به طول و درازای خیابان، آرام راه میرفت، بیهیچ مقصدی فقط در پیش بود، سرش را به پایین انداخته و حتی ثانیهای به بالا نگاه نمیکرد، خودش هم از پیش انتخاب کرده بود که در خیابانی خلوت راه برود، اصلاً تحمل رویارویی با انسانها و دیدن آنها را نداشت و حالا در این پیادهروی خلوت کماکان به پیش بود و حرکت باران به رویش آغاز و این شروع باریدن قلب بود.
او میان باران راه رفتن را دوست میداشت، همان طور که قطرات باران به صورتش میبارید او هم در میان باران اشک میریخت و قطرات باران را با اشکهایش به زمین میرساند
مردی از کنارش با سرعت رد شد، تمام وجودش را ترس فرا گرفت، خودش را به گوشهای از پیادهرو جمع کرد و مچاله شده همان گوشه ایستاد، با دور شدن مرد باز هم به پیش رفت و در دل هزار بار فکرهای ریز و درشتی کرد،
با هرکدام از این اتفاقات به اقیانوس فکرهایش غرق میشد و باز خودش را به تکه چوبی از فکرها بیرون میآورد و این هوای ناملایم بهاری لحظهای قرار نداشت، حالا باران بند آمده بود و این قطع و وصل شدنها برایش عادی بود،
یاد کودکی میافتاد، یاد مادرش، یاد پدر و بازیهای بچهگانه، چهقدر دلش برای مادر تنگ شده بود، خیلی سال بود که او را ندیده و هیچ در این دنیا نبودن او را جبران نخواهد کرد،
دلش آغوش مادر را میخواست تا ساعتها گریه کند،
در همین حال دو پسر از کنارش گذشتند، یکی از آنها چیزی به او گفت، جملهاش را کامل نشنید، لرزهای به تنش افتاده بود و نمیدانست چه کند و دیگری با صدایی بلندتر چیزی گفت و این بار او حرفش را شنید
دیگر طاقت نیاورد و به سرعت دوید و از آنجا دور شد، قلبش تند تند میزد، اضطراب تمام وجودش را گرفته بود، بعد از طی مسافتی خودش را به روی نیمکتی رساند و بر روی آن نشست، به ساعت مچیاش نگاه کرد، هنوز هم زمانی مانده بود و نمیتوانست به این زودیها بازگردد
باران باز باریدن گرفت، دلش با باران گویی آرامتر میشد و این آب از آسمان به قلب سوختهاش میریخت، باز هم کابوسهای بیداری باز هم همان صورتکها، همان فریادها
به جسمش نگاه کرد، خونی نیامده بود اما دستانش خونی بود، وحشتزده از روی نیمکت برخاست و پیش رفت، حالا به اشتباه خودش را به خیابانی پرتردد از جمع آدمیان رسانده بود، مردم با سرعت از کنارش میگذشتند، او میانشان اسیر شده بود،
مردها با صورتکهایی از کنارش میگذشتند، تن یکیشان به او خورد،
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بر روی زمین نشسته بود و با صدایی بلند جیغ میزد و جماعتی که دورهاش کردند،
زنی نزدیکش شد و دست بر پشتش گذاشت و او سراسیمه دستش را کنار زد، از جای برخاست و باز به سرعت دوید، پیش میرفت خودش را از آن شلوغیها نجات داد و به کوچهی خلوتی رساند
در کنار تیر چراغ برقی نشست و نفسهای عمیقی کشید، مردی از دور به او نزدیک میشد، در دستانش کیک و شیر به همراه داشت، وای که چه قدر از طعم این شیر و کیک بیزار بود
با آنکه از کودکی تا همین چند سال پیش عاشق خوردن کیک و شیر بود اما سالیانی بود که دیگر لب به این خوردنی نمیزد، حتی خاطرهاش رعشه بر جانش میانداخت
از زمین بلند شد، با سرعت راه میرفت، در تعقیبش همان مرد بود و در دستش دیگر چیزی نبود، با سرعت خودش را به او نزدیک میکرد، به انتهای کوچه رسید، کوچه بنبست بود، راهی برای گریختن نداشت
چند بار فریاد زد اما کسی صدایش را نشنید و مرد به او نزدیک و نزدیکتر شد، چشمانش را بست به زمین نشست، اشک میریخت اما بعد از گذشت چندی چیزی بر بدنش احساس نکرد
چشمها را باز کرد، کسی نبود، سراسیمه برخاست و از آنجا دور شد، به سرعت میدوید، پیش میرفت، راه خانه را پیش گرفته بود و خودش را به پشت دروازههای خانه رساند، از پایین و کمی دورتر به خانه نگاه میکرد،
اتاقش در برابر چشمانش بود، به پنجرهی اتاق چشم دوخت، میانش دختری را دید، صدای نالهها و جیغهایش را میشنید، پنجره ناگهان غرق در خون شد، چشمانش را بست دیگر به پنجره نگاه نکرد بر جایش نشسته بود،
مدام بر اندامش بر بدنش دستی را لمس میکرد، سراسیمه دستش را به تنش میکشید، دست و پا میزد، در حالی که روی زمین افتاده بود، سر و صدا میکرد و فریاد میکشید که با صدای کسی از دوردستها به خود آمد
پیرزنی با او صحبت میکرد، او هیچ از حرفهایش نمیشنید، خودش را جمع و جور کرد و از جای برخاست، هراسان به سمت در دوید، کلید را چرخاند، خانه تاریک بود، با دیدن تاریکی خیالش آرام شد،
به سرعت خود را به درب اتاق خویش رساند و وارد شد، درب را بست و از پشت قفل کرد و پشت درب نشست، دیدن این اتاق برایش از همه جای دنیا سختتر بود
حال که مجبور بود در این اتاق بماند مدام چشمانش را میبست، اما چه تفاوت میکرد، همیشه همان صحنهها در برابر چشمانش بود، همان حملههای مرد، همان دستها، همان تن خونین،
اشک میریخت، مدام به این سو و آن سو نگاه میکرد، به گلدان مانده بر گوشهی تخت آرزو میکرد، ایکاش آن روز در کنارش بود، میتوانست آنچه نتوانسته بود را عملی سازد
نگاهش را به بدن خود دوخت، خونش از بدنش جاری بود، برخاست تا به حمام برود اما جرأت این کار را هم نداشت، ناگهان صدای چرخانده شدن کلید او را به خود آورد
سراسیمه و دیوانهوار خودش را به درب چسباند و وزن و سنگینی جسمش را بر روی درب انداخت، صدای پا را دنبال میکرد، وقتی صدای پا را نزدیک درب احساس کرد، سراسیمه برخاست و تخت را به سمت درب هل داد و خودش هم روی تخت به درب تکیه داد
صدای پا نمیآمد، آن صدا را نمیشنید اما وجودش را حس میکرد و دستهایش را بر بدنش میگذاشت
اشکها و فریادها، باز هم دیوانهوار جیغ زد و صدایی بیرون نیامد، باز هم گوش تیز کرد و چیزی نشنید، سرآخر تخت را کنار زد، ترسان از اتاق خارج شد، چند بار میخواست پیش برود اما با صدای کوچکی وجودش پر از ترس میشد
این کار را چند بار ادامه داد تا بیرون رفت در پیش بود، به جایجای خانه نگاه انداخت، میترسید که جسمی به سرش بخورد یا دستی به تنش، همهی اطرافش را زیر نظر میگرفت و آرامآرام به جلو رفت، کمی دورتر بر زمین جنازهای دید
مردی با موهایی سپید که بر زمین افتاده بود نمیتوانست به او نگاه کند، در حالی که صورتش را به کناری چرخانده بود از گوشهی چشم به او نگاه کرد و نزدیک شد، صورت با کابوسهایش یکسان بود، همان مرد میان کابوسهایش
حال به زمین افتاده بود، تکانی نمیخورد، نزدیک شد، با پا چند ضربه به او زد، دید که تکان نمیخورد، دیوانه شده بود، به زمین نشست و ضربه به بدن بیجان او زد، مدام میزد و فریاد میکشید،
حرفهایش را نمیفهمید اما چشمانش حرف میزد، جنازهی مرد بر زمین افتاده بود و دخترک در کنار جنازه نشسته بود
هیچ حرفی نمیزد، فقط به او نگاه میکرد که حال چه بیحرکت بر زمین است، آرام چند بار نام پدر را به زبان آورد در حالی که اشک میریخت خاطرهی آن روز را به یاد آورد و اشکهایش فریاد زدند
پدرت، جلاد وجودت مرده است، دیگر او مرده، جسمت را کشت، جانت را ستاند، اما حال او مرده است تو هنوز زندهای
و دختر که آرام و بیروح به گوشهای زل زده بود گویی به هیچ نگاه نمیکرد و حرفی برای گفتن نداشت
مرد چشمانش بسته بود و دختر چشمانش باز در چشم به هم زدنی مرد زنده و دختر مرده بود، دختر نمیدانست که کدام باید به قبرستان دفن شوند جنازهی دردمند او یا مرد بر زمین افتاده