ایران، کشوری با مردمانی صلحجو، آرام صبور و شکیبا با تاریخی طول و دراز که بیانگر این نوع زندگی آنها است.
وقتی به اوراق تاریخی رجوع میکنیم و سرگذشت ایرانیان را میخوانیم، میبینیم که مثال دیگر کشورهای جهان آنچنان خبری از جنگ در برابر دشمن در خاک مانده نیست، نه گروههای پارتیزانی به آن شکلی که در جهان وجود دارد، موجود است نه جنگهای داخلی علیه دشمنان و نه شورش طغیان بسیار که صبر پیشهی ایرانیان است.
زمانی که کشوری به آنها حمله میکرد و خاکشان را متصرف میشد، ایرانیان در برابر سکوت میکردند و با صبر و شکیبایی آنها را کمکم شبیه به خود میساختند، در مثالش حملهی اسکندر مقدونی به ایران و تشکیل سلسلهی سلوکیان است و یا از حملهی اسلام و آن سالیان مدید در سکوت و آرام ماندن و دیگر اتفاقات ریز و درشت تاریخی،
ایرانیان از آن دسته انسانهایی نبودند که با شورش و طغیان به سرعت به خواستههای خود برسند و همیشه این به دست آوردن خواسته توأم با صبر و شکیبایی بود و پروسه انقلاب هم در ایران به همین شکل پیش میرفت و باید که زمان درستی در اختیار ایرانیان قرار میگرفت تا با این خصیصهی ملی در وجودشان با صبر و تحمل آن را پیش ببرند، لکن اینگونه نشد و عوامل بیرونی درونی دست به دست هم داد تا مسیر انقلاب راستین ایران و ایرانیان تغییر کند.
در این نگاره سعی شده تا مسیر انقلاب ایران از روز نخست مورد بررسی قرار بگیرد تا با هم بدانیم، با چه هدف و سر آخر به چه هدفی کشیده شد، با نگاه به تاریخ کهن میتوان فهمید که ایرانیان هم مثال تمام کشورها طالب دگرگونی و ساختن جهانی بهتر بودند، اما با روشهای خود، نمیخواهیم نگاهی به کسانی که تاریخ ایران را متحول ساختند بیندازیم، مثال مصلحان اجتماعی چون زردشت و یا مزدک و باید که تحولات را به سمت دوران قاجار و انقلاب مشروطه برسانیم،
داستان این انقلاب حماسی ایران از کجا آب میخورد و شروع این انقلاب به واسطهی چه چیزی بوده است؟
در گام نخست باید دانست که سلسلهی قاجار، بیکفایتترین نظام حکومتی در طول تاریخ ایران بود، پادشاهانی عیاش و ناکارآمد که ملتی افسرده و فقیر به بار آوردند، مردمانی که از هیچ حقی در حکومت برخوردار نبودند، به درازای تاریخ ننگین حکومت قاجاریان در ایران، ایرانیان همواره در فقر و بدبختی غوطه میخوردند، نه نظام واحد و درستی سر کار بود تا ایران را از مخاصمهی دشمن در امان دارد نه ارتش واحد و یکپارچهای که در برابر مهاجمان از خاک دفاع کند و نه سیستم آموزشی تا ایرانیان را با دانش و اطلاع کند، نه نظام اقتصادی درستی که فقر را میان مردمان ریشهکن کند و همه و بیشتر از اینها هدیه قاجاریان به ایران بود،
در کنارش و به موازات وطنفروشی آنها هم بیشتر ایرانیان را بدبین و مضطرب میکرد، آن خاک پهناور در هر لحظه امکان داشت به جایی فروخته شود یا به باج داده شود و تکه تکه شدن ایران را مردمان هر روز به چشم میدیدند و لمس میکردند، پادشاهانی که به خال یار در حصر اجانب شهر مال پدری را هبه میکردند و هر روز خبر از بخشش و فروش بخشی از خاک ایران به گوش میرسید، این عقبماندن و در واقع عقب نگه داشته شدن ایرانیان دلیل بزرگی شده بود که همواره به دنبال ناجی باشند، حکومت از قاجاریان بستانند و شاید که دوباره سلسلهای تازه تأسیس شود و ایرانیان دست بر آسمان آرزو کنند، او مصلح جامعه باشد و شرایطشان را تغییر دهد.
اما باید به این معادله دیگر ایرانیان را نیز افزود که به خارج از مرزها رفتند، جهان پیرامون را دیدند، دیدند اروپایی که تا حد بسیاری پیشرفت کرده و فاصلهی زندگی و آسایش آنها با مردمان ایران فاصلهای از زمین تا آسمان بود، حالا ایران در خود مردمانی داشت که به واسطهی تحصیل یا شاید تجارت اروپا رفته و جهان را بیشتر از هموطنانشان دیده بودند و میدانستند که میتوان از این زندگی نکبتبار رها شد،
این جماعت تحصیل کرده و دنیا دیده حال به ایران بازگشته بودند و بعد از دیدن دنیا، میخواستند راهی را که آنها رفته، بپیمایند، به دنبال تغییر و پیشرفت ایرانزمین بودند، از دانستهها، دیدهها و شنیدههایشان با دیگران سخن میگفتند، حالا وقتی از انقلابهای بزرگ دنیا میخواندند، میدانستند که تحقق هر رؤیایی قابل لمس است، وقتی میخواندند چگونه اروپاییان زندگی سرتاسر فلاکتبار خود را با کوشش و عزمشان تغییر دادند، ایمان میآوردند که ایران هم چیزی برای رسیدن به آزادی از آنان کم ندارد و باید به راه پیشرفت خویش، خویشتن تلاش کرد.
این اولین نمو از خواستهی دگرگونی برای ایران بود و از آن پس میان ایرانیان ریشه دواند، لیک همیشه با افسانهها توأم شد و دنیای صادقِ را از یاد برده بود و آن صبر ایرانیان به درازای آن کمک کرده و سر آخر شاید این دیدن جهان کمکی شایسته به نمو و نشر این باورهای کهن در سینههای خستهی ایرانیان داشت.
جماعتی که به دورتر از این خاک رفته و دیدهاند و میدانند یکی از عوامل بزرگ شکست ایرانیان، استبداد حاکم است، این قدرت که همواره در اختیار یک نفر و همهچیز از ریز و درشت زندگی انسانها در دستان او است و جماعتی که باید دست به آسمان دعا کنند تا او مرد بخشنده و درستکاری باشد و تمام سرنوشت آنان در اختیار یک تن است و این بستگی دارد که او چگونه آدمی است،
آنها با دیدن شرایط حاکم بر جهان، دانستند که راه پیشرفت و داشتن نظام مطلوب به واسطهی تقسیط قدرت امکانپذیر است، کشوری توان پیشرفت و مواجهه با هر مشکلی را دارد که قانونمند باشد، قوانینی وضع و همه را پایبند به آن کند، بدین معنا که دیگر یک شخص خوب و بدش مهم نباشد و قانون خوب بد را تشخیص دهد و اختیار را نه در چنگال آن قدرتمند که قانونمند قرار دهد.
مردم ایران میدانستند که یکی از عوامل مهم پیشرفت اروپاییان به کنار گذاشتن دین از سیاست بود، میخواندند که چگونه دین، کشورهای آنها را به طول هزاران سال به عقب نگاه داشته و مانع پیشرفت آنها شده است، میخواندند با کنار نهادن دین از بنیان قدرت تا چه حد توان پیشرفت انسانها وجود دارد و کمکم در دلهایشان نور امیدی به راه میافتاد که با جدایی دین از حکومت، راه تازهای برای ایرانیان هموار سازند و اینگونه تعدادی پیدا شدند تا بیشتر از ماهیت دین بدانند و بخوانند و اسباب رهایی مردمان را در روشنگری فراهم آورند،
اما این اقدامات نیاز به زمان فراوان داشت، باید کمکم به آنها فهمانده میشد و باورهای پوسیده به کنار میرفت و اگر راه درست و راستین خود را پیش میگرفت به سادگی رسیدن به آن رؤیا قابل روئیت بود، آهستهآهسته این صحبتها و باورها در میان ایرانیان نشر داده میشد، آنها با اتفاقات روز جهان آشناتر میشدند و میخواندند و میدانستند که چه راهی را دیگران رفته و آنها باید بپیمایند تا به خواستهها و آرزوهایشان برسند، این افکار آرامآرام میانشان پیش رفت و ریشه دواند، فکرشان به بنایی بود که در آن بتوانند سخن بگویند، مجلسی فراهم آورند که دیگر نه یک قدرت مطلقه که جمعی از میان همین ایرانیان که به واسطهی آرای مردمی نماینده آنها شده بتوانند آزادانه فریاد بزنند و دادخواهی کنند،
قانون وضع کنند و بر رفتار شاه نظارت داشته باشند، به این آرمان بزرگ دیگر سر و پا شور بودند، به میدان میآمدند، فریاد میزدند و طلبشان آزادی و تقسیط قدرت بود، برکناریِ این استبداد دیرین و پر زور که به طول هزاران سال خون ایرانیان را به شیشه کرده بود، مردمی که درد آزادی داشتند، درد زندگی بهتر تمام جانشان را درگیر هدفی کرده بود تا برای رسیدن به حق تلاش کنند و آن را باز پس گیرند، برای این آمال بزرگ از پای ننشستند و فریاد زدند، جان بر کف به میدان آمدند و برای احقاقش از همه چیزشان گذشتند،
این مسیری بود رو به آزادی نهایی که هر روز پویاتر و زیباتر ادامهی راه میداد و هر روز در طلب آرزویی تازه سر برمیآورد و اینگونه راه را با مسیری هموار طی میکرد، سرانجام این خواستنها و فریاد زدنها این شد که ایرانیان آن قدرت بدکاره را به کناری بزنند و مجلسی برای خود تأسیس کنند
مجلس شورای ملی که متشکل از نمایندگان مردمی برای احقاق حقوقشان باشد و اینگونه انقلاب مشروطه در ایران شکل گرفت و حکومت برای حاکمان جلاد شرطی شد، یک اتفاق مردمی با هدفی از آن مردم برای پیشبرد زندگیِ مردم و اینگونه نخستین آجر بر پیکرهی بنای آزادی در ایران گذاشته شد.
مجلسی از میان مردم با نمایندگانی دلسوز برای پیشبرد اهداف ایرانیان، مجلس اولی که میتوان به جرأت آن را نشانهای از آزادی و آزاداندیشی ایرانیان دانست، وقتی نمایندهای به میان میرفت ارزشِ جایگاهش، ارزش کرسیاش را میدانست و میدانست برای روی این تخت نشستنِ او چه خونهایی از جوانان این مرز و بوم به زمین ریخت و خودش را مسئول به جانهای آنان میپنداشت تا حق را از جلادان بگیرد، حق مظلومان از ظالمان بستاند، قانون وضع کند، جامعه را نجات دهد و نمایندگانی که همهی جانشان برای این هدف والا در گرو بود، اولین و آخرین مجلس به حق ایرانیان شکل گرفت، نمایندگانی راستین که حرف میزدند، فریاد میکشیدند، فکر میکردند و بر کار شاه نظارت، شرط کرده بودند، این حکومت مشروط به آرای مردمی و فکر آنها بود، به واقع این مجلس تنها دورهی بیآلایش و راستین مجلس به طول تاریخ ایران زمین بود و تنها زمانی که ایرانیان با شجاعت میان مجلس فریاد زدند و حقطلب کردند و در این فریادها و نظارتها هیچگاه به مذاق ظالمان و جلادان خوش نیامد و نخواهد آمد.
بازهم لکهی ننگین دیگری از قاجاریان با نام خود بر صفحهی تاریخ این سرزمین به جای ماند و دست در دست اجانب مجلسی که با خون مردمان بنا شده، آجرهایش تن زخمی و جنازههای آزادگان بود را به توپ بستند، باز هم پاسخ فریاد آزادی خون بود و آتش، پاسخ تمام خواستههای بر حق ایرانیان، دندان بود و دیوانهای که تاج را به خون و در خطر دیده و در راهش خون میریزد و میکشد، اما باز هم روح آزادگی در ایران از بین نرفت، سنگرهای بیدفاع تغییر کرد، به جایی دورتر رفت، باز هم فریادها همان بود، دفاع از همان راه بود، حال چه با شاه ددمنش قاجاری یا با هر اجنبی که تیغ بر ایران کشیده باشد، اینجا آن نقطهی عطف تلاش ایرانیان است، آنجایی که دفاع میان مردم تبریز میرود، مدافعان سرتاسر این خاک را گرفتند و به سلاح غیرتشان به میدان آمدند، چه قدر زیباست آنجایی که کسی حتی سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد، نداند هیچ از جهان نداند که دیوها او را بر چنگال و اسارت ندانستن نگاه داشتهاند، لیکن او به قلب و در جانش سودایی داشته نیازی به خواندن و نوشتن ندارد، نمیخواهد لغت را هجی کند، نیازی ندارد، این لغت به طول تاریخ و در تار و پودش تنیده شده، هماره آن را لمس کرده و میداند، میداند برای چه سودایی چه ارزش پاک و والایی میجنگد، همهی جانش را به کف دست گرفته نمیگذارد دست اجنبی و پادشاه به این ارزش والا برسد و این گوهر جاودان را به سینه و در قلب به زبان میآورد.
فریاد میزند: آزادی
چندهزاری از ایرانیان دور هم جمع آمدند و تا آخرین قطرهی خون جنگیدند و از حق و آزادیشان دفاع کردند و اینگونه حماسهی تبریز شکل گرفت و آن دفاع بزرگ در برابر زشتی به سرانجام نشست و ایرانیان در این جنگ نابرابر پیروز شدند، اما دیگر قدرت اول حکومت و اجانب به راه شمشیر پیش نیامد که میدانست ایرانیان برای دفاع از آرمانشان آمادهی جانفشانیاند، این بار راه مبارزه و ریشهکن کردن این آزادی را در خدعه و نیرنگ دید،
از آن حماسه هیچ باقی نگذاشته بودند، آن مجلس تاریخی و نمایندگانی که از دل مردم سر برآورده بودند باید که از میان برداشته میشدند، باید توان حرف زدن از آنها ربوده میشد، حالا به هر راه پر مکری که شده، اگر میشد به زور شمشیر و اگر شده با حصر و تبعید این راه عملی بود، مکر چارهساز بهتری است تا با بدنامی آنها و استفاده از دینداران و جریحهدار کردن باورهایشان اینگونه آنها را از صحنه حذف کنند، ادامهی این خدعه اخته کردن همان مجلس بود که با جانفشانی به دست آمده، دیگر از آن فرزندان سرزمین خبری نبود و حال زمان آن بود تا دستنشاندههای خودشان را به میدان بفرستند، مزدورانی که بر کرسی بنشینند و نه از حقوق مردم کشور که از حقوق اجانب و قدرتمندان دفاع کنند و این حماسه کمکم بدل به عادت شود، مثال دیگر اتفاقات دیرین کشور،
مجلس شورای ملی هم بخشی از کشور شد، بخشی خنثی مثال دیگر اتفاقات حکومتی یک حضور زائد و ناکارآمد و مردمی که به خیمهشببازی این خدعه گران تن میدادند و تنها نظارهگر این دیوانگیها بودند، کسی به کرسی مینشست که گهگاه به دستور بزرگانش حرفی میزد، شوری به پا میکرد و دوباره با ترفندی تازه و مکری جدید آن را آرام میکرد، این خیمهشببازی شاید، ایرانیان را به این فکر وا میداشت که مجلسی دارند و راهی باز کردند تا قدرت تقسیط شود، اما به واقع تنها تماشاگر داستانی بودند که چندی پیش به دست قدرتمندان نوشته و حال در حال بازبینی است،
این خنثی شدن و اخته کردن مردم با اتفاقات روز دنیا در حال پیشرفت بود، باز هم زورگویی و تحمیل به ایران سرنوشت تازهای داد که نه از مردم و به خواست آنها که به خواستِ قدرتپرستان و اجانب بود و سلسلهای تازه را در ایران پایهگذاری کرد و اینگونه دفتر جدیدی در برابر ایرانیان باز شد تا روزگار آنان را به پیش برد و فرجام سختی در برابر رویشان باز باشد،
رضاخانی که شاید به دلش درد ایران داشت، به سر سودای بزرگی و پیشرفت ایران را میپروراند و میخواست ایران را به بالاترین درجات در تاریخ خود برساند، شاید میخواست که شکوه گذشته را به مردم ایران بازگرداند و همهی فکر و ایمان و دغدغهاش ایران بود، اما فقط اینها برای رسیدن به هدف کافی نیست، باید که راه را شناخت و از راه درست به این اهداف والا رسید،
رضاخان، میدانست که باید برای پیشرفت ایران اسلام را کمرنگ کند و اسلام از حکومت کنار زده شود، این را میدانست و راهش برای رسیدن به آن نه میدان دادن به ایرانیان و احترام بر آن عادت تاریخی و گام به گام پیشرفتن آنها که یکباره این طریقت را نه در میان مردم با سخن و بشارت دادن که به زور و عامرانه آن را از بین بردن بود و این طریقت شوم آغاز گر به انحطاط رفتن تاریخ ایران و سرنوشت تا سالیان بعد در ایران بود.
آن روز که فرمان کشف حجاب داد و برداشتن حجاب را از سر برای زنان ایرانی اجباری کرد، شاید به فکرش میرسید که با این کار لطف بزرگی به ایرانیان میکند، راهی که شاید ایرانیان خودشان آرام آرام طی سالها طی میکردند و اگر زور و قدرتی بر سرشان نبود میتوانستند خودشان با تصمیم و خواندن و دیدن، بگیرند و به چیزی که میخواستند برسند، رضاخان نگذاشت این مسیر هموار به سوی خواستهها و توسط خود مردم ایران و مثال دیگر ملتهای پیروز شکل گیرد و بیراههاش زور بود و سری از مردم موی بیرون آمده که فریاد وامصیبتای خشک مذهبان در پیش داشت،
تا چه حد میتوانست هم چهرهی رضاشاه را منفور کند و هم عمل کردن به این کرده را رذیلت پندارد و هم چهرهی اسلام را مظلوم در نگاه عوام قرار دهد، نه فقط همین کشف حجاب که منع عزاداری مسلمانان شیعه و در مضیقه قرار دادن آنها در مناسک مذهبیشان، هر طریقتی وقتی با زور و قدرت شکل گیرد تا چه حد پاسخ عکس خواهد داد،
باید از خود پرسید در طول تاریخ چه چیزی وقتی با زور به جان آدمیان خورانده شده دوام آورده است؟
پاسخش اتفاقات زیادی در جهان پیرامون است، لکن دلیل این نوع پیروزی از زورها استمرار همان شمشیر و زور است که کمکم آن را بدل به عادت و طریقتی درست خواهد کرد، استمراری که به روحیهی آدمان بستگی دارد و موضوع در برابرشان و استمرار حکومت تا کی باید پیش برود و در ذهن آدمیان تبدیل به عادت و سرانجام حجت شود،
خلاصه که ایرانی بود با رضاخانی قلدر در پیش که هر روز قانونی را وضع و یک تنه به پیش میبرد، مجلسی که کاری برای انجام نداشت نه فقط به دوران رضاشاه به طول تاریخ دیگر در خواب بود و هست و تا به امروز همان دست نشاندهها و مزدورها در حال خیمهشببازی بوده و هستند و شاید در این میان هر چند سال یکبار کسی فریادی بزند و حرفی براند که شنونده باز هم نمیداند آیا این از همان هوچیگریها برآمده یا آنکه به فریاد آمده و درد ما دارد،
رضاخانی قلدر پیش بردن ایران به قهقرایی که نه آن روزها، سالیان بعد باید که سر برمیافراشت و خود را نشان میداد، اسلامی در مخاطره افتاده، اسلامی مظلوم شده، حجاب به زور از سر زنان در آمده و به اینسان به دین ظلم روا میشد، از مناسک مذهبی آنها جلوگیری شده و آنها در مضیقهاند و رضاخانی که با همین فرمان راه را در پیش گرفته و در بیراههی پر سنگلاخ که مقصدی نامشخص دارد به پیش است و در این بین اشتباهی برای از بین بردن اشتباه گذشتهاش میکند و این مسیر ناهموار را پیش میرود تا بار دیگر تغییر در دنیا و جنگهای سرشار آدمیان سرنوشت ایران و ایرانیان را به دست بگیرد و باز هم شروع تازهای نوشته به دست اجانب برای روخوانیِ مردمان درماندهی ایران
پادشاه قلدر عزلشده و ولیعهدش پادشاه آرام و جوانی به روی کار آمده که روح لطیف و آرامی دارد، نه مثال پدر قلدر است و نه چیزی از حکومت و حکومتداری میداند، فرنگرفته و درس خوانده و شاید به ذهنش میخواهد کشوری بسازد همانند آنها، اما بازهم نه به اتکای باور مردم با رأی و آرای آنان و به تقسیط قدرت که باز هم با همان شور شخصی، با رأی خودش و بیراههای تازه در پیش روی او است،
هر چند که باید دوران حکومت محمدرضا را به دو دسته تقسیم کرد قبل از کودتا و بعد از کودتا، ما هم کوتاه به آن اشاره میکنیم، باید باز هم خاطر نشان کنم که این چکیدهای بسیار خلاصه از اتفاقات و وقایع است و دیدگاهی شخصی از چند و چون آن دوران و نباید از این نگاره توقعی فرای این داشت و برای دانستن بیشتر صد البته که باید دانست و خواند و آرای همهی جبههها را مطالعه کرد،
بازگردیم سر موضوع اصلی، محمدرضا شاه پهلوی به عنوان آخرین پادشاه تاریخ ایران به تخت نشست و به واقع حکومتش به دو پاره تقسیم شد، قبل از کودتای 28 مرداد و پس از آن، دو شخصیت کاملاً متفاوت از هم، ابتدای حکومتش سن و سال کمی داشت، قدرت چندانی به دست نگرفته و قدرت شاید در اختیار رجل سیاسی قدرتمند آن دوران بود، شاید به همین علت است و دور ماندن از آن بازیهای شاهنشاه که از دید برخی مجالس آن روزها از شور بیشتری برخوردار بود و نظر عکس آن هم قدرت اجانب و برپایی همان خیمهشب بازیها است،
باید دانست که محمدرضا پهلوی در ابتدای به تخت نشستن قدرت چندانی نداشت و شاید همان انتظار از پادشاه در نگاه مشروطهخواهان هم همین بود و با کمی تلاش و تغییر میشد به اصل مشروطه بازگشت، حتی اجانب را دور راند و پادشاهی نمادین به روی کار گذاشت و کمکم پلههای طرقی را پیش رفت، همان کاری که مصدق برای انجام آن عمر به خزان برد و در این راه تلاشهای بسیار کرد و در این هدف مهم به پیشرفتهای کلانی هم رسید و اینگونه در ذهن خیلی از ما شکل گرفته که مصدق میتوانست مشروطه را کامل کند و به واقع بزرگترین کار برای تحقق این رؤیا کوتاه کردن دست اجانب از این کشور بود،
شاید متفقالقول تمام ایرانیان باور داشته باشند که یکی از اهداف مصدق هم همین بود و تا حدی هم به این رؤیا دست یافت و ایران را مستقل کرد، تلاشهای مصدق و یارانش ایران را تا جایی پیش برد که بزرگترین ثروت نهان در ایران را از شر طمع اجانب کم کند و این صدای صور جنگ در برابر اجانبی تا دندان مصلح به دوز و کلک بود، اجانبی که دست در دست هم برای بازپسگیری منافع خودشان پیش میروند و از هیچ کردهای فروگذار نیستند و دیدن این روزها فریادهای آزادیخواهان برای بپا کردن حکومتی ملی و سرنگونی شاهنشاهی شاید شاه را آنقدر جریح کرد که با بازگشتش و پیروزی خدعهی اجنبان و کودتای ننگین آنها کمر به اعدام و کشتن آزادگان زند،
مصدق به حصر خانگی در آید و شاه دور دوم حکومت خود را آغاز کند، دور دومی که میخواست مثال پدر باشد، قدرتمند و مستبد و زورگو و ایران را به پیروزی رساند که چهبسا اینها همان بیراهههای دیروز است، اما متفاوتتر و از بین بردن ریسمانهای بسته به دیروز ما
چندی پیش در باب رضاخان سخن گفتیم و محدودیتها و مظالمی که با اسلام در آن روزها رفت و اسلامی که به طول هزار و چهارصد سال در ایران ریشه دوانده بود و فرجامش نه با تفکر مردم که با زور پادشاهی قرار بود که عملی شود و این راه مستمر نبود،
با از میان رفتن رضاخان و روی کار آمدن محمدرضا این راه نه تنها مستمر نماند، بلکه بیشتر از پیش به مسلمانان میدان داده شد، آن ظلم دیروز را اگر در معادلهای در برابر میدان دادن بیحد و حصر محمدرضا شاه به اسلامیون دوران حکومتش قرار دهیم پاسخ این دگرگونیها را خواهیم گرفت، اما دلیل این میدان دادن شاه به مسلمانان چه بود؟
شاید بخشی از آن به واسطهی اعتقادات شخصی خودش بود و وابستگی زیادش به دین اسلام که صحه بر این گفتار نامگذاری فرزندانش، به زیارت معصومین رفتن، پیشاپیش همکلامی گاه و بیگاه با آیات دین و داستانهای افسانهوار نقل شده از زبانش، لیک این تمام ماجرا نبود همه میدانند آن برهه از تاریخ ایران با نشر یکباره کمونیسم و مارکسیسم همزمان بود، باوری تازه و نو که در همه جای جهان ریشه دوانده بود، کشورهایی که در این راه افتاده و تصویر دورنمای تازهای در برابر همهی قدرتهای جهان و شاه جوان نشان میدادند، حال اینکه خود شاه از این اتفاق ترس داشت که حتماً داشت و قدرت بزرگ جهان و بزرگترین همپیمان و اجنبی حاضر در ایران از این اتفاق میترسید و خلاصه باعث میشد تا علمی در برابر این آتش رخ بجوید و خلق و دوستانی که در دست بیرق، بیخدایی و دوری از ادیان و افیون بودن این دین در میان تودهها را فریاد زدند چه دشمنی بزرگتر و قدرتمندتر برای خنثی کردن آنها در پیش بود به جز همان دین،
مسلماً دین قدرتمندترین راه و طریقت برای مبارزه با این باور نوپا در جهان بود و ایران هم به دام همین اتفاق افتاد و شاه جوان حال با اختیارات شخصی یا به امر اجانب میدان را برای دینداران باز گذاشت تا سرخ و سیاه در برابر هم قرار بگیرند و قدرت سیاه سرخ را از میان بردارد و این خطر حتمی برای شاه و همپیمانانش از بین برود،
آن دیرینه زمان و رضاخان و در برابر این شرایط حاضر و میدان عظیمی که در برابر مسلمانان بود، آن دین در پستو مانده و مورد ظلم قرار گرفته که خواه و نا خواه هم به طول تاریخ در دل ایرانیان ریشه دوانده و قدرت گرفته و حال به میدان آمده و آیتی میخواهد تا سوار بر این موج خروشان به ساحلی امن دست یابد،
اینگونه شد و تمام اینها دست به دست هم داد تا ملتی که سالیان دراز پیشتر، هدفی برای جدایی دین از حکومت داشت، هدفشان آزادی و رسیدن به آن آرمان والا بود حال یکصدا فریاد میزدند، آزادی را به اسلام بدل کرده و تقسیط قدرت هم نمیخواستند، ولایت مطلقهی فقیه آرمانشان بود تا دوباره یکی به تخت بنشیند و همان راه هزاران ساله را، این بار و دوباره با رنگی از دین به خوردشان بدهد،
دلیل این رنگ عوض کردن چندسالهی ایرانیان چه بود که برای مشروطه فریادشان آزادی و در 57 به سودای اسلام جان بر کف گرفته بودند، آیا به جز رفتارهای رضاخان بود؟
اسلامی مظلوم که به دوران محمدرضا بال و پر گرفت، فریاد زد و این فریاد میتوانست ملت نیازمند به ایمان را بیدار کند، متحد کند، زیر یک بیرق بیاورد، برای هدفی واحد، شاید همهچیز از خاطرشان رفته بود، پسرفت و ظلمهای اسلام جایش را به چهرهای معصوم و مظلوم آیات دینی داده بود که به جوخههای دار سپرده شده بودند، حال اسلام مظلوم سر برافراشته تا خروش کند فریاد بزند، حق از ظالمان بستاند و جماعت تشنه بر تغییر که آرمانشان به طول سالیان تغییر کرد و رنگ باخت،
آزادی اسلام شد و دوباره به چاهی افتادند که شاید اگر خودشان از خود میپرسیدند اینقدر در این خیمهشببازی خوب نقش بازی کرده که دیگر نمیدانستند چه میخواهند و چه بر سرشان آمده، شاید اگر یکی در تمام این دوران زندگی کرده باشد نتواند بگوید آن شعارهای آزادیخواهانه چگونه به طول چندین سال رنگ باخت،
فریادهای ایران آزاد به جمهوری اسلامی بدل شد، چگونه یاد روزهای رضاخان میافتاد، شاید کشف حجاب را به یاد میآورد لیک خاطرش نبود که چگونه چندی پیش مردمی میخواستند چادر از سر بر دارند و فرداهایی دورتر به زور توسری و روسری به سرشان نشاندند، شاید هم چادر، چادر بود یا کلاه، چه کلاه گشادی به طول این همه سال بر سرشان آمد و امروز این کلاه تا روی چشمانشان را گرفته و باز دوز این مکر پرستان را میخورند که چهرهای تازه با عبایی خوشرنگتر و ریشهایی رنگ شده به خوردشان دهند و شاید هم به همین زودی این کلاه گشاد را به کنار زدند و بلند و یکصدا همه در کنار هم فریاد زدند به راه آزادی
آزادی حقیقین که این بار آن را کامل میشناختند حتی بیشتر از خویشتن