این چه روزگار احمقانهای است ای بیوجودان، ای حرامزادگان
این چه دنیایی است که ساختهاید؟
پاسخ تمام خوبیهای من به شما اینگونه بود؟
پاسخ آنهمه وجود دادن به شما، خلق کردنتان از هیچ، به قدرت و مرتبه رساندنتان،
همهاش تقصیر خودم است، این هرزه شدن انسانها، تقصیر خودم است، به این بیوجودها بیشتر از وجودشان بها دادم
مگر نه اینکه ذرهای خاک بودند و هیچ از خود نداشتند؟
مگر نه اینکه من خالق و بزرگ و آفریننده شما بودم؟
مگر نه اینکه به جسم بیجانتان جان دادم و از هیچ شما را خلیفه خود بر زمین قرار دادم؟
چگونه قدر و منزلت من را به جای نیاوردید؟
ای بیوجودان دونمایه
از هیچ به شما جایگاهی دادم، والاتر از فرشتگان که همواره مریدم بودند، بی اذن من نفس نکشیدند و من به شما والاتر از آنها مقام و منزلت دادم
اشرف مخلوق نامیدمتان تا از این بزرگی لذت ببرید و جهان را زیر پایتان قرار دادم تا بی هیچ زشتی در آن فرمانروایی کنید
حال کارتان به جایی رسیده است که در برابر من قد علم میکنید؟
حال به آنجا رسیدهاید که نام مرا از صفحه روزگار محو میکنید و قدرت از من میستانید؟
ای هرزگانِ پست
خداوندا آرام باشید شما همواره اینگونه فرموده بودید، شما خویشتن امر بر چنین دنیا کردید
خفه شو ای هرزهگو، نمیخواهم صدایت را بشنوم،
جبرئیل، تویی که همواره اخبار نادرست از زمین برایم مخابره کردی و مرا در این جهل و گمراهی قرار دادی، اگر از آن ابتدا میدانستم کار این بیوجودان را خاتمه میدادم تا بدانند قدرت مطلق در جهان کیست و ارباب این دنیا چه کسی است
ولی والاحضرت شما خویشتن در گذشته فرموده بودید جهان به دست کفار خواهد افتاد و آنان حکمران به جهان خواهند بود، اینها همه پیشبینی شما است سرورم
گزافه نگو احمق، میدانم من قدرت مطلق هستم، خود آینده را میسازم، من خواستم که اینگونه شد اما این بیشرمان بیشتر از حدشان خویشتن را بزرگ انگاشتند و در برابرم قد علم کردند و جهانی با قانون خویش ساختند
نه سرورم، شما رحیم و مهربانید، شما بزرگ و لایزالید شما …
خفه شو، دیگر نمیخواهم بشنوم، خود میدانم که کیستم، بارها و بارها گفتم جهان یعنی من و من یعنی جهان، پاسخ این احمقها را خواهم داد، از جایگاهی که خود به آنان دادم عزلشان خواهم کرد و به جایی که متعلق به آن هستند خواهم فرستادشان
اسرافیل: سرورم، امروز خبر رسیده است که دیگر از باورمندانتان حتی یکتن هم در زمین باقی نمانده است
جبرئیل: خاموش باش، حال زمان مناسبی نیست
خدا: آری حال زندگی من به جایی رسیده که شما احمقها دورهام کنید و بگویید چه به سرم آمده است، دیگر زمان فرستادن فرزندم به زمین است باید پسرم برخیزد و انتقام پدر را آنگونه که سزاوار است بگیرد
جبرئیل: عالیجناب، سرورمان عیسی مسیح روزهای درازی است که انتظار میکشند، ایشان منتظر امر شما هستند تا شما فرمان دهید و ایشان اجرا کنند
اسرافیل: چرا گزاف میگویی، او که…
جبرئیل: خفه شو
خدا: میدانم او فرزند خلف ماست، به او بگویید در همین روزها امر خواهم کرد
اسرافیل: آری به خاطر همین است که رو در رو با هم سخن نمیگویند
جبرئیل: بیعقل جانت اضافی کرده، باز هم هوس شکنجه کردهای کام در دهان بگیر
خدا: بیرون بروید، میخواهم تنها باشم، مگر نه اینکه من تنهای تنهایان هستم
مگر نه اینکه من فرمانروای عالمم؟
مگر نه اینکه…
اسرافیل: بیا برویم باز هم دیوانه شده است تا ساعتها باید یکریز سخن بگوید
جبرئیل: دهانت را ببند و آرام خارج شو
ای بیهمهچیزها مگر نه اینکه من شمایان را آدم کردهام؟
مگر نه اینکه من شما را وجود دادم؟
حال دیگر مرا از یاد بردهاید؟
لیاقتتان همین است که خویشتن را تا درجات حقیر حیوانی پایین بکشید و با آن فرومایگان همسان و همتراز گردید
من بودم که شما را بالا بردم، جاه و مقام دادم و گرنه چه تفاوت بود میان شما و آن فرومایگان، چه تفاوت بود میان شما و حیوانها
آری دست و پا زدید تا آن حد پایین روید، احمقها از خشم من بترسید، بترسید که خدا جبار است
کمی بیرونتر از اندرونیِ قصر در جایی طویل، دالانی بزرگ با سقفی بلند با دیوارهای ارغوانی وجود داشت، از زمین بخاری بلند میشد که گهگاه با جسم فرشتگان اشتباه گرفته انگاشته میشد، جمعی از فرشتگان به دور هم جمع شده بودند و اسرافیل فریاد زد:
باز هم این احمق فریادهایش را شروع کرد، معلوم نیست چند ساعت باید این صداهای ناهنجار را تحمل کنیم،
جبرئیل گفت: خاموش باش دیوانه، میدانی اگر بشنود چه به روزت خواهد آورد؟
از آن سو یکی از فرشتگان گفت: او سمیع و بصیر است
همه فرشتگان زیر خنده زدند و صدایشان تالار را برداشت
خدا با عصبانیت زیادی به این سو و آن سو میرفت فریاد زد:
تا دیروز قربانی به پایم میکشتید، از همان خلقی که من آفریده بودم، به خاک میافتادید و دست بر آسمان التماس میکردید، حال برای من آدم شدهاید؟
گوشت نمیخورید؟ که چه،
من آنها را خلق کردم، من اذن میدهم، حال خود به زمین قانون وضع میکنید،
برایتان پیامآورانی فرستادم تا ذرهای در صراط مستقیم زندگی کنید، راه و طریقت آنان را به فراموشی سپردهاید، زندگی را به کامتان زهر خواهم کرد.
از آتش دوزخ من نترسیدید؟
یک به یکتان را به آتش خواهم افکند و از پوستتان جامهای خواهم ساخت و به تن دوستانتان میپوشانم،
نمیدانستید چه آیندهای در کمین است؟
آن همه فریادهای مرا نشنیدید؟
روزهای سختتان در پیش است، دوباره به خاک میاندازمتان تا در برابرم ملتمسانه خواهش کنید تا مرا بپرستید
به خاک بیفتید
روز جزا نزدیک است
آنقدر این صداها و فریادها به گوش فرشتگان رسید تا کمکم کوتاه شد و یکباره فرو نشست.
اسرافیل گفت: بالاخره خوابش برد، حال باید کابوس آدمیان را ببیند و وای به حال ما که ساعتی دیگر باز هم فریادهای گوشخراش او را خواهیم شنید
جبرئیل گفت: چه خبر از دستورات سرورمان،آنها را انجام دادهای؟
اسرافیل: به سختی در نقشت فرو رفتهای، چه خبر است؟ حال که او خواب است نکند تو هم به سمیع و بصیر بودنش ایمان آوردهای، ذرهای با ما باش
جبرئیل: ای بیخرد، سعی کن دهانت را ببندی
اسرافیل: نکند میخواهی خبر گفتارهای مرا به ارباب برسانی؟
جبرئیل: خفه شو و جواب سؤالم را بده
اسرافیل: آری انجام شده، کمی کار دارد تا پایان نهایی، یک یا دو امر نیست که هفتخان ساختنش زمان میبرد
زمانی بود که خداوند فرمان داده تا فرشتگان هفت دیو بسازند، هر کدام با خصوصیات و برای حملهای به زمینیان، خدا چند سالی بود که به فکر قیامت افتاده بود و گهگاه از شروع قیامت در همین نزدیکی سخن میگفت و فرشتگان به سختی مشغول کار بودند تا دیوانی سازند که جهانیان را نابود سازد
ای بیوجودان
اسرافیل: یا حضرت خضر، دوباره برخاست، این فریادها کی خاموش میشود؟
حال دیگر به من دهان کجی میکنید، حال قوانین مرا منسوخ میکنید، بیعقلان
همان عقلتان هم مدیون من است، من به شما قدرت فکر دادم، حال از فکر خود علیه من استفاده میکنید؟
چه میخواستید که در اختیارتان نبود، دیگر اعدام نمیکنید، یک به یکتان را در این دنیا به دار میآویزم و از دیدنش لذت میبرم
دیگر بس است تمام رحم و مروت یزدان،
دیگر بس است تمام مهربانیهای من
جبرئیل کدام گوری هستی زودتر به اینجا بیا
جبرئیل: سرورم امر کنید؟
میخواهم پیشرفت کارها را ببینم، به همین زودی میخواهم حمله آغاز شود، وعده قیامت رسیده
جبرئیل: سرورم، همه چیز به سرعت در حال پیشرفت است میخواهید پیشرفت ما را به چشم خود ببینید؟
آری پس برای چه تویِ احمق را صدا زدم، نکند فکر میکنی از همکلامی با تو خوشحال میشوم
جبرئیل: سرورم، اربابِ بزرگ جهان، این مرحله اول است، همان تعداد ملخی که خواسته بودید همه را گرد هم آوردهام و فرشتگان چه زحمتها کشیدهاند
خفه شو احمق، چقدر حرافی میکنی، میدانم
جبرئیل: سرورم آنسوتر دیوی که دستور داده بودید تا مرحلهای دیگر …
این چیست دونمایه؟ چه کسی مسئول این دیو بود
جبرئیل: سرورم عفو کنید، به بزرگیتان قسم
خفه شو، تنها اسمشان را بگو
جبرئیل: سرورم …
همهشان را به سیاهچال و سلاخخانه بفرستید تا سه روز باید تنبیه شوند
جبرئیل: ولی سرورم…
دوست داری خودت هم به جمعشان بپیوندی بیوجود، تخت مرا رو به روی سلاخخانه ببرید میخواهم ببینمشان
جبرئیل: چشم سرورم، میخواهید به اتاقهای دیگر برویم و باقی رویدادها را به سمع و نظرتان برسانم؟
نه دیگر بس است، به پسرم بگو چند صباحی دیگر در قصر باشد، میخواهم با او سخن بگویم
جبرئیل: چشم سرورم
خدا با کلافگی از آنجا دور شد و به سمت اندرونی قصر رفت تا منتظر پسرش شود و جبرئیل با شتاب به سوی مسیح رفت تا او را از خواسته پدر آگاه سازد و چندی بعد مسیح نزد پدر آسمانها بود
سلام پدر بزرگ و با جلال و جبروتم، خدا
سلام، دیگر زمان آن رسیده تا جهان انسانها را تمام کنیم و وعدهام را عملی سازم و در همین روزها تو، پسرم، باید به زمین بروی تا قیامت را آغاز کنی، چند باری صدای صورها دمیده شده و انسانها ذرهای عبرت نکردند، حال برای آخرین بار نوای صور را به صدا در آورید و تو باید کار را تمام کنی، از زمانی که وارد زمین بشوی تا ظهورت بر آدمیان هفت حمله مرگبار دچارشان خواهد شد و قدرتی برایشان باقی نخواهد ماند و پس از آن همه چیز در دستان توست تا آنان را تأدیب کنی و به قیامت و عرش خداوندی بیاوری، ای یگانه فرزندم
پدر اینگونه نگو، آنان به آرامی در حال زندگی هستند، درست است که نام و یاد تو از میانشان رفته اما آنها در دلهایشان باز هم به تو ایمان دارند
بس است، بس است پسرم، دیگر سخن مگو، تمام قوانین مرا در زمین از بین بردهاند، دیگر از من هیچ یادی به جای نمانده
اما پدر آنها آرام و با آرامش زندگی میکنند، دیگر به کسی آزار نمیرسانند، مگر نه اینکه تو اینگونه میخواستی
بس کن، تمامش کن، آنها در آرامش زندگی نمیکنند، آنها به من دهنکجی کردند، فرمانهایم را زیر پا گذاشتند، دیگر ذرهای برایم احترام قائل نیستند
اما پدر، آنها دیگر بالغ شدند، راه درست در زندگی جستهاند
دیگر تمام کن و خفه شو، اگر توان رفتن به زمین را نداری و نمیخواهی در رکاب من با دشمنانم بجنگی، چه بسیار هستند که آرزوی جایگاه تو را میکنند
پدر من برای این کار هزاران بار…
تمامش کن، تنها یک پاسخ، میروی یا نه؟
بله سرورم، امر امرِ شماست و من هم سرباز شما
صدای بلندی در آسمان و زمین به گوش میرسید، صدای ناله یا چیزی شبیه به آن، به قدری بلند بود که در سراسر جهان شنیده میشد و هرکس حتی کسانی که خواب بودند نیز از شدت صدا بیدار شدند
آدمیان بر زمین در آرامشِ جهان آرمانی، هرکدام آن را به چیزی تعبیر میکردند، لیک هیچیک آن را به صدای صور خداوند که وعده آن را از دیرزمانی پیشتر داده بود تعبیر نکردند، چون تمام افسانهها را به دست فراموشی سپرده بودند
و اینگونه بود که این صور و این صدا به هر چیز تعبیر میشد، جز صدای پیشین قیامت و مردمان بیآنکه بدانند چند صباحی دیگر قیامت بر زمین خواهد شد به آرامی در کنار هم زندگی میکردند.
آتش از آسمان بارید، سنگباران شد، سنگسار آدمیان بر زمین و چه خونها که بر زمین ریخت و دریای خون به پا داشت بیهیچ رحم و مروتی همگان سوختند و خاکستر شدند، چه سالهای درازی بود که آدمیان خون و خونریزی ندیده بودند، آتش ندیده بودند و جنازه در میدان جنگ را از یاد برده بودند و بار دیگر قیامت خدا و بار دیگر خون، خون بازی و کشتن و مردن و محو شدن در آتش
زمین به لرزه در آمد، از میان دریاها آب به زمین رسید و همه غرق شدند و دست و پا زدند، کوهها آتشفشان برون دادند و انسانها سوختند، از آسمان یک به یک بلا نازل میشد، حملات خدا بیپایان و بیرحمانه بود
حشرات ناقل بیماری انسانها را گزیدند و به خون نشاندند، طفلان را زخمی و بیمار کردند و مادرها به بالای سرشان هقهق اشک سر دادند و زیر سنگباران خدا جان سپردند
هر بیماری و امراضی که انسانها سالیان سال برای محو و نابودیشان تلاش کرده بودند خدا دوباره به آنان فدیه داد، حتی بیشتر از آن و بدتر از آن
مردمان به درد خود میپیچیدند و فریاد میزدند،
تنهای پر از تاول و درد، به خون پیچیدن انسان و ناله سر دادنها
بچشید، این طعم انتقام خداست،
این است خدای قهار و جبار
آنکه از او قدرتمندتر وجود نداشته و نخواهد داشت
آری این است خدا، حال طعم آن همه کفر را ببینید و بچشید
ببینید چگونه خدا تقاص این همه زشتیهایتان را داد و اینگونه شما را به خاک و خون نشاند
آری حال زمان خداست
قیامت دردناک خداست
همان که به شما وعدهاش را دادهام و از آن نهراسیدید
خدا به یکباره به رویتان آتش گشود
صدای فریادهای سرمستانه خدا بر آسمان میرسید و سرتاسر قصرش را پر کرده بود
زمان بسیاری بود که کسی خدا را اینگونه پر هیجان و شاد ندیده بود، فرشتگان و دیگر مقربان خدا، از این حالت و این سرانجام انسانها به هراس افتاده و گهگاه از ترس به خود و گوشهای میخزیدند
پس از آن سالیان سکوت، عربدههای خدا از خشم به آدمیان و دگرباره خدا جلال و جبروتش را باز ستاند و سرمست فریاد پیروزی سر داد
از هر سوی زمین و آسمان بلایی به سوی آدمیان سرازیر بود، از آسمان سنگ و از زمین آتشفشان، حشرات و امراض و دیوان به سوی آدمیان میآمدند و آنها را یک به یک میسوزاندند و میکشتند و اجسادشان را همچو کوهی به روی همدگر میفشردند و آوار میکردند در برابر دیدگان همهی جانداران
آنقدر این حملات خدا ناگهانی و یکباره بود که تاب دفاع کردن از انسانها ربوده و کسی یارای دفاع نداشت
سازمانی بینالمللی که مسلح برای دفاع از جان جانداران بنا شده بود سالیانی بود که به واسطهی آرامش بیحد و حصر انسانها دیگر سلاح و قدرت چندانی نداشت و به کنارهای رفته بود، این خوی جنگ گریزی سالیانی بود که قوت بیشتر از ساختن اسلحه و مجهز کردن در میان جوامع و دنیا داشت و آدمان دیگر نه جنگ بلد بودند و نه دفاع نه شکار و نه …
به همین منوال آرام و در صلح به آرامی زیر تیغ خدا جان دادند و سوختند بیهیچ دفاعی، آنقدر به یکباره به رویشان آتش گشوده شد که تنها توانستند آرام بسوزند و هیچ نگویند
آری سوختند و دم نزدند، آن همه ساختههایشان به یکباره سوخت و خاکستر شد
حریم پاک حیوانها از خدا و لشگریانش در امان نبود و نابود شد،
همه و همه تاوان خودخواهی و ددمنشی خدا را با خونشان باز پس دادند تا خدا فریاد زند:
این است خالق عالم، قدرت مطلق جهان، خداوند
و خدایی که بزرگ است و فریاد فرشتگان در آسمان که:
خدا بزرگ است
از آن زمین و آن همه زیبایی و آرامش، هیچ به جای نمانده بود جز مشتی خاکستر و خرابههایی عظیم و اجسادی چون کوه
مسیح موعود پای بر زمین نهاد و آمد تا از هر ده تن به جای مانده ده تن را به کام مرگ بفرستد تا دگر در جهان جانی نباشد و قیامت پدر را به سرانجام برساند
از آن دنیا هیچ باقی نماند
آری سوختند و خاکستر شدند و مسیحی که در زمین نائب لبخند رضایت خدا در آسمانها بود تا زمانی دگر همگان را در برابر خدا به خاک بنشاند و به همین نزدیکی قضاوت خدا آغاز شود و حال میتاخت و سر از تنهای باقیماندگان میدرید که چه بسیار از آنان خویشتن را به این شمشیر میسپردند که شرمسار از دیدن خون و زشتی شده بودند، دیوانهوار به سر روی خود میکوفتند
و خدا در آسمان هلهله سر میداد و از این سوی تالار به آن سو میدوید و بلند بلند فریاد میزد:
این بود جواب قوم ظالمین که اینگونه در برابر خالقشان قد علم کردند و حال پاسخش را چنین چشیدند
جمع کثیری از فرشتگان در برابر خدا به خاک مینشستند و ستایش او را میکردند و مجیزش را میگفتند و بلند فریاد میزدند:
خدا بزرگ است
خدا سرمستانه نگاه میکرد و آن جلال از دست رفته را باز پسگرفته میدید
زمین برهوتی بود بیآب و علف، بیهیچ جان و جانداری که زنده در آن به سودای زندگی نفس بر آورد و به زیستن عشق بورزد
گویی نه کمی پیشتر بیشمار جاندارانی در آن بیهیچ کژی و زشتی زندگی میکردند و از آرامششان لذت میبردند و حال دیگر هیچ از آن روزگاران خوش پیشتر به جای نمانده و به جز اجساد و خاکستر از جانِ همهی جانداران
زمین پر شده است از بوی نفرت و آتش و مرگ و خاکستر
خدای آسمانها پر از قدرت و جبروت دوباره تاج و تخت دیرینش را به دست آورده و برای نخستین بار پای بر زمین میگذارد و مغرورانه جای جایِ این کرهی خاکی مأخذ سالیان دراز زندگی و فراز و نشیبهای بی حد و حصر انسانها و فراتر از آن جانها را زیر پای میگذارد و سرمستانه و شاد از والاییاش خویشتن را ستایش میکند و فرشتگانی که در پی او آرام و خرابان به راه افتادهاند و از بزرگی و شکوهش میگویند و بر او تکبیر میفرستند و فریادِ (خدا بزرگ است) سر میدهند.
هر از چند گاهی در زمین به خاکستر نشسته صدای (خدا بزرگ است) شنیده میشود و این کلام در زمین طنینانداز است
خدا بزرگ است
زمین سوخت و جانها همه سوختند و بازهم
خدا بزرگ است