بالاخره امتحانهای دانشگاهم تمام شده بود و شروع فصل تعطیلات بود، وقتی به پدر و مادرم اعلام کردم که نمیخواهم به کلاس خاصی بروم هر دو متعجب شدند، دور از ذهنشان بود دختری که از همان کودکی تمام تابستانها به کلاسهای مختلف میرفت چه شده که امسال چنین تصمیمی گرفته
چهرهشان هنوز هم در برابرم هست که هر دو چگونه با تعجب نگاهم میکردند و بعد از کمی تحیر هر دو جویای این شدند که چه در سر دارم و برای این تعطیلات پیش رو چه برنامهای ریختهام
به آنها گفتم میخواهم به درسهای عقبافتادهام برسم و بیشتر با دوستانم وقت بگذرانم، اما به واقع برنامهی خاصی نداشتم، بعد از دیدن آن صحنه حال و حوصلهی کاری را نداشتم و مدام تصویر دخترک آدامسفروش و پسرک را میدیدم و خیلی چیزها امروز برایم معنای تازهای گرفته بود،
بیشتر به اطرافم نگاه میکردم و همهچیز را ریز بینانهتر مورد بررسی قرار میدادم، همهی اینها در کنار حال نزاری که پیدا کرده بودم دست به دست هم داده بود که اطرافیان فکر کنند افسرده شدهام، وقتی با آراز شوخی نمیکردم و جواب پرخاش و دعواهایش را نمیدادم این فکر بیشتر در ذهن اطرافیان زنده میشد
امسال بر خلاف تمام سالهای پیش شرایط فراهم نبود تا به ایران برویم، شرایط ایران ملتهب بود، یادم هست وقتی پدر گفت امسال به ایران برویم، مادر سریع حرفش را برید و جواب منفی داد، آراز هم خیلی برایش مهم نبود و من هم به دوگانگی و دوراهی بزرگی رسیده بودم و دقیق نمیدانستم خواستهام چیست، اما جواب صریح مادر قائله را ختم کرد و پدر هم چیز قابل عرضی نداشت که بگوید،
فهمیدیم امسال از ایران خبری نیست و شاید بیشتر خیالم راحت شد تا به غار تنهاییام سرک بکشم، دوست داشتم ساعتها در اتاق بنشینم و مدام به همه چیز زندگی فکر کنم، خودم، زندگیام، رؤیاهایم، همه و همه را زیر و رو کنم،
دیگر گربهها هم نبودند تا اوقاتی را با آنها بگذرانم در همان روزها بزرگ شدند و از پارکینگ خانهی ما کوچ کردند و به دنبال زندگیشان رفتند، دلم برایشان تنگ میشد، میتوانستم با آنها حرف بزنم اما آنها هم نبودند و این بیشتر مرا به غار تنهاییام سوق میداد
مادر را میدیدم که نگران است، برایش عجیب بود که دخترش حتی یکبار هم بیرون نمیرود و بیشتر وقتش را در همان چهاردیواریِ اتاق میگذراند، اما هیچ وقت، زمانی که با او حرف میزدم ناراحتی از خودم نشان نمیدادم، اما چهره عوض کردن زندگیِ روزانهی من بس بود تا آنها مرا افسرده بپندارند
آیا به واقع افسرده شده بودم؟
آیا تمام این در اتاق ماندنهایم به واسطهی ناراحتیهایم بود؟
آری، ابتدایش همه به واسطهی ناراحتی بود، دیگر حوصلهی کاری را نداشتم، همهچیز برایم بیارزش و پوچ شده بود، مثل سابق به چیزهایی که برایم مهم بود علاقه نشان نمیدادم و آن غار تنهایی بیشتر از هر چیز تسکینم میداد، خیلی اوقات فکر هم نمیکردم و مدام به گوشهای زل میزدم اما همین هم برایم لذتبخشتر از کارهای تکراری گذشته بود
همه چیز به اینجا ختم نشد و این شروع دوبارهای برای من و زندگیام بود،
آن روزها مادر خیلی برایم وقت میگذاشت، به اتاقم میآمد، کنارم مینشست از هر دری صحبت میکردم تا درد و دلهایم را با او در میان بگذارم، اما سختتر از آن بودم که بخواهم به این سادگی بشکنم، نمیدانم شاید دوست نداشتم او را هم به چنین دنیایی برسانم، شاید میخواستم او در همان جهان زیبا و نادانستهها باقی بماند
دلم برایش تنگ میشد حتی وقتی در کنارم بود دوست نداشتم او هم دردهای من را بکشد، ولی آغوشش را خیلی دوست داشتم، دوست داشتم به آغوشش پناه ببرم، او نازم کند، با نوازش و بوسههایش جان تازهای بگیرم و همانگونه هم شد،
خیلی مهربان بود، کوچکترین اتفاقات زندگیِ ما برایش از همه چیز دنیا مهمتر میشد و هر طریقتی میجست تا از آن حال و هوا بیرون بیاییم و حالا باز هم همان نگاههای مهربان که هر از چند گاهی نوازشم میکرد و بوسهام میزد و آرام برایم از روزهای خوب و خوش دور و آینده میگفت
نمیدانم چرا وقتی از اینها میگفت بیشتر یاد دختر آدامسفروش میافتادم، بیشتر به صورتش چشم میدوختم و بیشتر قلبم درد میکرد، خودم را به آغوش مادر میانداختم، اشک تا چشمانم بالا آمده بود اما باز هم در خود همه را میخوردم و هر کاری میکردم تا مبادا این اشکهای کوچک کار دستم دهد و مادر زیبا و مهربانم را ناراحت کند و پدری که هر لحظه خود را به اتاقم میرساند و سعی میکرد با شوخیهای بسیار زمانی را در شادی سر کنیم
میگفت از چیزهایی که دوست داشتم، بعضی روزها نا غافل به بیرونم میبرد و به کنسرت خوانندگانی که دوست داشتم میرفتیم، باز هم آرزوهای به دل شکوفه نکرده را برآورده میکرد
او تعبیر تمام زیباییهای جهانم بود، یاد آن روزهای پیشتر به خیر که چگونه وقتی تازه به آلمان رفته بودم بلیت کنسرت گروه مورد علاقهام را خریداری کرده بود و نا غافل مرا به دیدن آنها برد و آن آرزوی طول و دراز به یکباره برآورده شد و ناجیِ زندگیام باز هم سعی در نجاتم داشت
با او باز هم شاد میشدم لیکن فراموش نمیکردم و تمام ثانیهها در هر جا باز هم چشمان آن دو کودک در برابرم بود،
بعضی اوقات نگاه غضبآلودی داشتند و از شادیهایم ناراحت میشدند، هرچند میدانم آنها هیچگاه اینگونه نخواهند بود، اینها همه از فکرهای خودم نشئت میگرفت، این ساعتها در اتاق و تنها ماندنم باعث شد تا بعد از دیدن آن اتفاق بیشتر دربارهی وضعیت ایران بخوانم و بدانم، بیشتر وقتم را در تنهاییها به جستجو دربارهی ایران و ایرانیان سپری میکردم
حال و احوال آن روزهایشان که چگونه جان به کف به خیابان میآیند و اعتراض میکنند، فیلمهای زیادی از اعتراضاتشان در خیابانها موجود بود که یک به یک را میدیدم، روزگارشان را به نظاره نشسته بودم که چرا تا این حد از شرایط ناراضیاند، از کجا سرچشمه میگیرد و این رود خروشان به کدامین اقیانوس سرازیر میشود،
پس بیشتر دربارهی شرایطشان تحقیق میکردم، چقدر دور از ذهنم بود مردمی که تا این حد درد دارند، سالیان درازی است که در رنج و عذاب به سر میبرند و من که عمری را در کنارشان زیستهام هیچگاه از دردهایشان مطلع نبودم، حتی یکبار هم با این دردها در ایران روبرو نشدم و اگر شدم همه را فراموش کردم.
بارها به ذهنم خطور میکرد، خاطرات ایران را به خاطر میآوردم تا چیزی از آن حوادث و اتفاقات را برای خودم و در دلم بازنویسی کنم اما هیچ در حافظهام نبود من از دردهای آنها بیاطلاع بودم و همهی عمر نسبت به این دردها ایزوله شده بودم نه نزدیک آنان و نه در میانشان زندگی میکردم و نه کسی یا آشنایی در میانشان داشتم تا برایم از روزگارشان بگوید، وقتی آنها برای آب و بیآبی سر و کله میزدند و در روستاهای دور این سرزمین در عذاب و مضیقه بودند من در کاخی که پدر و مادر برایم ساخته بودند همه چیز در اختیار داشتم و نداشتن آب برایم مثال شوخی میآمد که خیلی دور از ذهن و باورپذیر است
وقتی آن روزها و شبها را بیغذا میگذراندند من سر میز غذایی نشسته بودم که با غذاهای مختلفی رنگین شده بود و شاید اگر یکبار چنین سفرهای در برابرم نمیانداختند از زمین و زمان شاکی میشدم، ولی آنها نداشتند که پهن کنند و در گرسنگی خاموش میماندند
به چه اعتراض میکردند وقتی چیزی در برابرشان نبود و چقدر دنیاهایمان از هم دور افتاده بود، چند درصد در ایران مثل من و خانوادهام زندگی میکردند؟
آن روزهای پیشتر که فکر میکردم همه،
چیزی که برای خودم میدیدم برای آنها هم متصور بودم و در آن اعتراضات میفهمیدم نه ما خیلی کم هستیم و دنیای ایرانیان چیزی به دور از دنیای مانده در مجاز ما است
حال دنیای مجازی در برابرم بود که از هر واقعیتی که به طول عمر دیده بودم حقیقیتر میآمد، یک به یک این دردها و رنجها را به چشم میدیدم این کمبود و نابرابریها و تبعیضها، این فقر انسانها، فهمیدم از چه رو تا این حد به خشم آمده و در خیابان احقاق حقوق خود میکنند،
خوب خاطرم هست که آن روزها مردم ایران به ریشه رسیده بودند و فریادشان چیزی فراتر از این دردها بود، چیزی که آنها به دل داشتند و برایش تلاش میکردند فقط فقر و نابرابری نبود، آنها برای آرمانی بزرگتر میجنگیدند، اما باز هم در آن روزها برایم این موضوعات اهمیت نداشت و بیشتر از هر چیز دیدن آن ظلمها مهم میآمد و سعی در جستن و دانستن این نابرابریها داشتم
حال در اتاقی فرسنگها دور از آنها، از همیشه حتی زمانی که کنارشان بودم به آنها احساس نزدیکی بیشتری میکردم، دردهایشان تبدیل به دردهایم شده بود و دوست داشتم بیشتر آنها را درک کنم، انسانهایی که به طول همهی عمر با در کنار هم بودنشان نتوانستم آنها را درک کنم، زیرا در حبابی از آسایشهای شخصی زندگی میکردم و در این حباب همه را در این راه و طریقت مییافتم، اما بالاخر این حباب ترکید
چهرهی عور جامعهای که از آن زاده شده بودم را دیدم هر روز بیشتر خودم را در این دیدن و دانستن غرق میکردم و این دریاچه مرا به سوی سرمنشأ و شروع آبریزها میبرد
حکومتی دینی و فاسد که در جایجای مملکتم ریشه دوانده بود و همه را به زشتی سوق میداد همان چیزی که آن روزها ملتم دریافته بود من هم دریافته بودم
از آن روزهای پیشتر خیلی فاصله گرفته بودم و من هم حق داشتم که چیزی را نبینم، در زندگیِ خودم غرق بودم و هیچگاه آنها فریادی به بیرون نرسانده بودند تا من و امثال من بشنویم، اما آنها دردها را فریاد میزدند، من هم میشنیدم چون در برابرم بود، مسیر این دردها را دنبال میکردم تا به سرمنشأ و علت وجودیاش برسم و بدانم این علت چیست که چنین معلول در برگیرندهای را علم کرده و روز به روز انسانهای بیشتری را در خود غرق میکند
من هم به همان راهی رسیدم که مردم ایران رسیده بودند من هم در کنار آنها ترقی میکردم، پیش میرفتم و پی میبردم این هنجارها ناهنجاری است که به طول این سالیان ریشه دوانده و هر زشتی را به قانون بدل کرده است، هر ظلمی را به کرسی نشانده، چه نظام بد ساختاری است، باید به درون مشکلات پیش رفت، ریشه را واکاوی کرد، همان چیزی که در طول سالیان تحصیل فرا گرفتم که نمیتوان به سادگی از کنار مشکلی گذشت و با نوشدارویی آن را از میان برداشت، باید که دقیق شد وقت صرف کرد، همه چیز را شناخت، به ریشهها رسید و آن روز که ریشه را در اختیار داشت راه درمان آسان است و میتوان آن زشتی را از میان برداشت تا زشتیها یکی پس از دیگری از میان بروند و به جایش زیبایی کاشت و پروراند و چندی بعد ثمرهاش را درو کرد و دید
همانطور که مردم ایران در آن روزها به حکومت دینی فاسد و خاستگاهش رسیده بودند من هم میتوانستم مثال آنان همین راه را بپیمایم و این زشتیها را درک کنم، البته این مراحل گام به گام است باید در ابتدا آن را شناخت و من هم بر آن شده بودم که بشناسم، اول بدانم و این دانستن جرقهی اول این راه بود
حال هر روز اگر برای تحقیق پیش میرفتم هدفمند بود، این راه در پیش رویم بود و باید بیشتر از جمهوری اسلامی میدانستم، از نظرها آرا و خاستگاهش، دیگر فقط به دنبال اتفاقات ایران نبودم و راهم را پیدا کرده بودم باید ریشهیابی میشد و میفهمیدم که چگونه این ریشهی خراب پا گرفته و این درخت، کج و زشت را به وجود آورده که ثمرهاش این دریای ظلمت است، شاید هرگاه به این سیر دوار نگاه میکردم در نوک هرمش همان حکومت را میدیدم و به قلبش فاجعهای بزرگتر را
همان پسرک و دختر آدامسفروش که چگونه چنین درختی کجی چنین میوهی زشتی به وجود آورده و تا به کجا آدمیان را به پیش خواهد برد و برده است، حال بیشتر از گذشتهشان میدانستم، بیشتر در تعقیب آنها به گذشته سرک میکشیدم، هرچند نمیتوانم ادعا کنم که از همان ابتدا خودم این مسیرها را در پیش گرفته بودم و اینقدر دقیق شده که بتوانم ریشهی اصلی را دریابم
با تمام این موضوعات سعی میکردم بیشتر به گذشته سفر کنم و شاید هم اتفاقات مرا به این گذشته سوق میداد، ملتی که بیدار شده بود و یک گام بیشتر از من در حال حرکت بود و من تازه به این تفکر اضافه شده بودم، دوست داشتم خودم را به آنها برسانم در همین اوقات غرق در همین افکار بودم که بارها مادرم پیشم میآمد، این همه تفاوت و تغییر روحیات مرا لمس میکرد و گاهگاه از من سؤال میکرد که چه شده
اوایل همهشان مطمئن بودند که افسرده شدهام اما وقتی شور و اشتیاقم را میدید این تغییرات برایش گنگ بود که حقا چه اتفاقی برایم افتاده و تا این حد عوض شدهام،
حالا دیگر هیچکدام از ارزشهای گذشتهی زندگیام برایم مهم نبود، آن قدر به سر و وضع و پوششم اهمیت نمیدادم، بیشتر وقتم به مطالعه و خواندن میگذشت اما نه از نوع درسی، تمام اخبار برایم مهم بود و با دقت گوش میدادم و مادر میدید که چگونه دقیق به حرفهای پدر گوش میدهم و همهی اینها او را وادار میکرد که گاه و بیگاه از من سؤال کند که چه به روزم آمده است و در چه دنیایی سیر میکنم، به دنبال چه میگردم و همیشه منی که به او جوابهای سربالا میدادم و هیچگاه قانع از پیشم نمیرفت
پدر هم درگیر کار بود و این تحولات من را معمول میپنداشت و نشانههایی از بزرگتر شدنم میدید و برادرم که اکثر زمانش را با دوستان و کلاسهای مختلف میگذراند لقب صوفی به من داده بود، خیلی هم از این لقب ناراضی نبودم و حال طریقتی تازه در برابرم بود
یادم هست که در آن روزها و دانستن حکومت و عقبهاش مرا کمکم به واژهای تازه رساند بود، به سال تازهای
در برابرم دریچهی جدیدی باز شد که تا آن روز حتی یکبار هم نشنیده بودم، نمیدانم چند دسته از مردم ایران آن را نشنیدهاند اما من که از همان مردم بودم هیچگاه آن را نشنیدم
دقیقاً خاطرم نیست مضمونش چه بود اما یکبار خیلی پیشترها این واژه را میان اعتراضات مردم و شعارهایشان شنیده بودم، اما آن قدر برایم بیمفهوم بود که دنبالهاش را نگیرم و برای دانستنش کاری نکنم، اما وقتی سخنرانیِ یکی از دانشجویان هموطنم را گوش میدادم که در یکی از احزاب سیاسیِ آن روزها در ایران نطق میکرد تلنگری در جان احساس کردم
احزاب سیاسی نوپایی که برای همین تحولات در ایران شکل گرفته بود، وقتی آن واژهها را میان خطابهاش آن قدر بلند و رسا شنیدم خیلی به فکر فرو رفتم تا بیشتر دربارهاش بدانم، خوب خاطرم هست که آن دانشجو چطور بیپروا در برابر میز خطابهها گفت
رژیمی که در سال 67 آن کشتارهای وحشیانه را کرده است به هیچ عنوان صلاحیت حکومت نخواهد داشت
این واژگان در گوشم چند باری زنگ زد،
سال 67
کشتارهای وحشیانه
تا آن روزی چیزی از آن نشنیده بودم و حالا این جرقهای بود که بیشتر بدانم
سال 67 مگر چه سالی است؟
چه اتفاقی در ایران افتاده که او این را دلیلی برای برکناری حکومت وقت میداند؟
اینها همه برایم سؤال بود و سادهترین راه در برابرم،
بازهم باید سؤالهایم را با دنیای مجازی در میان میگذاشتم تا او پاسخی به من دهد و اینگونه در این آتش جهالت نسوزم
چند باری به خودم لعنت فرستادم که چگونه تا این سال از زندگی دربارهی این موضوعات نشنیده و ندانستهام، اما آن روز دیگر باید میدانستم، با نوشتههای بسیاری روبرو شدم،
سال 67 یک تابستان خونین در ایران
هر کجا حرفهایی دربارهی این اتفاق نوشته بودند، حال یکی از زبان دفاع و یکی به قسط حمله و یا با هر هدف دیگر، اما صحبت همهشان به یک راه ختم میشد کشتار دسته جمعیِ تعداد زیادی از زندانیان سیاسی در تابستان سال 67 در زندانهای ایران توسط جمهوری اسلامی
هضم این صحبت آن روز در ذهنم خیلی سخت و سنگین بود، آن قدر سخت بود که چند روزی را برای دانستن و فهمیدن همین جمله اختصاص دادم،
زندانی سیاسی به چه معنا است؟
چه کسی را زندانیِ سیاسی خطاب میکردند؟
کشتار دسته جمعی، تعداد از هزار شروع میشد و به پنجهزار و گاهی بیشتر هم میرسید، کشتار این تعداد آدم به دست یک حکومت در یک تابستان به چه معنا است؟
فهمیدنش برایم مقدور نبود، هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر به پاسخش نمیرسیدم، مگر امکان داشت در خاکی که ما زندگی میکردیم، در خاکی که ما درس میخواندیم، در خاکی که ما بازی میکردیم، در همان خاک تعداد زیادی را به واسطهی باورهای سیاسی و اعتقادیشان سلاخی کنند؟
چرا من حتی یکبار هم این را نشنیده بودم، پدر که مدام دربارهی مسائل و مشکلات حرف میزد حتی دربارهی حجاب هم گفته بود، چگونه حتی یکبار هم از این موضوع به من نگفته است؟
یعنی او هم نمیدانست؟
یا مصلحت ندانسته تا من بدانم؟
اگر او را هم کناری بگذاریم، چگونه خودم نفهمیدم، چگونه سالیان درازی را در آن خاک زندگی کردم و حتی ندانستم زندانیِ سیاسی چیست و اگر چیست آیا ما هم در کشورمان داریم؟
اگر داریم آیا اینگونه کشته شدهاند؟
چگونه منی که از کوچکترین اتفاقات شخصیِ زندگی هنرمندان و بازیگران خبر دارم، میدانم فلان بازیگر کی و با چه کسی ازدواج کرده حتی یکبار هم این موضوع به گوشم نخورده که در این خاک هزاران نفر را به واسطهی باورهایشان به دار آویختند و کشتند و تمام وجودم را شرم فرا گرفته بود
دیوانه شده بودم، اصلاً برایم قابل فهم نبود،
چگونه تا این حد نادان بودم؟
مردمی که چگونه تا آن سالها حتی یکبار هم از این حرفها در ملأعام نزدند، آگاه نکردند من و امثال من را
آنها که مورد ظلم قرار گرفته بودند یا دغدغهشان بود، مردم این کشور را میگفتم، آنها که دردی نبرده اما هموطنانشان کشته شده بودند، درد کشیده بودند، چگونه به طول این همه سال اعلام برائت هم از این حادثهی شوم نکردند
فکرهای بسیار ذهنم را میفشرد که پدر نجاتم داد ناجیِ همیشگی
نمیتوانستم این موضوع را با او در میان بگذارم، نمیتوانستم از او هم همین سؤالات را بپرسم، به راستی توانش را نداشتم،
آیا خانوادهها دوستان و آشنایان آن قربانیان هم رویی نداشتند تا از مردم سؤال کنند و باز هم هزاران آیا که در سرم بود
باز خودم را به دستان پرمهر پدر سپردم تا برای دقایقی، ساعتی یا روزی از این مردابی که در آن درگیر بودم رهایی یابم و خلاص شوم، با پدر بیرون رفتیم، به شهر نگاه میکردم، به مردم این شهر،
آیا آنها دردهایی مثل ما ندارند؟
آیا آنها هم مثل مردم من نبودهاند؟
آیا دختر آدامسفروش در اینجا زنده نیست؟
با نگاه کوچکی هم میشد فهمید آنها هم هزار درد پیش رویشان است، اما آیا آنها هم مثال ما به طول این سالیان در برابر تمام این نامردمیها سکوت کردهاند؟
آیا اتفاقاتی که در طول تاریخ به سر ما آمده اگر آنها هم میکشیدند باز هم مسکوت میماندند و دم بیرون نمیآوردند؟
پدرم صدایم زد، از افکارم بیرون آمدم، به یاد حرفی از خودش افتادم که میگفت، ایرانیان ملتی صبورند
باز هم در میان افکارم غوطه میخوردم، دوباره صدایم کرد و به خودم آوردم، خواست با هم به دیدن تئاتر برویم، قبول کردم و چندی بعد در برابر بازیگرانی بودم که زندگی را بازی میکردند،
نمیدانم موضوع تئاتر چه بود، اما مدام آدمهایی را میدیدم که به واسطهی باورشان به گلوله بسته میشدند، اعدام میشدند، کمی دورترها کودکی نشسته بود، هیچ آرزویی نداشت، آرزویش را سالها پیش در دل زندانها به دار آویخته بودند
دیده بود آرزومند چه سرنوشتی دارد،
شاید میدانست آرزو چیست، شاید آرزوی بزرگی داشت، شاید آرزویش به وسعت جهان بزرگ بود، لیک میدانست آرزومند چه فرجامی دارد و خود را وادار میکرد که دیگر آرزو نکند، دیگر چیزی نگوید و حرفی برای گفتن نداشته باشد تا سرنوشتش آن نباشد و یا شاید آرزویش را میان زندانها کشتند، شاید آمالش در همان زندانها بود و بعد از کشتن به درازای سال دید کسی دم نمیزند
حرفی نگفته اعتراضی سر برنیاورده، فهمید آنها آرزویش را فراموش کردهاند و او هم به آرزویش خاتمه داد و آن را به فراموشی سپرد که جماعتی میلیونی آن را فراموش کردند، پس راه را در این دید تا مثال آن بیشماران آرزو را در سینه بکشد و دفن کند تا هیچگاه سر بیرون نیاورد که فرجامش قتل و کشتار باشد
و یا شاید او آرزو داشت آرزویش را چندین بار در گوش ما نجوا کرد و امثال من بودند که هر چیز ریز و درشتی در زندگی برایشان مهمتر از آرزوهای آنان بود، فهمیدند خیلی چیزهای کوچک از این آرزوها باارزشتر است و آنها هم این آرزوها را با تمام وسعتش به قبرستان دل فرستادند تا بازیچه و مضحکهی ما و جمع بیشمار ما نشود
تئاتر تمام شده بود ولی من باز هم میدیدم به درازای تمام سالیانی که ندیده بودم
داشتم میدیدم و هر لحظه در چهرهای تازه آرزوی برباد رفتهی جماعت بیشماری را به نظاره نشسته بودم و پدری که تا حد مرگ نگران دخترش بود، دختری که هر بار در تئاتر از رخ و رخسار زن و مردهای بازیگر صحبت میکرد، از بازیشان، از غرورشان، از هنرشان و بارها جویای احوال حال و زندگیِ شخصیِ آنها بود، اما حالا مثال سنگ میدید و پدر بیشتر نگران میشد
لیک خبری از دل و غوغای درونش نداشت، میخواست مرا به خنده وادارد، حتی به حرفهایش با آنکه نمیشنیدم لبخند هم میزدم، به رستوران هم میآمدم، غذا هم میخوردم و حالاتم را مثل سابق نشان میدادم، باز هم از همان حرفها زدم تا دلش را به دست بیاورم، در برابرم برآوردهکنندهی تمام آرزوهایم نشسته بود و حق نداشتم او را نگران کنم و یا برنجانم اما هر وقت بازی کردم، باز هم بازیهای کودکانهی آن دو کودک و هزاری دیگر در برابرم بود.