جنگلی بود زیبا و ستودنی و عظیم، با نگریستن به خاکش جان تازهای میگرفتی و در آسمان پرواز میکردی، آسمانی زیبا و آبی داشت، رنگ خوش آن مست میکرد و بیباده از احساس پیش آمده لذت میجستی
درختان سر به افلاک رساندهی بزرگ و قطوری سرتاسر این خاک زیبا را فرا گرفته بود و هوای پاک و تازهای به جنگل و جانها عشق ارزانی میداد، پرندهها جایجای این آسمان پرواز میکردند و مغرورانه بال میگشودند
جویبار زلالی میان این زیبایی در جریان بود، تعداد بیشماری ماهیان در دلش زنده روزی میخوردند و در کنار این آبشخور هزاری حیوان در کنار هم زندگی میکردند و همیشه در صلح بودند
هیچ جنگ و دشمنی در میانشان جای نداشت و آن مدتی که به جان هم میافتادند و جان میدریدند اختیاری نبود و به جبر و برای زنده ماندن بود، اما اگر آن روز تلخ آن دریدن و غذا خوردن و زنده ماندن را کنار میزدند، همهشان در صلح در کنار هم زندگی میکردند و آب میخوردند و از کنار هم بودن لذت میبردند
این بهشت برین خاستگاه، زیستگاه و خاک حیوانات و انبات بود و هیچ انسانی پا به میانش نگذاشته و فکر جانداران بر این بود که این جای بکر تا ابد همین گونه خواهد بود و انسان به آن پای نخواهد گذاشت
اما سرآخر پای انسان هم به این خاک زیبا باز شد، درون آمدند، دیدند، از طبیعتش بهره جستند، به کنار درختانش نشستند، هوا خوردند، آن همه کثیفی از شهرها را به دور انداخته از پاکی و زیبایی بهره جستند
فوج فوج میآمدند، کنار آبشخور و در دل این جنگل لانه میکردند و لذت میبردند لیک به درونش تهماندهی غذاها را میریختند، ناپاکش میکردند، جویبار را با ظرفهایشان پر میکردند،
ماهیها خوردند و مردند، جنازههایشان بالا آمد، جنگل پاک ناپاک شده بود و انسانها در میان قلمروی حیوانات خبر به گوششان رسید
خبر به گوششان رسید که حیوانات از آنها کشتهاند کسی ندیده بود، فقط میشنیدند و گوش به گوش میرساندند، خودشان هم نمیدانستند، چه کسی مرده یا چه کسی او را کشته، لیکن مطمئن بودند این اتفاق افتاده و همین تفنگ به دستشان داد و آنها را در این قلمروی پاک پیش برد
به انتقام آمدند، قصاص کردند، یکی در برابر یکی اما نه بیشتر، یکی هزارتا در برابر یکی و همینگونه ادامه داشت تا از این بازی خوششان آمد
ریختن خون برایشان لذتبخش بود، پیش میرفتند و با تفنگی در دست میکشتند و جنازهها به زمین میانداختند و لذت میبردند، عکس میگرفتند، دندان نشان میدادند، قدرت نشان میدادند، از پوستها خوششان آمد
زنانشان در دوردستها فریاد زدند کیف میخواهیم و این پوست برایش عالی است، پس کشتند و کیف کردند،
دخترشان فریاد زد آن یکی موهایش کلاه خوبی خواهد شد، کشتند و کلاه کردند
یکی دیگر گفت، گوشت تن آن مزهی دیگری دارد، پس پیش رفتند و کشتند و در خون خوردند
کسی فکر کرد پرواز آن پرندگان زیبا است پس کشت و پرواز نکرد، به زمین رفت از دلش گنج برون آورد و خاکش را به توبره بست
تور پهن کرد و به آب انداخت، گوشت ماهیان طعمه شد، گنج درون آب هم بهانه شد و یک به یک کشتند و خوردند و بردند
یکی با هوار پیش آمد و گفت:
این درختان ثروت بزرگی است میدانید چند خانه، چند دفتر، چند کار و چند درد میتوان از وجودشان ساخت
تیشه گرفتند و ریشه از جای کندند، نفهمیدند ریشه از خودشان بود، درخت رفت و جنگل لختوعور شد
لباس بر تن نداشت، تن عورش هیچ در بر نداشت، حیوانات همه از زیر تیغ گذشته بودند همه مردند، هیچ از آنها باقی نماند، پرندگان به زمین و در بند سوختند،
آسمان خالی بود، جویبار ساکن و در جا ماند و در میانش به جای ماهی از کثافت و نجاست انسان پر شد
و سرآخر انسانها گفتند
این عور تن بیشکل و شمایل که معلوم نیست چیست
باید بزرگ کنیم، منت بگذاریم و زیبایی بنا کنیم
پس ساختند و پیش بردند،
کارخانه بود، خانه بود، همه چیز بود، آنقدر بود که سر به آسمان بکشد، پیش رفت و آسمان آبی را هم به کناری زد،
آسمان آبی نبود، اول قرمز شد و سرآخر به سیاهی بدل شد، دود بود، گرد بود، خاک بود و مرگ بود
زندگی نبود مردگی بود، جان نبود و درد بود
فوج فوج خویشتن به اینجا رساندند، در میان مردگان این قبرستان بزرگ راه میرفتند و پیش میرفتند، درون این کوهها ساعتها کار میکردند تا ذرهای هوای پاک سازند
یکی میگفت چیزی ساخته تا جهان را پاک کنند، پیش میرفتند یک به یک را به درون حفرهای میانداختند، حفره تنهایشان را میبلعید و دود کم رنگی بیرون میداد و آسمان سیاهتر و تیرهتر خاموش بود
پس از چندی دیگر هیچ نبود و در این سیاهی انسانی آرام گام برمیداشت در پی جستن طریقتی بود تا بر آن جان ارزانی دارد و با منت زیبایی به جهان بخشد
که جهان خویشتن جان بود و زیبا بود