در دهکدهای دورتر از آنجا که ما میشناسیم، مردمانی در حال زندگی کردن با هم بودند، دهکدهی سرسبز و زیبایی بود و سرزمینی خوش آب و هوا که چهار فصل را در میان خود داشت،
بهارهایی دلنواز و روحبخش با بارانهای ملایم، نسیمهای آرام، فضای سرسبز و غنچههای شکفته شده.
آنقدر زیبا بود که هر کس ساعتهای دراز به این منظرهها دل ببندد و تابستانی گرم اما با برکت که درختان را بارور میکرد و محصولات زراعی این دهکده را میپروراند و ثروتی برای اهالی این روستا به بار میآورد، پاییزی عاشقانه با برگهای ریخته و زرد در سراسر دهکده و سرآخر زمستانی سرد که روح تازهای به دهکده میآورد و همگان را به این وا میداشت که هنوز زندهاند، این تغییرهای ناگهانی هوا به آنها زنده بودنشان را هشدار میداد،
این دهکده هرچند که کوچک بود اما اقلیمی پر از تفاوتها و زندگی در خود داشت، سودای بودن و زندگی در این دهکده در سر بود و همسایگان به طول تاریخ دوست داشتند همواره به این خاک دست یابند و در آن زندگی کنند، زیرا این خاک نه فقط به واسطهی آب و هوا و طبیعت زیبا که به واسطهی دُر و گوهری که در خاکش نهفته داشت همواره ثروت را برای اهالی آن به ارمغان میآورد و این آرزوی بسیاری از آدمیان بود که در این خاک زندگی کنند و از ثروتهای درونش لذت بجویند،
از آن دوردستها شرایط این دهکده چنین نبود، هرچند از ابتدا هم بودند کسانی که با رندگویی گوی سبقت را از دیگران میگرفتند و اینگونه جامعه را به دو دسته تقسیم میکردند، قشری که ثروت هنگفتی داشتند و در رفاه زندگی میکردند و قشری که از بضاعت کمتری برخوردار بودند و همواره در پی رزق و روزی جان میکندند و به هیچ منزلی دست نمییافتند، اما به واقع آن دورترها خیلی کم و غیر قابل لمس بود و این تفاوتهای طبقاتی کمتر و کمتر بود، اما حال دیر زمانی شده بود که دیگر زندگی آدمان این دهکده رنگ بوی سابق را نداشت،
دیگر تفاوت میان آدمیان این دهکده از زمین تا آسمان بود و این دو دستگی میانشان بیداد میکرد، آنها که در دورترها به نظام خاصی پایبند نبودند و آرام در کنار هم بدون هیچ نظم و یکپارچگی زندگی در آسایش توأم با رفاهی را تجربه میکردند، یعنی کسی نبود تا به آنان حکومت کند، قدرت کسی از دیگری بیشتر نبود و این ثروت عادلانهتر میانشان تقسیم شده و آرامتر زندگی میکردند،
بی قانون اما در هرج و مرج زندگی نمیکردند، زیرا از گذشتگانشان همواره ارزشهایی را آموخته و بر آن پایبند بودند، میدانستند چه کاری زشتی است و چه کاری نیکی و سعی در اجرای همین ارزشها داشتند،
درست است که درون این ارزشها هم برخی اوقات زشتیهایی پیش میآمد، لکن با ریش سپیدی و پا درمیانی هرگونه اختلاف و مشکلی میان آدمیان این دهکده مرتفع میشد و آرام در کنار هم زندگی میکردند، خلاصه که روزگاران نه بیعیب لکن آرام و در صلحی پایدار میگذشت و کسی امیر و پادشاه بر اینان نبود و نیازی هم به این پادشاهان نداشتند، تفاوت طبقاتی میانشان اندک و قابل درک بود و آن اندک تفاوتها هم شاید به واسطهی تلاشهای بیشتر خودشان بود،
اما روزی این روزگاران خوش، با تحولی بزرگ روبرو شد، روزی که دنیایشان را تغییر داد،
در آن دوردستها جایی که کسی فریاد یکتاپرستی و پرستیدن خدا را سر داد، آنها نیز شنیدند و به خود گفتند ما هم خدا را میپرستیم، اما حال در اشکال و آیات مختلف، این پرستیدنهای ما شخصی و در خانههایمان است، آنگاه که ظلمی به رویمان هموار میشود، به خلوت میرویم و ساعتها با خدا درد و دل میکنیم، به زمین میافتیم و از او کمک میخواهیم و او با آرامشش ما را آرام میکند، گهگاه دلمان میگیرد، با او همکلام میشویم، دست به دعا برمیداریم و دلتنگیهایمان را با اشک چشم از جان میشوییم و او چه صبورانه در کنارمان میماند و به حرفهایمان گوش میدهد، لیکن این خدایِ همواره نهفته در قلبهایمان را به صحن اجتماع نکشانده و نمیکشانیم،
اما حالا بوی صحبت تازهای به مشام میرسید، دیگر این خدا آن خدای درون قلبهای آدمیان دهکده نبود، دیگر این خدا، آن خدایی نبود که آرام گوشهای بنشیند و حرفی برای گفتن نداشته باشد، این خدای ناطق از زبان نمایندهاش حرف میزد، میگفت، میشنید، امر میکرد و خود را در کارهای شخصی و اجتماعیِ آدمیان دهکده دخالت میداد،
میخواست قانون وضع کند، ارزشهای تازهای برای آنان ترسیم کند، این ارزشها را به قانون و عمل کردن به آن را تکلیف هر تن بداند و سرپیچی و تعدی از این قوانین را کیفر سختی دهد،
حال خدا به زبان نمایندهاش، از دنیای تازهای سخن میگفت،
تا آن روزها در میان دهکدهی آدمیان برای همین روز و همین دنیایشان سخن میگفتند و زندگیشان در همین دنیا خلاصه میشد به واسطهی آن، برای زندگیشان تلاشها میکردند، هرچند در دلشان امید به جاودانگی داشتند، این زندگی را کم میدانستند و شاید در ضمیر ناخودآگاهشان یکی از آمال و آرزوها رسیدن به زندگی پس از مرگ بود و به جاودانگی و این بیپایان بودن دنیا که همهاش از حب به دنیا و زندگی طولانیتر نشأت میگرفت ایمان داشتند،
اما اینها شاید آرزو و خیالی در دلهایشان بود، شاید هیچگاه آن را به زبان هم نیاورده و فقط و فقط گهگاه در قلبهایشان به آن فکر میکردند، از این رو و چون میدانستند دنیای دیگری نیست، تمام عمر را صرف همین دنیا و بهتر زندگی کردن میکردند و باور داشتند که پاسخ کردار زشتشان را در همین دنیا خواهند گرفت و برای این مدعا هم مثالهای ریز و درشت بسیاری داشتند،
جوری که از این مثالها، افسانههای ریز و درشتی ساخته تا به همدیگر بفهمانند که دنیا دار مکافات است و پاسخ هر کردار در همین دنیا در پیش روی آنها است،
اما حالا خدا و نمایندهی ناطقش بر زمین دریچهای نو رو به آدمیان باز نهاده و به آنان از آخرت میگفت، از جاودانگی زندگی پس از این دنیا و خداوند و قضاوتش، آیندهای دور که در آن خداوند پاسخ کردار خوش و پلید انسان را خواهد داد و میگفت، پاسخ کردار شما در این جهان بیپاسخ نخواهد ماند، کیفر و پاداش آن را در جهان پیش رو خواهید دید، اگر توشهی این دنیایتان، کارهای نیک و اطاعت از اوامر خداوند متعال باشد به هر آسایشی که فکر میکنید خواهید رسید،
طعامی لذیذ، شراب شیرین، دختران و زنان زیبا و باکره برای همخوابگی و اگر از فرمان خدا تمرد کنید، آخرت سختی در پیش روی شما است،
آتش سوزان، سرب داغ و ملائک شکنجهگر، همهی اینها از زبان نائب خداوند زمین و آسمانها به گوش آدمیان رسید و آنهایی که به طول سالیان دراز در این دهکدهی آرام، در صلح و صفا زندگی کرده بودند هر روز با وسوسه، ترس، ذوق و هیجان تازهای روبرو میشدند،
به نزد پیامآور خدا میآمدند، از او میپرسیدند:
آخرت کی خواهد رسید؟
چگونه آخرت میشود؟
ما پس از مرگ چه میشویم؟
قوانین خدا چگونه است؟
و پیامبری که تکتک سؤالها را با اذن پروردگار پاسخ میداد، ولی شاید بزرگترین سؤالی که ذهن مردمان دهکده را پر کرده بود، این بود که کی و چگونه آخرت اتفاق خواهد افتاد و پیامآوری که با حالتی روحانی و خاص کلمات خدا را به زبان میآورد:
بدانید و آگاه باشید که جهان را زشتی فراوان خواهد گرفت، اتفاقاتی پیش روی شما است که کسی از زمانش باخبر نیست، به جز خداوند عزوجل، این رازی پوشیده برای شما است، اما آنگاه که جهان پر از کفر و شرک شد، آن روز که جهان آنقدر زشت شد که مؤمنان هر روز آرزوی مرگ کنند، آن روز است که خداوند ناجی را برای شما خواهد فرستاد تا تمام زشتیها را از میان بردارد.
و مردمی که این را شنیدند و تمام وجودشان کنجکاوی بود که این ناجی چه کسی است،
آیا انسان است؟
آیا دیو است یا پری؟
که پاسخ این سؤالها از جانب رسول نبود و در پاسخ اینها تنها به همین بسنده میکرد که عالم غیب تنها از آن خدا است و صلاح نمیداند که اینها را با آدمیان در میان بگذارد، اما به آنها خاطرنشان کرده بود که ناجی هم مثل رسول خدا انسانی است با همین وضع و حال که نجاتدهندهی همهی آدمها از زشتی و درد است،
حال مردمان این دهکده سخنها را شنیده و کمکم، به آن باور و ایمان پیدا میکردند، در میان جمعهای بزرگ و کوچکشان، به صحبت مینشستند و بحث میکردند، برهان میآوردند و کمکم دوست داشتند از آن زندگی بیهدف در گذشته به زندگی منوط بر آیندهای معلوم برسند و به هدفی بزرگ دست یابند،
دوست داشتند زندگی قدسی را پیشه کنند و به الوهیت بپیوندند و این آرامآرام میان مردمان در حال پیشرفت بود، هرچند کسانی هم بودند که رسول خدا و خدای ترسیم کردهی او را کذاب میدانستند که شمارشان هم کم نبود،
اما شاید آن روزی که یکی از آنها به میدان میآمد و از کذب پیامبر صحبت میکرد و بعد به بیماری مشکوکی دچار میشد و قدرت تکلم را از دست میداد و چندی بعد میمرد، خیلی از مخالفان دیگر صحبتی نکردند و مردم بیشتر از پیش به خدا و پیامبرش ایمان آوردند و خیلی دور زمانی نگذشت که مردم دهکده به حقانیت پروردگار و رسولش ایمان آوردند و یکصدا به راهی پیش رفتند که در آن به طول عمر پایبند بمانند و به راهش عشق بورزند و این شروع زندگی تازهی مردمان دهکده بود.
پیامبر به دستور خدا، حکومتی تشکیل داد تا نظم را به این جامعهی کوچک انسانی هدیه دهد، خویش به عنوان رسول و پیامآور خدا در مسند قدرت نشست و پادشاه آنان شد، البته خوب خاطرم نمیآید، به او امیر، خلیفه، پادشاه و یا ارباب میگفتند، اما او پادشاه آنان شد و خداوند که قوانین و احکامی را برای آدمیان به زمین میفرستاد و پیامبر آنها را به زبان میآورد،
برای هر کردار زشتی، کیفری در نظر میگرفت، قوانین مستحکمی برای هر کار انسانها وضع میکرد و پیامبری که به عنوان جانشین خدا مسئول برپایی این قوانین بود و در طول عمر هم به آنها عمل میکرد و نظام تازهای را به جهان آنان بخشید.
حال دهکدهای بود، قانون، پادشاه و نظم اجتماعی داشت، پیامبر در طول حیاتش برای مردمان نطقهای قرایی میکرد و آدمیان از روز قیامت میترسیدند، آدمیان را از کارهای زشت بر حذر میداشت، همواره از قدرت خدا سخن میگفت و اینکه انسانها، بندهی خداوند هستند و خدا ارباب به سراسر جهان
به آنها گوشزد میکرد که خدا را بپرستید و از او بترسید و در راهش کار نیک انجام دهید تا کامروا شوید، این بشارتهای هر روزهی پیامبر قبل از پادشاهی و بعد از پادشاهی بود و سرآخر عمر پر فیض ایشان به سرانجام رسید و در روزی تلخ برای مردمان دهکده جان به جان به آفریدگار تسلیم کرد و به سوی الوهیت شتافت،
پس از آن یک به یک جانشین برای او انتخاب شد و آنها وظیفهی اداره کردن مردم را به دست گرفتند تا قوانین خدا و رسولش همیشه در جهان پابرجا بماند و پیش رود و این جانشینیها دو بدعت جدید هم در خود داشت،
یکی اینکه پس از چندی این والی و امیر داشتن موروثی شد و در خانوادهای برای همیشه باقی ماند، آنها از پدر به پسر وظیفه را محول میکردند و دومین بدعت این بود که نام این والی و امیر دیگر مشخص شد،
همه او را ارباب خطاب میکردند و ارباب نام نهایی بر این پادشاه دهکده شد، هرچند به واقع هم نمیشد نام این دو اتفاق را بدعت گذاشت، زیرا بعد از مرگ رسول هم بسیاری میخواستند از همان ابتدا این امیر بودن را به خاندان و فرزندان رسول بسپارند که البته بدین گونه هم نشد و بر سرش جنگهای بسیاری اتفاق افتاد، پس این بدعت نبود لکن به جای خاندان رسول همین نوع از حکومت، ماندن این ریاست در یک خاندان اتفاق افتاد اما در خاندانی به دور از خاندان نبی، بدعت دوم هم شاید تازگی نداشت زیرا در زمان حضور رسول هم بسیاری او را با نام ارباب خطاب میکردند، اما شاید تنها تفاوتش این بود که در همه حال همگان مجبور بودند پادشاه را ارباب خطاب کنند و این به جای بیشمار اسامی در زمان رسول جایگزین شد.
پس از مرگ ارباب و گذشتن سالیان دراز فقط این اتفاق نبود که افتاد، طی سالیان دراز در این دهکده اتفاقات ریز و درشت فراوانی افتاد تا اینگونه اجتماعی ساخته شود،
امروز این دهکدهی کهن، اربابی قدرتمند در خود داشت که بر تمام اتفاقات دوران نظارت میکرد، حکم او ختم تمام سخنان بود، قانون وضع میکرد و مردمان موظف به اجرای آن بودند، قانونی که مطابق با شریعت و فرمودههای خدا و ارباب بود، از این رو در جامعه از همان سالیان نخستینِ بعد از مرگ ارباب، عالمان دینی به وجود آمدند، عالمانی که وظیفه داشتند انسانها را به راه راست هدایت کنند، آنها را بر حذر دارند و از فردایشان بترسانند و گاه و بیگاه کلام خدا و ارباب را به انسانها یادآور شوند، آنها با استفاده از اسناد و صحبت و اتفاقات گذشته شریعتی را پایهریزی کردند و در ساختمانهایی مجلل نشستند و جدال کردند و زندگی خوب و الهی را پیش بردند،
در این قصرهای با شکوه، پذیرای مردمانی بودند که دست به دعا برداشته با خدا صحبت داشتند و به درد و حرفهای آنان گوش فرا میدادند، هر هفته در روزی مشخص برای آدمیان موعظه میکردند و به جز آن صحبتهای همیشگی از شریعت و دیانت خدا، آنها را همیشه و همیشه به ناجی امید میدادند که ناجی در همین زودی ظهور خواهد کرد و ریشه ظلم را پاک خواهد ساخت و انسانها را، خدا در قیامت مورد قضاوت قرار خواهد داد،
نکتهی قابل توجه در زندگی این دو بخش از جامعه از روحانیون و عالمان دینی و ارباب بزرگ که به انسانهای این دهکده حکومت میکردند این بود که آنها کار و وظیفهشان همینها بود، ارباب اربابی کردن و عالمان دین بشارت دادن و آدمیان جز اطاعت کار دیگری نداشتند،
آنها مثال دیگران کشاورزی نمیکردند، تولید نمیکردند، نمیفروختند و مردم از حاصل دسترنجشان با عناوین مختلف به آنها روزی میرساندند و این جماعت در کاخهایی عظیم زندگی میکردند و از رفاه بسیار بالایی برخوردار بودند،
و اما مردم این دهکده، مردمی که به درازای سالیان قبل از ظهور این باورها، نه اربابی داشتند و نه عالمان دینی که آنها را راهنمایی کنند، همه در یک سطح کمی بالاتر و پایینتر در حال زندگی بودند،
به جز آن دو دسته، ارباب و علما در بین خودشان هم دو دسته ایجاد شده بود، هر چند که این اتفاق طی یک سال و دو سال نیفتاد و پس از ظهور این باور به درازای سالیانی با تغییرات ریز و درشت به اینجا رسید،
اکنون دهکده در دل مردمانش دو دسته داشت، کسانی که صاحب نام داشتند و صاحب همه چیز بودند و ثروت و مکنتشان به عالمان دینی و ارباب نمیرسید، لکن صاحب اراضی، خانهها، دکانها و تمام داراییهای دهکده بودند،
اینها را صاحب میگفتند و از زندگی مرفهی بهره میبردند، صاحبان خانوادههای بزرگی در اختیار داشتند، بعضی زنان بیشمار با فرزندان زیاد و برخی یک زن با چند فرزند و همهی اینها وابسته به خودشان و ثروتشان بود،
یعنی بعضی یک زمین، یک خانه و یک زن و چند فرزند داشتند، هرچند میانشان صاحبانی هم بودند که با داشتن ثروت هنگفت، یک زن اختیار میکردند و آن هم وابسته به کرمشان بود
در مجموع تعداد صاحبان نسبت به عالمان دین بیشتر بود اما در مقایسه با تمام اجتماع اقلیتی کوچک محسوب میشدند و اکثریت جامعه را انسانهایی پر کرده بودند که چیزی در این جهان برای خود نداشتند،
نه ملکی، نه زراعتی، نه دکانی و هیچ از مال دنیا به دست نیاورده بودند و طی مرور سالها این جماعت بیشتر و بیشتر شد و صاحبان هر روز قدرتمندتر و این نظم دنیای اینان بود،
هر روز صاحبانی که ثروت کمتری داشتند همان اندک ثروت را از دست میدادند و به جمع بیشمار بیچیزان اضافه میشدند،
اما این جماعت بیچیز برای امرار معاش و زندگی نیاز به کار داشت و مجبور بود برای صاحبان کار کند و لقمه نانی به دست آورد و اینگونه شد که صاحبان کمکم به واسطهی ثروت هنگفتشان، یک تن و کمکم صدها و هزاران نفر از بی چیزان را در اختیار گرفتند و اراضیِ خویش را آبادتر کردند و هر روز نداران را ضعیف و ضعیفتر به حصر در آوردند و بر ثروت خویشتن افزودند و در این نظم به پیش بودندآوردند ،
بیچیزان را به جایی میرساندند که دیگر نیازمند به صاحبان بودند و شریعتی که اجازهی این کار را میداد و نظامی که اینگونه برای آنان تعریف شده بود، نظام قدرت و ضعف، قدرتمند و ضعیف
خدا و بنده، ارباب و رعیت و سرآخر صاحب و برده
این جامعه سرآخر به جایی رسید که خدایی در آسمان نشسته و بندگان بیشماری داشت، اربابی وظیفهی پیشبرد اهداف آن خدا بر زمین را بر عهده گرفته و پس از او عالمان و رهبران دین او را در راه پیشبرد این اهداف یاری میدادند و جامعهای که به واسطهی این آموزهها، خود را به دو دسته تقسیم کرده بود،
جماعتی که ثروتمند بودند و صاحبان نامیده میشدند و در کنار آنها بردگانی که هیچچیز نداشتند و به آن جماعت نیازمند بودند و آرامآرام آنقدر اینان پس و آنان پیش رفتند که صاحبان، صاحب بر اینان شدند و بردگان باید به اوامر آنها گوش فرا میدادند، طاعت میکردند تا زنده بمانند و کیفر نشوند و خدایی که همیشه ندای آمدن ناجی میداد تا جهان را به روزهای خوش بازگرداند،
صاحبان به واقع قدرتمند بودند، تمام نعمات این دهکده در اختیار آنها بود، تمام ثروت نهفته در خاکهایش، تمام زمینهای زراعی، دکانها، همه و همه در اختیار این صاحبان بود و بردگانی که برای بقای زندگی مجبور بودند به خواستههای آنان تن در دهند،
عرق میریختند، به میان کوهها؛ غارها و معادن میرفتند، چه بسیاری از آنها که در این راه جان دادند و در میان این معادن در خاک مدفون شدند و جماعتی که سرآخر گوهرها را بیرون آورده به صاحبان تقدیم میکردند و در ازای آن لقمه نانی میجستند تا خود و خانوادههای کوچکشان که در اختیار صاحبان و به اذن آنان نفس میکشیدند سیر بمانند
و صاحبانی که هر روز در رفاه بیشتر غوطه میخوردند، این گوهر و دُرهای گرانبها را به دیگر شهرها و دهکدههای اطراف میفرستادند، یا به دیگر اربابان در شهر میفروختند و پول بسیار به جیب میزدند و سهمی از آن را برای ارباب بزرگ دهکده با دستبوسی میفرستادند و از او متشکر بودند که چنین اجتماع پر از رفاه و امنیتی را برایشان ساخته بود و بخشی از این مال به دست آمده را به سوی عالمان دینی میبردند تا هم خدا را در راه بشارت انسانها یاری دهند و هم گناهانشان را به واسطهی این بخشش و کمک در راه خدا ببخشایند
و بردگانی که در بیغولهها و خاک و خاشاک با فرزندان سر رو سوخته و زر خریدهی صاحبان، با زخمهای بر دست و پاهایشان لقمه نان خشکی در آب غوطهور میکردند و از خداوند بزرگ به خاطر نعماتش سپاس میگفتند، بعضی اوقات به درگاهش ساعتها اشک میریختند و با التماس و نجوا کنان به یزدان عرض میکردند:
بارالها، ناجی ما کی خواهد رسید، کی به این جهان پا خواهد نهاد تا زشتی را از جهان ریشهکن کند،
آنان با خدا حرف میزدند و درد و دل میکردند، دنیا را در آن قصرهای عالمان دین میجستند تا روز موعود برسد و بتوانند دست در دست هم به محظر خدا مشرف شوند و در برابرش به خاک بیفتند و از این جهان پستیها دوری و برای جهان زیباییها و آسایش آماده شوند،
همهجای این دهکده در اختیار صاحبان بود، صاحبان قدرت و ثروت،
هرجا که نگاه میبردی بردگانی در حال کار سخت بودند و بالاتر از آنها کمی دورتر، صاحبی نشسته و پول میشمرد و انبارهایش را پر از غلات و گندم میکرد و هر روز از پیش ثروتمندتر و قدرتمندتر میشد،
اراضی کشاورزی بسیاری در این دهکده وجود داشت، خاک زرخیزی داشت، به گفتهی گذشتگان هر چه در آن بکاری حتماً روی میدهد و جوانه میزند، از این رو کشاورزی، در این خاک سود سرشاری داشت، وقتی به میان این اراضی میرسیدی، مردمانی ژندهپوش میدیدی که زیر آفتاب به سختی کار میکنند و رنگ و رخسارشان کاملاً دگرگون شده است و به سیاهی بدل میزند، از این رو صاحبان گهگاه آنها را کاکا سیاه هم خطاب میکردند،
آنها با تنهای سوخته، اندامی لاغر و نحیف میچیدند و میکاشتند، حرص میکردند و شخم میزدند اما کمی بالاتر در زیر سایهی درختی روی صندلی زیبا، مردی چاق و درشت اندام نشسته است و آرام به سیگار در میان انگشتانش پوک میزند، در همین بین است که یکی از بردهها به زمین میافتد و خوشهی گندمی که در دست دارد را به میان لجنزار میاندازد و صاحب که عصبانی و پرخشم است رو به بردگان در اطرافش فریاد میزند و سراسیمه از جایش برخاسته به سمت آن مرد لاغر اندام که گندمها را فنا کرده میدود و ضربات محکمی به پهلویش وارد میکند و پس از آن دست بر کمربند شلوارش میبرد آن را بیرون میکشد و مرد رنجور زیر تازیانه زجر میکشد و نفس در سینهی دیگر بردگان حبس شده و چیزی نمیگویند،
شاید این اولین بار نیست که این صحنه را دیدهاند اما شاید مثال اولین بار برایشان دردآور باشد و شاید چندی قبل این کار هیچگاه اتفاق نمیافتاد، اما اولین بار و این سکوت چنین پیش برد که این کارها عادتی برای صاحبان و تحمل این دردها بخشی از زندگی بردگان شده است.