموخته و تنها در پی مفتخواری برآمدهاید
وداد حرفش را تکمیل و دوباره امیر را تحقیر کرد، آن قدر با یکدیگر این بده بستان را ادامه دادند تا هر دو ارضا به گوشهای رفتند و امیر با بار بیشمار از تحقیر فریادکشان در جستجوی کسی برآمده بود تا این حجم از حقارت را به دوش دیگری بسپارد
محمد در کنارش بود مراد کمی دورتر از او ایستاده بود پس فریاد کشید، حال میتوانست بهواسطهی معلول بودن تنی از مالکان آنان را تحقیر کند، میتوانست پاسخ تحقیر را به تحقیر دیگری دهد و بر آتش زبانه کشیده بر جانش التیام بخشد
فریاد کشید و تحقیر کرد، حال شادمان بود از آنکه یکی از مالکان را به سخره گرفته است
شاید از زیاده خواری مراد گفت، شاید از مغز معیوبش، شاید از زبان گنگ محمد گفت هر چه میدانست را به زبان آورد تا بتواند ذرهای آرام گیرد و ارضا شده خود را پناهگاه برساند
آن روز هم بارها برده شد، باز هم به تحقیر دیگران و در جیب تمدنخواهان، برای زیستن بهتر آنان جماعتی زیست نکردند، جماعتی زندگی را فروختند تا آنان زندگی کنند، زندگی از آن آنان بود،
باید بیشماری از زندگی دور میشدند تا آنان زندگی بهتر را به یغما برند، غارت آغاز شده بود و هزینهاش دور ماندن از زندگی دیگران بود، فقر در برابر ثروت، نابرابری در برابر عدالت، مصیبت در برابر خوشکامی و نیکنامی در برابر بدنامی
غلام و منصور دو تن از مالکان بودند آنان از خیاطان مالک به حساب میآمدند و اینگونه بود که تاجی از خوشنامی به سر کرده در حال فرمانروایی بودند، آنان را به جنازه میشناختند، هر دو لقبی یکسان با معنای هم اوا داشتند
دلیل این لقب جثهی درشت آنان و در عین حال بیتحرکی مداوم آنان بود، آنگاه که به سر کار میآمدند بر صندلی خود چنبره میزدند و تا شنیدن صدای زنگها حاضر به برخاستن نبودند مگر برای رفتن به پناهگاه
آنان همه چیز را از دیگران میخواستند، کارهای خود و حتی خواستههای خویشتن را از دیگران طلب میکردند،
هر روز به جستن بردهای تازه بر میآمدند تا کارهایشان را به پیش برد، روزی فیروز را به گروگان و روزی امیر را به یغما میبردند،
فریاد میکشیدند
ما تشنه هستیم برایمان آب بیاورید
آنگاه بردگان امر را به گوش جان سپرده به پیش میرفتند تا مورد غضب مالکان نباشند، آب به دستانشان میدادند، دستان لرزانشان که از در خود ماندن و تکان نخوردن بی جان بود، شیئی به زمین میانداخت و فریادها دوباره بلند میشد، بردگان اجسام را به دستان ما دهید،
کار میخواستند، بیکار مانده و تصاویر در برابر تمدن نقش میبست قیچیهایشان را بر میز در برابر میکوفتند تا بردگان را به دور خود جمع کنند و از آنان طلب کار کنند،
کار بیاورید ما بیکار ماندهایم باید جماعتی با اجسامی در دست برای آنان کار میآوردند تا خدایگان بدانند آنان بردگان لایقی هستند و اینگونه بود که این دو جنازه بر جای مانده و مدام فریاد تمنا سر میدادند تا کسی را به بردگی خود بگمارند
غلام عادت داشت تا هر روز در ساعتی معین خود را به پناهگاه برساند، چند دقیقهای در آنجا سپری کرده و زمان را اینگونه از میان ببرد، در یکی از همان روزها و در میان رفتن به پناهگاه بود که با سیمای برافروختهی قادر روبرو شد
قادر به مثال همیشه و با سیمایی سرخگون فریاد زد:
مرا نگاه کن، به من نگاه کن
او عادت داشت تا بی نام بردن از آنان و تنها با خطاب قرار دادن ایشان با چشم به آنان بفهماند که طرف سخن او است، او به همه فهمانده بود که نام کسی را به خاطر ندارد، کسی را به نام صدا نخواهد کرد و در صورت احترام او را با (به من نگاه کن) مورد خطاب قرار خواهد داد و در صورت بی اعتنایی بیشتر و در راه رسیدن به تحقیر بیش و ارضای خویشتن او را کارگر خطاب خواهد کرد و اینگونه بود که غلام را به خود خواند آنگاه با صدای که به نعره میمانست طوری که همه بشنوند فریاد زد:
چه قدر به دستشویی میروی، چرا به عوض کار کردن مدام خود را در توالت مخفی میکنی
غلام که یکه خورده بود با صدایی لرزان پاسخ گفت:
اما این کاری است که همه میکنند…
هنوز موفق به تکمیل کردن جملهاش نشده بود که قادر فریاد زنان به میان حرفش دوید و گفت:
تو برای کار کردن حقوق دریافت میکنی، نمیشود که مدام خود را در توالتها حبس کنی و سر آخر ماه از ما توقع حقوق داشته باشی
بعد با کمی نزدیک شدن به او با صدایی کمی آرامتر گفت:
بار آخرت باشد که این مقدار در دستشویی میمانی
غلام مضطرب و نگران بود با چشمانی که به زمین دوخته بود چیزی برای عرضه نداشت که قادر دوباره فریاد زد:
متوجه حرفهای من شدی؟
غلام سر تکان داد و خواست به سوی تابوت خود برود که قادر دوباره فریاد گذشتهاش را این بار بلندتر تکرار کرد،
غلام مستأصل با صدایی که دیگران متوجه نشوند گفت:
آری
اما این هم قادر را ارضا نمیکرد، او برای کسب لذت و در راه رسیدن به قدرت بیشتر، اینگونه فریاد زده بود پس باز هم فریادش را تکرار کرد و در انتظار پاسخی بلند و رسا از سوی غلام نشست
غلام آنقدر مستأصل شده بود که برای رهایی از نگاه دیگران و در خود ماندن و خویشتن را به تابوت سپردن حاضر به انجام هر کاری بود، پس با صدای رسا اعلام کرد که همه چیز را دانسته است
آنگاه قادر با خرسندی از آنجا دور شد و غلام را با توشهای از عقده و ناکامی رها کرد
غلام چه میکرد؟
چه راهی را برای رهایی از این احساس در پیش میگرفت؟
شاید همه چیز را به درون خود میخورد، شاید تمام دردها را درون خود تلنبار میکرد و هر بار با مرورش آب میشد، کوچک و کوچکتر میشد، خاکستر میشد و از خویشتن هیچ به جا نمیگذاشت
شاید بر آشفته بر آن بود تا کسی را برای رهایی خویشتن بجوید، مثلاً فیروز را صدا میکرد و با فریاد بلند او را به تحقیر فرا میخواند تا این احساس پیش آمده را به دیگری منتقل کند
شاید او امروز را بی گفتن حرفی به شب میرساند و بانیان این ماجرا را خانوادهی خویش میدانست، او فریاد کنان در طول روز به خود میگفت که من برای زندگی بهتر خانوادهام برای گذران زندگی آنان به این کار مجبور شدهام، حال آنان نیز باید با رنج من سهیم شوند،
او آن شب به خانه رفت، همسرش را دید و با فریاد او را به کناری انداخت، آنگاه پیشتر رفت، دختر کوچکش را با طعنهای تحقیر کرد، او را به زبالهدان سپرد و فریادکشان خود را به پسرش رساند، آنگاه آنچه چون درد در وجودش لانه کرده بود را به ضربات سنگین مشت و لگد یا حتی کمربند به جان کودکش سپرد به هزاری بهانه و دلیل از کم درس خواندن تا بی ادبی و بی نزاکتی
هر چه بود غلام برای فروکش کردن این احساس تحقیر کاری کرد، همانگونه که قادر در طول این سالیان هر چه تحقیر از گذشته را به جان دیده بود پس داد و قربانیان از خانواده تا کارگران و دیگران را به خویشتن و در درد خود بلعید.
مقداد تمام تحقیرهایی که از کودکی شده بود را به خاطر داشت، او همه چیز را به یاد میآورد، از تحقیرهای فراوانی که توسط پدر به جانش رسیده بود تا غر و لندهای مداوم مادرش، مدرسه و تنبلیهایش را به یاد آورد و تحقیری که معلمان او را کردند دوباره در ذهنش حک شد، به یاد کودکی و کار افتاد، هر بار دانست که چگونه او را از کودکی بر کارهای سخت و جانفرسا گماشتند و هر بار او را به کم هوشی و نادان متهم کردند، او درس نخوانده و حالا باید که تحقیر شود، جماعتی در انتظار آمدن او بودند تا هر بار به دیدنش سفرهی تحقیر در برابر دیدگانش بگشایند و در انتظار پوسیدنش بنشینند
حال او یکی از مالکان تمدن بود، همه چیز را آموخته و در این آموزهها از کودکی بارور شده بود، آنچه به طول تمام این سالها در وجود او کاشته بودند را به بار آورده بود تا به دنیایشان باز پس دهد
حالا او یکی از کارگران تمدن بود که بهواسطهی خون مالکانه و نزدیکی با قادر از نسب به جایگاهی در کارخانهی تمدن رسیده بود، حالا او یکی از سرکارگران به حساب میآمد
عقدههای طول و دراز از کودکی تا کنون گریبانش را میگرفت و حال بستری در اختیار داشت تا همه را به هر که در برابرش بود بازپس دهد، او آمده بود تا انتقام خویش را از جان و آموختههایش باز پس گیرد شاید او هیچگاه به یاد انتقام نبود و از دل این آموزهها اینگونه به ثمر نشست
حالا راه میرفت کارگران را به نام کارگر خطاب میکرد، همه را کارگر میخواند و هر بار صدای فریادش در صحن تمدن به گوش میرسید
کارگر درست کار کن
کارگر سریع کار کن
کارگر دل به کار بسپار
کارگر مفتخوارگی را به کنار بگذار
ای کارگر حیف نان
ای حمال بیشعور
خاک بر سر و دهانت کارگر
و هربار صدای نعرههایش میپیچید و جماعتی را به درد وامیگذاشت تا به رنج شنیدنها، آموزهها را بدانند و خود در دورتری به آنچه دانستهاند در آیند.
آن روز هم یکی از روزهای همین مکتب بود، روزی برای انتقال دانش مقداد به دیگران، آموختن آنان به آنچه اینان تمدن خواندهاند
مرد پیر جنگزدهای به کاری که قادر او را فرمان داده بود مشغول بود، کارش را به درستی به پیش میبرد تا مقداد را در نزدیکی خود دید،
مقداد او را فرمان داد:
در کنار آنچه میکنی به کار دیگر میز در برابر خود نیز نگاهی بینداز این کار هم با تو است
مرد پیر ذرهای عقب رفت و آنگاه با صدایی رسا خطاب به مقداد گفت:
آنچه بر من امر شده است را به درستی به پیش بردهام، آن دیگر کا ر مربوط به من نیست و من وظیفهاش را به دوش نخواهم کشید
مقداد فریادکنان گفت:
کارگر احمق به تو میگویم کار آن میز را نیز به پیش ببر،
با من بحث نکن بیشعور
پیرمرد جنگزده که از ظلم به ستوه آمده بود گفت:
آن کار وظیفهی من نیست، آن را پیش نخواهم برد
همین طغیان از او کافی بود تا تصاویر یک به یک در برابر دیدگان مقداد به رقص درآیند
مکتب پیشترها در برابر دیدگانش نقش ببندند و او به یاد بیاورد درس مقابله با این طغیانگری را
میسوخت، گونهی کوچک پسر دوازده سالهای به جرم طغیان میسوخت،
چک قدرتمندی بر صورتش کوفته بودند و او را از یاغیگری و طغیان بر حذر داشتند و حال کودک دوازدهساله همان سرخی و همان گرما و همان سوزش را میهمان گونهی پیرمردی هفتادساله کرده است،
او کوفت تا تمدن به پیش رود، او کوفت تا همه، آموزههای این تمدن را به خود بخوانند و از آن بدانند،
از پیرمرد گذشته بود، او را به جنازه خواندند و در کلاس تشریح رودههایش را به بیرون کشیدند تا دیگران بدانند چگونه با لاشهی همنوعان، هم جانان و همراهان باید که ساخت
مقداد از جنازهی پیرمرد ساخت تا به فردا هزاری مقداد سر برآورند و چک بر صورت فرزندان و پدران و پدربزرگان بکوبند
لازمهی به پیش رفتن این تمدن همین سوختنها بود، باید میسوختند تا بسیاری گرم شوند، باید درد میکشیدند تا بسیاری در سلامت زندگی کنند و کارگران سوختند تا تمدن به پیش رود
تمدن به پیش رفت و همه جا را از آن خود کرد و هزاری مقداد را آفرید تا به درس آموخته معلم بیشماری شود.
من عمر هستم
این جمله را مدام تکرار میکرد، هر بار که کسی او را مورد خطاب قرار میداد با تأکید بسیار اذعان میکرد که من عمر هستم،
بسیاری او را عثمان و برخی او را ابوبکر خطاب میکردند اما او عمر بود،
او عمری از جنس جنگزدگان بود، پسری که نیمی از دههی دوم زندگی خود را به پیش برده و حال پنج سالی است که به سرزمین مالکان آمده است،
پیچزنی قهار بود، در کار خود خبره و خویشتن را به کاری که میکرد با ارزش نشان میداد، هیچگاه کسی قدر این ارزش را ندانست و حتی باری هم او را به این کار مداوم تشویق نکردند، مالکان قرار نداشتند تا کسی از جنگزدگان را مرتبت دهند، مگر آنکه او خویشتن خود را به دستان تمدن آنان سپرده باشد،
لیک عمر از بی تمدنان و متحجران بود
کسی او را مرتبت و عافیتی نمیداد لیکن به نبودش موتور ساختنها میایستاد، کاری پیش نمیرفت و بسیاری بیکار در جا میماندند،
او شروع کنندهی ساختنها بود
در مرکز ساختن پس از آنکه قالبها به آن طبقه میرسید او باید که پیچها را بر آن سوار و کار را آغاز میکرد، به نوک پیکان شروع کار ایستاده و به نبودش همه در جا میماندند و با کار کردنش همه به کار میرسیدند، هیچگاه کسی را یارای آن نبود تا جایش را تغییر دهد و برای چند دقیقهای او را از میز نخست ساختنها دور کند لیکن این بهرهجویی از او به معنای دادن دو چمدان در پایان ماه به پاداش همهی ساختن ده هزار چمدان بود و هر بار تمسخری ازسوی مالکان که بر جست و خیز و تلاشش برای به نیکی و راستی نام بردن نامش واکنش نشان میداد
هربار کسی او را عثمان خطاب کرد و او به سرعت واکنش نشان داد
دوست داشت او را به نیکی یاد کنند، او را به راستی و به نامش نام برند و باز قادری که او را کارگر و مقدادی که او را برده و ودادی که او را احمق و احمدی که او را بنده و هزاری که او را عثمان خطاب کردند
عمر هر بار شنید و هر بار در پاسخ بیشماران فریاد زد:
من عمر هستم
اما دریغا که گوش شنوایی در میان نبود، هر چند که همه میشنیدند لیکن از آن همه شنیدنها و دیدن رنجها باز هم همه دوست داشتند به تمسخر و تحقیر دیگران والا بنشینند و لحظهای تاجی از حماقت به سر کنند.
عمر کار میکرد به سرعت و بیدریغ کار میکرد، مدام کار میکرد، کار میکرد تا فراموش کند همهی زشتیها را، به سرعت کار میکرد تا چیزی به خاطرش نیاید، فکرها او را احاطه نکنند و از هجوم آنان در امان باشد، پس باز تندتر از پیش کار میکرد، پیچها را به سرعت بر تنه چمدانها میگذاشت و سفت میکرد، به صدای پیچگوشتی برقی در دست دل میسپرد تا صدای بمبها را نشنود
بمبها میریختند، خانهشان را به آتش میبردند و او دوباره پیچها را سفتتر میکرد،
گاه آنقدر سفت کرده بود که پیچ هرز شود،
ایکاش دربها را هم سفت کرده بودیم،
ایکاش مرزها را سفت کرده بودیم،
ایکاش همه چیز را سفت کرده بودیم
اما دربها باز شد، دروازهها شکست، مرزها در نوردیده شد و همه در سوگ نشستیم
خاک بر سر ریخت، فریاد کشید و جنازه را بر دوش گذاشت، میدوید و فریاد میزد، جنازه بر دوشش بود، او میدوید و سوارانی او را تعقیب میکردند تا به شمشیر سر از تنش بدرند، او را به خاک بنشانند که از کفار و بیدینان است
در حال سجود از خدا خواست تا ریشه از این ظلمت برکند و آنجا بود که بمب دیگری خانهی دیگری را با خاک یکسان کرد و دوباره عمر دوید، تنها میتوانست بدود و در جای نماند، اما هر چه بیشتر دوید نزدیکی تیغ و شمشیر بر گردن را بیشتر احساس کرد.
لرزشهای مدامی را در دستهایش احساس میکرد، دستانش میلرزید و کاسهی چشمانش به رنگ خون بدل شده بود اما باز هم به سرعت پیچها را سفت میکرد،
جنازهای بر روی دوشش بود، شاید جنازهی مادرش بود و شاید جنازهی پدرش، نمیدانست این جنازه از آن کیست، شاید یکی از دوستانش و شاید یکی از همراهانش، شاید جنازهی غریبهای بود تنها جنازهای را بر دوش احساس میکرد و با جنازهی بر دوش میدوید، صدای پای تعقیبکنندگان را از دورتری میشنید که به سویش هجوم میبردند،
دوید، با سرعت بیشتری دوید و خود را از آنجا دور کرد، آن قدر دوید تا به سر آخر تمام دویدنها خود را در برابر کوهی از اجساد دید، اجساد بر روی هم تلنبار شده بودند و بوی تعفنشان همه جا را پر کرده بود، عمر با دستانی لرزان و چشمانی به رنگ خون به تمام جنازهها چشم دوخته بود،
جنازههای بسیاری در برابرش بودند، غلام را هم در میانشان دید، فیروز و پاجان را هم همینطور، حتی حمیده مادر جنگزدگان نیز آنجا بود از آن هم بیشتر قادر را هم سر بریده آنجا انداخته بودند و در میان همین دیدنها دید که یکی از دینداران شمشیر به دست، گردن او را هم برید و به زمین انداخت.
آنگاه بود که فهمید جنازهی بر دوشش خودش است و خود را تا به این قبرستان کشانده، در همین حال با چشمانی به رنگ خون و دستانی لرزان از سر میز دور شد و خود را به پناهگاه رساند، درد بریده شدن گردنش با تیغ کند را نیز احساس کرده بود و حالا مدام بر گردنش دست میکشید با رفتن و دور شدن او از سر میز میدان برای ساسان خالی شد
ساسان یکی از مالکان بود، یکی از مالکان پیچزن، او را معتاد خطاب میکردند و این نامی عمومی بود که همگان بر او نهاده بودند به دلیل چرت زدنهای مداومش در میان کار
او مدام در هپروت بود و به کندی کار میکرد هر یک چمدان پیچ کردن او معادل هفت تا هشت چمدان به دست عمر بود و حال در میانهی میز رو به دیگر هموطنان در اطرافش بلند بلند گفت:
این جنگزدگان حقا نجاستاند، وجودشان کراهتبار است،
این عثمان را دیدهاید؟
او بیمار روانی است، دیدهاید رنگ چشمهایش چگونه میشود؟
دیدید چگونه دست و پایش میلرزید؟
او دیوانه است شک نکنید،
فرای جنون در جانش حالا که به دستشویی رفته باید او را ببینید، مثال نجاست است، همه جا را آلوده میکند، همهی کثافات را از خود باقی میگذارد، این قوم را باید در همان توالتها نگهداری کنند
زن در برابرش که لبان بزرگی داشت و از مالکان بود با اشارهی سر حرفهای او را تأیید کرد و بعد از چندی ساسان با نشاط بیشتر ادامه داد:
تا به حال غذا خوردنشان را دیدهاید، مثل حرامزادگان غذا میخورند و مثل آنان نجس هستند
زن لب بزرگ با اشارهی سر و پس از آن با ادای این جمله موافقتش را نشان داد و گفت:
اینها مفتخوارگان نجس در کشور ما هستند
با گفتن او شور تازهای در جماعت رخنه کرد و هر کس چیزی گفت
یکی اذعان کرد که اینان از پست نژادان هستند،
یکی اذعان کرد که باید این نجاسات را از خاکمان بیرون کنیم
یکی داعیه داشت که اینان زندگی ما را سخت کردهاند و هر کس چیزی گفت و سارا نیز در کنار آنان همه چیز را شنید.
نگاهش ماتم داشت، با رنج بسیار به حرفهای آنان گوش فرا میداد، داشت دیوانه میشد و جبر او را فرا خوانده بود تا باز هم به کارش ادامه دهد، چندین بار از خدا خواست تا هر چه از زبان اینان میدانست را از یاد ببرد،
آرزو کرد ایکاش هیچگاه زبان اینان را نمیآموخت و حال در حال آب شدن به حرفهای وحشتناک اینان گوش نمیداد اما حال او همه چیز را میشنید و راه گریزی از این اباطیل خوانی نداشت
چندبار نفس عمیق کشید آنگاه با اینکه در میدان تمدن گوش دادن به موسیقی و هدفون به گوش کردن قدغن بود، هدفونش را از کیف بیرون آورد و به ندای موسیقی گوش فرا داد تا آنچه آنان میگفتند را از خاطرش دور کند
نوازنده مینواخت و برای او تعبیر به پاک بودن نژاد میشد،
احساس میکرد نوازندهها در حال فخر فروختن به دیگران هستند، آنان مینوازند تا به دیگران اثبات کنند تنها ما میتوانیم اینگونه زبردستانِ آهنگ بنوازیم
سارا به چشم میدید که چگونه نوازنده در حال فریاد زدن است، همه را از خود و هم قطارانش پستتر خطاب کرده و بر طبل بزرگی مینوازد و همهی ابنای بشر و همهی جانان جهان را پست خطاب میکند،
درخشش آنان در برابر خاکستر دیگران
سارا با موسیقی و عمر در آینهی پناهگاه یک تصویر را میدیدند، تصویر هزاران سالهای به طول بودن انسان که در تقلای برتری جستن همه را به خاک و خون نشانده است
عمر میدید در تقلای فرمانروایی چگونه سر از تن برادرش بریدهاند، گلوی دریده مادر را دید و تن به حراج رفته خواهر را نظاره کرد و سارا حال چهره و تمثیلی از خوانندگان، نوازندگان و هنرمندان میدید که در پی برتری جستن از دیگران بر کول آنان سوار و خود را خدا خواندهاند
هر بار به پیش میروند و جماعت بیشتری را به سیلاب غرق میکنند تا به دوش آنان پادشاهی و فرمانروایی خویش را جشن بگیرند
عمر از پناهگاه بیرون آمد و در حین رسیدنش به میز بود که ساسان قادر را صدا کرد برای سؤالی بی ارزش
رو به قادر گفت:
این پیچ تا این اندازه داخل رفتنش به سوراخ صحیح است
گویی نه آنکه او چندین سال را اینجا سپری کرده و هر روز صدها پیچ را به تن چمدانها بسته است، اما این فرا خواندن قادر فایدهها برای او و حقارت سالیانهاش در اعتیاد، چرت و هپروت به ارمغان داشت،
کک عمر را در حال آمدن از پناهگاه دید و پیچ را دیده و ندیده رها کرد تا عمر را گوشمالی دهد،
فریاد زد:
کارگر کجا بودی؟
عمر آرام گفت:
به توالت رفته بودم
قادر با صدای بلندتری طوری که همهی حواس به آن دو جلب شود ادامه داد:
چرا این قدر به توالت میروی، چرا کار نمیکنی تنه لش
عمر بیتوجه به او، راه میز را طی کرد و به پشت میز خود رفت، اما این کردهی او هر چه در راه ارضا شدن قادر بود را نقش بر آب کرد و اینگونه بود که فریاد کنان رو به او گفت:
تو و همنژادانت عادت به مفت خواری دارید، شما عادت کردهاید تا از اموال دیگران بخورید و بیاشامید، شما تنه لش و بیکفایت هستید اینقدر به توالت نرو
ساسان قند در دلش آب میشد و صورتش بشاشتر از همیشه شده بود در همین حال عمر رو به قادر کرد و گفت:
از این به بعد هر وقت که دستشویی داشتم همینجا کار خود را خواهم کرد، شاید هم کسی را بر این حرفه گماشته تا توالت ما را در اختیار گیرد، در همین میان نگاهی به ساسان انداخت
قادر عصبانیتش چند برابر شده بود که نگاهش به سارا و هدفون در گوش افتاد، این اشارت کافی بود تا او عمر را از یاد ببرد و برای ارضا شدن دست به دامان سارا شود فریاد کشید و بلند گفت:
کارگر، اینجا برای تفریح و وقتگذرانی نیامدهای، در بیاور آن لودگی و فضاحت را از گوشانت
سارا سر به زیر انداخت و گوشیها را در آورد
قادر به مثال قادری متعال دست بر کمر زد و فریاد زد:
دیدن تخطی دیگری از شما نالایقان، مرا به اخراجتان سوق خواهد داد،
جناب تمدن یتیمخانه و بنگاه خیریه ندارند، ایشان به شما روزی میدهند تا کار کنید
سارا در زیر میز چهرهای، از مردی طاس و بدقواره را میدید که در طلب زیبایی همه را زشت صورت کرده است،
او با قطرهای سم در دست به این سو و آن سو میرود تا از همه صورت بخشکاند و هیچ از روی و زیباییشان باقی نماند، به زیر همان میز جادویی عمر نیز تصویر از مردی طاس میدید با هیکلی ناهمگون که آمده بود تا به سوادی آرزوی آزادی برای خویشتن، همه را در خویشتن محبوس دارد
او شمشیر در دست داشت و از همه سر میدرید،
آن که در برابرش است بیتفاوت است که او با هر بریدن به امیال خویش نزدیک و بر حس نیاز خود فائق آمده و ارضا شده در خویش مانده است
آنان تصاویر را دیدند و ساسان با بادی به غبغب شادمانان در عرش خدایی کرد، خود را با تاج بر سر دید که عمر به همراهی بسیاری از همخونانش در برابرش به خاک افتادهاند،
قادر هم در ردایی به مانند ردای پیامبران در حال راه رفتن و شبانی بر مظلومان بود تا در دیرهنگامی نزدیک پادشاه شاهان درآید و او دست مرحمتی بر سرش بکشد تا به نهای تمام این دریدنها، تمدن و چرخ لنگش پیش رود و خدا خداتر شود و او نیز به نمد مانده از این خرقهی شاهانه کلاهی صاحب شود و درس تمدن انسانی باز در وجود همگان از یاغی تا بنده از سرسپرده تا ویرانگر رخنه کند و هر بار به لباسی برتن کسی دنیا بسوزاند و ریشه بخشکاند.
پیش از ارسال نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.
برای درج نظرات خود در وبسایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.
نظرات شما پیش از نشر در وبسایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.
اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم میکند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.
برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آنها معذوریم.
از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکههای اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.
برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.
توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینکهای زیر اقدام نمایید.
آثار صوتی نیما شهسواری شامل
تمامی این آثار به صورت رایگان در اختیار شما است
همچنین شما نیز میتوانید در این راه در کنار ما باشید و در صوتی کردن این آثار به ما کمک کنید، تا هر چه بیشتر این افکار نشر گردد و موجبات آگاهی و تغییر را فراهم سازد
آثار نیما شهسواری پیرامون آزادی، برابری، نقد قدرت و خدا و … است
تمامی این آثار در قالبهای مختلفی از جمله شعر، داستان مقالات و … گردآوری شده و دسترسی به آن سهل و قابل وصول است،
برخی از این آثار به صورت صوتی منتشر و برخی دیگر در آینده منتشر خواهد شد
در پادکست “به نام جان“، سفری عمیق به دنیای اندیشه و آزادی آغاز میشود. در هر قسمت از این سفر، به بررسی موضوعاتی همچون آزادی، برابری، نقد قدرت و خدا، مشکلات اجتماعی و … میپردازم.
اینجا جایی است که صدای ما تلاش میکند تا به عمق مسائل پی ببرد و از طریق گفتگوهای مختلف، نگاهی تازه و الهامبخش به دنیای پیرامون ایجاد کند.
آیا به دنبال تجربهای از گفتگوها و تفکراتی غنی از دیدگاههای متنوع هستید؟
آیا علاقهمند به درک بهتر موضوعات مهم امروزی از زوایای جدید هستید؟
پس گوش دادن به پادکست “به نام جان”، دعوت به یک سفر نوین در دنیای اندیشه و آزادی است.
به نام جان قصد دارد تا مباحث مهم جهان را به زبانی ساده، صریح و روشن با شما در میان بگذارد
بیشک بزرگترین همکاری شما با ما به اشتراک گذاشتن این آثار با دیگران است
اما فرای این اشتراکگذاری و اطلاع به دیگران پیرامون این تغییر شما میتوانید در کنار ما باشید
راههای بسیاری برای همکاری با ما وجود دارد، شما میتوانید در زمینه ترجمهی آثار، طراحی گرافیکی، کتاب صوتی، طراحی وبسایت، اپلیکیشن و … در کنار ما باشید
فرای این عناوین اصلی برای همکاری شما میتوانید با عضویت در وبسایت جهان آرمانی، مقالات نظرات باورها و … از خود را با دیگران به اشتراک بگذارید، برای این کار شما میتوانید از طریق ارسال پست در وبسایت جهان آرمانی و همچنین با عضویت در تالار گفتمان دیالوگ در کنار ما باشید و به همراهان این تغییر بپیوندید
تمامی آثار نیما شهسواری در وبسایت جهان آرمانی در اختیار شما است،
نکته مهم آنکه همواره این آثار به صورت رایگان خواهد بود که برای بیدار کردن مردمان نگاشته شده است، از این رو شما همواره میتوانید تمامی آثار نیما شهسواری اعم از کتاب، اشعار، پادکست و … را به صورت رایگان از وبسایت جهان آرمانی بدست آورید،
فرای وبسایت جهان آرمانی، این پادکست در بیشتر پلتفرمهای پادکستگیر در اختیار شما است از جمله این برنامهها
فرای برنامههای پادکستگیر شما میتوانید این آثار را از طرق زیر نیز بدست آورید
برای دسترسی به پادکست به نام جان تنها کافی در برنامهی پادکستگیر خود نام نیما شهسواری، به نام جان و یا جهان آرمانی را جستجو کنید
راه تغییر و دگرگونی این دنیا راه سختی است،
در دنیای پر زرق و برق امروز ما را کسی نخواهد شنید که صدای دلربایان خوش نوا است، گاه فریاد گوشخراش زورمندان همه را مبهوت خواهد کرد، پس تنها راه برای این تغییر بزرگ با کمک شما امکان پذیر خواهد بود
اگر خواستید در تغییر زشتیهای این دنیا همراه ما باشید با اطلاعزسانی به دیگران بزرگترین کمک را به ما خواهید کرد و این راه تغییر را آغازگر خواهید بود
ما در کنار هم توان تغییر همه چیز در این دنیا را خواهیم داشت بیایید با هم و درکنار هم برای تغییر دنیا تلاش کنیم
با تشکر
نیما شهسواری
با درج ایمیل آدرس خود میتوانید از تازهترین آثار منتشر شده در وبسایت جهان آرمانی با خبر شوید آدرس ایمیل شما نزد ما محفوظ خواهد بود
با ثبت نام در وبسایت جهان آرمانی میتوانید نگاشتههای خود را در این بستر منتشر کنید، فرای انتشار پست میتوانید با ما همکاری داشته و همچنین آثار خود در زمینههای مختلف هنری را نشر و گسترش دهید
© تمام حقوق نزد مولف محفوظ است
Copyright 2021 by Idealisti World. All Rights Reserved
این صفحه دارای لینکهای بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.
در پیش روی شما چند گزینه به چشم میخورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان میدهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخشها دسترسی داشته باشید،
شما میتوانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینکهای مختلف دریافت کنید.
بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.
فرای این بخشها شما میتوانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرمها بشنوید و یا تماشا کنید.
بخش نظرات و گزارش خرابی لینکها از دیگر عناوین این بخش است که میتوانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال میتوانید در بهبود هر چه بهتر وبسایت در کنار ما باشید.
شما میتوانید آدرس لینکهای معیوب وبسایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسانتر عمومی وبسایت تلاش کنیم.
در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسشهای بیشتر میتوانید از لینکهای زیر استفاده کنید.
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید
تا ما با شناخت مشکل در برطرف کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.
در صورت تمایل میتوانید آدرس ایمیل خود را درج کنید
تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.
آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!
این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد
فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:
https://idealistic-world.com/poetry
در متن پیام میتوانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وبسایت به ما ارائه دهید.
با کمک شما میتوانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیحتر سایت گام برداریم.
با تشکر ازهمراهی شما
وبسایت رسمی جهان آرمانی
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود مستقیم فایلها از سرورهای وبسایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما میتوانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.
این آیکون در صفحهی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد.
شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما میتوانید به این متن دسترسی داشته باشید
در صورت مشاهدهی هر اشکال در وبسایت از قبیل ( خرابی لینکهای دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه میتوانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.
در این بخش میتوانید توضیح کوتاهی دربارهی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همهی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشتههای شما
کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است
تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد
گزینههای در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان میگذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشارهی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد
در این بخش میتوانید آدرس شبکههای اجتماعی، وبسایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرسها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد
در این بخش میتوانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین میتوانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در ویسایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید
نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود
نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد
در نظر داشته باشید که این نام در نگاشتههای شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است
آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راههای ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید
رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده میتوانید این رمز را تغییر دهید
پیش از ثبتنام در وبسایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید
با استفاده از منو روبرو میتوانید به بخشهای مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید
در حال حاضر این لینک در دسترس نیست
بزودی این فایلها بارگذاری و لینکها در دسترس قرار خواهد گرفت
در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید
نیما شهسواری، نویسنده و شاعر، با آثاری در قالب داستان، شعر، مقالات و آثار تحقیقی که مضامینی مانند آزادی، برابری، جانپنداری، نقد قدرت و خدا را بررسی میکنند
جهان آرمانی، بستری برای تعامل و دسترسی به تمامی آثار شهسواری به صورت رایگان است
پر کردن بخشهایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.
در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است
بخش ارتباط، راههایی است که میتوانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است میتوانید در بخش توضیحات شبکهی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.
شما میتوانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمتهایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،
در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحلهی ابتدایی فرم پر کردهاید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.
پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعهی قوانین و شرایط وبسایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینکهای زیر اقدام کنید.
گزارش شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
پیام شما با موفقیت ارسال شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.
فرم شما با موفقیت ثبت شد
ایمیلی از سوی وبسایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد
در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.