باید گفت و شنید و دانست که چرا تا این حد بر ضد ادیان و به ویژه خدا سخن گفتم و در برابرشان به قول عزیزی شمشیر را از رو بستهام،
آری شاید هر کس که با نگاشتههای من رو در رو شود در گام نخست این ضدیت با خدا و ادیان را درک کند و فکر کند، او بیشترین زمان خویش را برای مبارزه با ادیان و خدا صرف کرده است تا اینکه به کار خویشتن و پیشبرد اهدافش وقت بگذارد،
این بار در این نگاشته سعی میکنم تا دلایلی از این اتفاق را برای همگان بازگو کنم تا بدانند زِ چه روی تا این اندازه علیه ادیان و خداوند و شاید به ویژه از نظر برخی به ضد اسلام نگاشتهام، در این گفتار تا حد امکان سعی میکنم به این پرسشها پاسخ دهم.
شاید یکی از بزرگترین سؤالهایی که بیشتر مخاطبان من با آن دست و پنجه نرم میکنند آن باشد که چرا به جای تمرکز بر ارائهی اهداف و باورهای خویشتن به مبارزه با ادیان پرداختهام و اینچنین مخالفتهای صفت و سختی را به جان خریدهام که شاید میتوانستم باکمی سیاست همه را در کنار هم داشته باشم و بیشتر به نشر باورهای خویش بپردازم.
شاید نکتهی نخست در این باب برمیگردد به این موضوع که دربارهی هر چیزی در جهان سخن گفتن ناگزیر مسیرش به شاهراهی برمیخورد که در آن خدایی نشسته بر تخت، فرمانی صادر میکند و ما را از کاری بازمیدارد و به کاری امر میکند و این ناگزیر هماره در برابرمان است که هیچ راه گریزی برایمان بر جای نمیگذارد،
در تمام اتفاقات روزمره تا مباحث پیچیدهتر دنیا و زندگیهایمان در تمامیِ این مباحث به این اصل بزرگ برخورد کردهایم، در جایی از این مناظرهها ما به بت بزرگی برمیخوریم با نام خدا و یا ادیان، مفاهیمی که هیچگاه جدا کردنی از هم نیست و مبدأ و مأخذ هر دو از یک نگرش سرچشمه میگیرد،
ما ناخودآگاه و در حین مناظره و مباحثهای با این سنگهای عظیم در سر راه روبرو میشویم که حسنختام بیشتر این بحثها بت بزرگی به نام خدا است که فصلالختام بحث را گشوده است.
در نظر بگیرید با کسی پیرامون مبحث آزار نرساندن به حیوانات در حال مباحثه هستیم، از زمین و زمان برای باورمان مدد میجوییم تا طرف مقابل به این اصل با ارزش دنیوی معترف شود و باور بیاورد که همه جانیم و یکسانیم اما ناگاه با جملهای روبرو میشویم که میگوید:
خدا چنین امر کرده که ما اشرف مخلوقاتیم و بنده باید که اطاعت کند.
به عنوان مثال پیرامون قربانی کردن این جانداران پاک حال در برابر چنین مبحثی اگر خدا را نقض نکرده باشیم و به مصافش نرفته باشیم راهی پیش رو نداریم جز سکوت،
این مصادیق پیرامون باورهای خویش همچنین است و این اصل خدا، جز جدا ناشدنی از مباحث و آرای همهی انسانها است،
ما برای درمان دردهای بزرگ دنیایمان باید که به ریشهها بنگریم و در برابر چنین ریشههای عظیمی چاره بیندیشیم که با کنار زدن هر کدام از این شاخهها باید به فردایی نزدیک در انتظار شاخهای چه بسا بزرگتر از سابق باشیم، نمیتوان به این آسانی از ریشه مباحث گذشت و به مبارزه با شاخ و برگهای مخفی به آن ریشه نگریست که توان آن ریشه برای بازآفرینی آن شاخه همیشه قدرتمندتر از دیروز پا برجای است.
در نظر بگیریم خویشتنمان را که در ایرانی زندگی میکنیم و این ایران اشغالی از مشکلات فراوانی پر شده است، مثلاً عدهای میخواهند با اصلی چون نابرابری حقوق زن و مرد مبارزه کنند و هر روز برای این هدف مقدس و پاک به زندان میروند، شکنجه میشوند و در پی احقاق حقوق مسلم و گرانقدر خویش و دیگران هستند، اما هیچگاه ریشهها را بازیابی نکرده و یا اگر کردهاند به مصلحت و یا هر اتفاق دیگری به آن نمیپردازند، آنها که به مبارزه آمدهاند و تلاشی فراوان کرده و بعد از سالیانی دراز موفق به برچیده شدن عنوانی از این عناوین بیشمار ظلمت شده، اما آنگاه که ریشه کماکان پابرجا و قدرتمندتر از دیروز در خاک مانده است، آیا برای آنها ضمانتی است که این خونهای ریخته تلف نشود و عنوانی زشتتر جایگزین فریادهای دیروزشان، تمام کوششها را به باد ندهد،
این تفاوت میان مبارزه با ریشهها و یا از میان برداشتن شاخ و برگها است که نظام فکری پوسیده و زشت طلب میتواند هر زمان به اشکال مختلفی آن را بروز دهد و ما را در این ریشه دواندنها به کام خاک بسپارد، هرچند که هر آزادهی طریقتی برای خویشتن برمیگزیند و به هدف والایش که در دوردستها است گام برمیدارد و فریاد زدنها راه رهایی دنیا است، حال به هر شکل و با هر رویهای و تمام این عزم جزم ستودنی و قابل تکریم است.
لیک ما بر آن بودیم تا نه کمکم که به بیشتر و بیشتر و والاتر هم قانع نباشیم و این مطلقگرایی شاید که اصلی جدانشدنی از وجودمان بود و برای کسب این تعالی به معنای حقیقی همواره خواهیم جنگید و فریاد خواهیم زد.
باید در این نگاره بار دیگر اذعان کنم که هدف از نگاشتههایم نه برای نابود کردن و از میان برداشتن خدا و ادیان و دیگر باورها که برداشتن تحمیل و زور بوده است تا هر انسانی با مدد از خرد خویش به راهی گام بردارد که تمام آرمان زندگی را در آن میجوید،
ما اگر از اسلام گفتیم و بارها و بارها آن را نقد کردیم و حقایقش را به عرصه ظهور گذاشتیم که نه با جبر و با اختیار که نه به ارث و با اقتدار مردمان راه برگزینند و آزادی خویش را بجویند که نقض آزادی به هر راه و طریقتی معنایش نابودی است.
برای بودن، پس نه شمشیر را از رو بستن که چراغی در دستان و ریشهها را نشان دادن است که بخشی از برگهای آن ریشه به پناه قانون آزادگی در آیند و برخی خویشتن را از این جبر هزاران ساله برون آورند، اما اگر کسی از ما خرده بگیرد که چرا هماره در برابر خدا و ادیان ایستادهای باید گفت که تمام باورها و خواستهها خلاصه در آزادی و قانون پاکش است، چه بتی بزرگتر که ناگزیر با آن در این سالیان دست و پنجه نرم کردهایم که هر گاه هر چه که گفتیم، اویی با تمام قدرت ایستاد، پس این طغیان به جبر و آن ریشهها در برابرمان بود و اختیار به ما آموخت که در برابرش بایستیم و این بت اعظم را که در برابر آزادی ایستاده است به چالش بکشیم که هر راه و هر کلام سرآخرش آن دیو چند سر است که در افکار بیشتر آدمیان ریشه دوانده و چون کوهی در برابر آزادی و خواستن و بودن سرفرازی میکند، این راه گریز ندارد و این تقابل به بطن و ذات این فکرها مانده است،
آزادی، قید رهایی از بندهای او و خدا و این باور بزرگ انگارانِ به معنای از میان برداشتن و به غل بستنها است، لیک میتوان آنها را آزادی برخی دانست که خویشتن به دور از تحمیل و با دانش چنین مسیری را برگزیدند و همانگونه که ما آنها را محترم و والا میانگاریم آنان نیز به ما خرده نگیرند که این تلاقی در بطن باورهای دو طرف زنده و قدرتمند است،
نمیتوان از خدا و دینی گذر کرد که زشتیهای جهان را زیبایی و نکویی، دیوانگی را حدود و شرعیات خوانده و هر جا که در برابر این زشتیها دم میزنیم و قد علم کردهایم، غولی بدینسان قدرتمند در برابرمان خواهد بود و هربار فرمان به زشتی میدهد و زشترویان بر پایش بوسهها خواهند زد که از والا بودن اوی در آسمانها اینان به تاج و تخت رسیدهاند،
راه چاره نیست جز در برابرش ایستادن و در این راه باید که جنگ و مبارزه کنیم، باورهای ما از دید آنان کفر است و افکار و باورهای آنان به قلبهای بیتعصب و خشک مانده ظلمت است و باید اینگونه به مصاف ریشهها رفت که اگر نقد نشوند و از کنارشان بگذریم باید در سکوت به پسماندههای ذهنیِ آنان دل خوش کنیم،
لیک اینها که به باور ما هیچ جاه و مکانی نخواهد داشت فریاد زدهایم و عزم و ارادهی ما حقا در پیش است، باید آن را جست و به راهش تلاش کرد و از هیچ فرو نماند که آزادی تحفه شده چه ارزش و جستن حقوقی در پناه ریشهای در خاک مستحکم که با هر زشتی، زشتیِ دیگری در برابر ما پدیدار خواهد کرد و راه نخواهد گذاشت مگر به ایستادگی و در جنگ بودنها و مبارزه کردنها با ریشهها
و اما باید در این نگاره باید اذعان کنم که حقا بسیاری با خواندن نگاشتههای من به این موضوع پی خواهند برد که بیشتر ضدیتم، با اسلام یکی از ادیان الهی بوده و نوک پیکان همیشه به سوی اسلام بوده است،
باید بدانند که به واسطهی زندگی در دیاری که اسلام رکن اول زیستن در آن بوده تا این حد این پیکان به سوی آنان و باورهایشان گرفته شده است و بیشتر از دیگر ادیان و باورها نقدهایمان به سوی این باور بوده، این سخنان و نقدها به واسطهی زیستن در کنار این باور و ارثی است که گذشتگان به من و همنسلانم به یادگار دادهاند و در عین حال باید دانست که این دین نهای خداوندی و باورهای آنان است و باید که در گام نخست به نهای ریشهها رفت و در برابر آن جنگید.
و این بار و به انتها باید گفت، عقل سلیم ایجاب میکند، در برابر ظلمی که در برابرت است طغیان کنی و به راه آنچه تو را از آزادی دور نگاه داشته بجنگی، پس جنگ ما در پیش دیدگان ما است.
به دریایی مانده بیکس و تنها به هر سو نگاه کرد جز آب در برابرش نبود و نا امید از این مرگ جانفرسا، با امید به مرگ چشم دوخته بود تا نگاهش به چوبهای روان در آب و شناور در دوردستها افتاد و به پیش رفت تا آنان را به چنگ آورد، هر چه پیشتر رفت چوبها از او دورتر شدند و به دورترها لانه کردند و نگاه نا امیدش را به بسی دورتر انداخت.
آن سو چوبهای بسیار به چشم میآمد و دورتر ساحل امنی تا خویشتن را از این مهلکه نجات دهد، دلش به دریایی بود که او را به دو راهی سخت انداخته، نمیدانست به سوی چوب شنا کند و آنها را به چنگ آورد تا به واسطهی آن بهتر و آسودهتر به ساحل امن برسد و یا بیهراس به دریای پرتلاطم زند و سر آخر با مدد از خویش به فرجام و رهایی رسید،
راه را میشناخت و میدانست تنها راه گذر از این هلاکت رسیدن به آن ساحل دور است، اما نمیدانست مستقیم به همان راه شنا کند و ساحل را هدف قرار دهد و یا به دنبال چوبها مسیر را چند برابر کند که شاید فرجامش آسودگی و جستن به رهایی بود و یا دورتر و دورتر شدن از منزلی که تنها راه رهاییاش بود،
دل به دریا زدن سخت مکافاتی به بار خواهد داد که نمیدانست در این وانفسای مانده در آن به چه ریسمانی چنگ زند، دلش به سودای آن ساحل امن در دورترها بود و خطر را نمیخواست که به جان بخرد لیک این خطر کردن او را زودتر به منزل میرساند، میدانست زمان زیادی است برای رسیدن و تلاشهای خویشتن است نه کار و جهان را به شاید و بایدها انگاشتن، دیگری در میان نیست، نه مدد از دیگران رهگشا که شاید فرجام بدی برای او بسازند،
نگاهش به چوبهای رقصان در دریا افتاد نمیدانست به سوی آنان رفتن چه فرجامی خواهد داشت شاید هر چه تلاش داشت به کار بست و به جریان آب خویشتن سپرده همانگونه که خویشتن به چوبها روان بود، چوبها هم به دوردستها روان میشدند و تا بعد زمانی نه چوبی در میان بود و نه ساحل امنی که به آن دلبسته باشد
پس باید که تلاش، فریاد، امید و همت به جان خرید و تمام جان به سودای رسیدن به رهایی از این هلاک به طول دریا گام زد و به ساحل این ره دل میسپارد،
او هر چه در توان داشته کرده است و میکند و با این هدف و امید نه به بیراهه که به راه اصلی و در جنگ است و هر چه تلاش میکند هر چه در برابرش خواهد بود همه و همه را به جان خریده که امید به آزادی بسته است و برای همین هدف والا تا آخرین نفس شنا خواهد کرد، حال دریا هر چه میخواهی طوفانی باش که به طول عمر شناخته است طریقت شنا کردن در خلاف جهت آب را