پسرک در گوشهای نشسته و به افتادن قطرات آب بر زمین چشم دوخته است، یک مسیر کوتاه از این اتفاق را تعقیب میکند اما کیست که نداند این فکر کردن او است حتی لحظهای به این ریختن آب نگاه نمیکند و در ذهن در حال ساختن سیما و چهرهای است،
چهرهای نزدیک که چندی پیش او را دیده، آری همان زن، چهرهی او در برابرش نقش بسته، او را در همین نزدیکی خود میبیند، حتی گاهی او را لمس میکند
آیا اینها به جهان واقع است یا مجاز؟
خود هم نمیداند، در برزخی گیر کرده و به هر چیز که فکر میکند نمیداند آیا واقعیت آن را میبیند یا در دنیای خیالی خود اسیر مانده است، این قدر که در طول عمر فکر کرده گاهی فکرهایش از دنیای واقعی هم برایش واقعیتر است اما میتوان این کلافگی را در نگاهش جست،
کلافه و پریشان در میان افکارش غوطهور است هر از چند گاهی این خیالات به واقع بدل میشود و از میان واقع به قلب مجاز راه مییابد و هر ثانیه در میان این گیر و دار در حال گذر است، اما با تمام احساس درونش دیگر میخواهد در جهان واقع گام بگذارد، میخواهد هر چیز را به واقعیتی بدل کند و از این کلافگیها برون بیاید، در میان افکارش باز هم سیمای زن که چندین سال از او مسنتر است نقش بسته
یاد نگاههایش میافتد،
آیا او هم نگاهی دنبالهدار به سوی او روانه کرده بود؟
آیا او هم در تعقیب نگاههایش بود؟
مدتی است به هر چه فکر میکند چهرهی زن در برابرش نقش میبندد، همان نگاهها، همان چشمها،
هر روز تصویر جدیدی برای او ساخته است، دلش را میان کلبهی محقر جا گذاشته است و شاید وجدان او است که میخواهد زن را از آن برزخ نجات دهد و یا شاید عشقی است که با دیدن زن در میان سینهاش جوانه کرده است، اینها را در درون خود مییابد اما در ذهن باز هم چندین بار این جمله را صرف میکند
من فرزند خدا هستم
و همین باعث شد تا چندبار به ذهنش و در میان افکارش حتی گاهی بلند بگوید:
وجدان من پر درد است، حق آن زن از زندگی این نیست،
به هر روی به سمت کلبهی محقر راه را پیش برد، رفت تا آن سیمای آشنا را دوباره از نزدیک ببیند و جهان را به واقعیتی و دورتر به حقانیتی تازه بدل کند
باز هم همان صحنهها که جانش را چنگ میزد، همان مردهای بسیار در انتظار و همان نالهها
لحظهای را در انتظار نشست، جانش تاب و تحمل صبر کردن نداشت، اما روح آرامش به او اجازه نمیداد تا کار دیگری کند و مجبور بود که صبر کند، میخواست برخیزد و فریاد بزند و جلوی تمام این اتفاقات را بگیرد، اما روح آرام و ساکتش تنها دستور ایستادن به او میداد و باز هم در فکر و خیال بارها برخاست و فریاد زد،
حتی چند نفری را هم زخمی کرد اما پسرک که آرام نشسته بود، حتی لحظهای کوتاه هم از جایش بلند نشده بود، حتی در وجودش سایرین تکانی هم ندیده بودند، اینگونه آرام نشست و ساعتها پشت سر یکدیگر گذشتند،
مردها یک به یک به درون تخت پرده پوش فرو رفتند، فریادها را شنید و به جیغها گوش فرا داد تا بالاخره همه از درون کلبه بیرون رفتند، حالا دیگر خودش بود و آن دختر، زن هم چند زمانی بود که متوجه حضور پسرک در کلبه شده بود و به روی خود نمیآورد تا در میان تنهایی به پیش رویش رفت
در کنارش نشست، دستش را روی پیشانیِ او گذاشت، پسرک آرام چشمهایش را بست، دستان زن را به روی صورتش لمس کرد، آرام شده بود، از همهی عمرش آرامتر و شادمانتر بود،
آرام و زیر لب گفت:
حاضری با من ازدواج کنی؟
زن صدای او را نشنید و این صدا آن قدر ضعیف بود که خود پسرک هم نشنیده باشد، شاید باز هم میان مجاز سخن گفته بود، اما چیزی نگذشت که باز هم همان جمله را بلندتر و رساتر ادا کرد،
دختر مات و مبهوت به لبان پسرک چشم دوخت و این آغاز دیگری بر زندگیِ پسرک شد،
پسر با مادرش زیاد صحبت نمیکرد و آن روز در کنار زن به سوی خانه آمد و بهت و حیرت مادر را به بار آورد، باز هم سخن نگفت و در برابر فریادهای مادر خاموش ماند،
هیچکس انتظار این فریادها و واکنشها را از زنی که به درازای عمرش ساکت و آرام نشسته نداشت، اما حالا دیگر فریاد میزد، حتی گاهی به روی صورت پسرک میکوفت، اما این بار نقش آن دو عوض شده و پسر آرام حتی لحظهای چشمانش را به چشمان مادر ندوخت و سر به پایین داشت، شاید باز هم در میان افکارش غرق بود و این را دنیای مجاز میدانست، زن هم آرام در پشت پسر جای گرفته بود،
شاید احساس امنیت میکرد، شاید فکر میکرد سرپناهی جسته و شاید شادمان بود اما این فریادها میتوانست شادیِ هر جنبندهای را محو و نابود کند، فرجام این فریادها بار دیگر خاموشیِ مادر بود اما این بار از گذشته هم ساکتتر شده حتی لحظهای هم با پسرک و زن صحبت نمیکرد، اما بالاخر عادت هم به میان آمد و پس از گذر چند ماه همه چیز رنگ و بوی قدیم خود را گرفت
باز همه چیز مثال گذشته شد، با این تفاوت که به جای دو روح سرد و آرام سه روح منجمد در این خانه در کنار هم زنده بودند و زن تازه وارد هم کمکم شبیه به این دو روح آرام خموش و بیکلام شده بود و باز هم پسرک بود و غرق شدن در افکارش
دیگر پسرک نبود تبدیل به مردی شده بود که حال زن هم داشت و سنش هم مثال دورترها کم نبود، او بالغ شده و نم نمک به مردی کامل بدل شده است
مردی آرام و بیحرف که همواره غرق در فکرهایش است، باز هم آن غار تنهایی برایش آغاز شد و دوباره خود را میان آن دید و باز هم هجوم همان افکار اما دیگر زنی نبود تا بیشتر زمانش را به سیمای آن فکر کند، او تبدیل به جهان واقع شده بود و هر گاه که میخواست به سمتش میرفت و ساعتها از نزدیک نظارهگرش میشد،
حالا بیشتر از پیش ذهن و فکرش درگیر مباحث و مشکلاتی که کمی پیشتر دیده بود شد، در این روزگاران از کمی پیشتر دروازههای تازهای به روی پسر و زندگیِ تازهاش باز شده بود، او که همواره از روز نخستین با چوب امرار معاش میکرد و گهگاه با چوپانی از احشام دیگران روزی میخورد حال برای به دست آوردن پول بیشتر مدتی است که به تجارت به این سو و آن سو میرفت و همین دروازههای جدید و افکار تازهای را در برابرش باز کرد
او رفت و بیشتر از گذشته انسانها را دید اما این بار نه دروازههایی رو به مشکلات آدمیان که دریچهای برای شناخت بهتر خدا به رویش باز شد، او رفت و بیشتر با آدمیان ارتباط برقرار کرد تا خدا را بهتر از زبان آنان بشناسد در تمام این سالها ارتباط او با خدا با همان جملهی معروف تو فرزند خدا هستی گره خورده بود و در میان صحبتهایش چیز تازهای به او افزوده نمیشد و این بار دوست داشت بیشتر خدا را بشناسد و با مردمان پیرامون او همکلام شود
شناخت او از خدا همان کلامهای درونیاش بود و در حیطهی دانستههای خویش و نه چیزی فراتر اما حال با بیرون رفتن از دیار و روستای خود و دیدن بیشتر انسانها و همکلامیِ با آنها به دایرهی دانستههایش پیرامون خدا اضافه شد،
گاه آدمیانی میدید که به خداباور دارند و پیروی مکتب و دینی از سوی خدا هستند، شنیده بود و این دینها در دیار خودش هم جاری و ساری بود اما از آنها همان دعا و ثنا را آموخته بود و نه چیزی فراتر اما حالا داشت با خدا پیامبرانش، فرستادگان او بر زمین، دستورات و فرامین خداوندی و همه و همه بیشتر آشنا میشد
خیلی کنجکاو بود و از دانستن این مطالب به شدت شادمان میشد، دوست داشت که بیشتر بداند و در طول تمام این سفرها به سوی آن دینداران میرفت و با تمام جان و دلش به تکتک حرفهایشان گوش فرا میداد، با خدا و نیاکان و پیامبران پیشین آشنا میشد و درونش آتشی شعلهور بود
پسرک حالا بیشتر از گذشته در تنهایی و خلوت به مسائل و مشکلات جهان فکر میکرد و تمام صحنهها و زشتیها را در برابرش میدید، ساعتها به فکر فرو میرفت و از خویشتن میپرسید:
پاسخ این رنجها چیست و زیر لب زمزمه میکرد نام و جلال و بزرگیِ خداوندی را
گاهی آن قدر خداوند را ستایش میکرد تا از حال برود در بیهوشی و فراغ بال از جهان با خدا همکلام میشد، حتی حال پیامبران را هم میدید، برای تکتک آنها چهرهای متصور میشد و هر بار با رفتن به خلأ با آنان همکلام و مشکلات دنیا را با آنها در میان میگذاشت،
گاهی به قدری عرق میکرد و تکانهای شدیدی میخورد که اطرافیانش نگران حالش میشدند و آنکس که از همه بیشتر به او ایمان آورده بود زنش بود، همان دخترک بیچاره با گذشتهای پر درد، او بود که حالات او را میدید و ساعتها به نظارهاش مینشست،
پسرک دیگر برای رفتن به این احساسات ماورایی و به میان این روزگاران نیاز به رفتن در میان غار نداشت، هر لحظه در هرکجا که فکر میکرد با خدا و پیامآورانش همکلام میشد، مشکلات را باز هم دوره میکرد و پاسخ تمام مشکلات را دور شدن از خداوند و طریقت او میپنداشت
فرامین خدا به زیر پا نهاده شده بود و او اینها را دلیل رسوایی و زندگیِ پر مشقت انسانها میدانست، با خود هر روز این طریقت تازه را دوره میکرد و فریاد میزد که باید این تغییرات را اعمال کنم،
باید انسانها را از نو و دوباره باز سازم، وقتی به چوپانی میرفت، نقش آدمیان را گوسفندها برایش بازی میکردند و میدانست و بارها تجربه کرده بود که وظیفهی به پیش بردن گوسفندان تنها با چوپان آنها است، او است که میتواند آنها را به سرمنزل مقصود برساند و یا زندگی را برایشان پایان دهد، او همیشه به این ایمان داشت که اگر انسانها چوپان درستی نداشته باشند، فرجامشان رفتن به قهقرا است و این ثمرهی همان چوپان بد آنها است که امروز با چنین فرجامی روبر شدند آنان به زشتی غوطه میخورند که از خدا دور و چوپان درستی ندارند.
به اینها ایمان داشت و هر روز با خود دوره میکرد، جرقهای در ذهنش شکل گرفته بود، در همین حال و احوال بود که باز هم درونش به صدایی در آمد و به او نجوایی رسید
فرزندم، امروز، روز برخاستن تو است، حال تو هم پیامآور من خواهی بود و باید فرامین و دستورهایم را به پیش بری، باید جهانی لایق زندگی و پرستش پروردگار بسازی، شرک و بتپرستی را از آدمیان بستانی و آنها را به سمت توحید و یگانگی خداوند سوق دهی، باید آنها بدانند که من هنوز هم نمایندهای بر زمین خواهم داشت، باید بدانند فرزندم، پیامآورم، به زمین آمده تا بار دیگر آنها را به سمت تعالی و راه الهی برساند و پایان بخش تمام این زشتیها در جهان باشد
بارها و بارها از این نداهای آسمانی در قلبش و در بطن وجودش شنید، اما هیچگاه تا این اندازه رسا و بلند نبود، پس از شنیدن آن به سوی زن رفت و گفت ماوقع را و او بیهیچ حرف و سخنی به پسرک ایمان آورد و گفت:
تو به راستی فرزند و پیامآور خداوند عالی و بلندمرتبه بر جهان خواهی بود و حال پسرک دنیای تازه را در برابر میدید
اینها جسارت پسر را بیشتر از پیش کرد، به میان غار میرفت، ساعتهای دراز با خدا همکلام میشد، خدا به او راهکار میداد و میگفت که چگونه باید به پیش بروی و فرامین من را در جهان کارگر کنی، شرک را از میان برداری و …
پسرک میشنید و تشنج میکرد، عرق میریخت، شاد میشد و حالا دیگر به سوی رسالت الهی از سوی پروردگار جهانیان رسیده بود،
دستور از سوی پروردگار به پسرک نازل شده بود
آری زمان آن رسیده است که این راه را بر آدمیان اعلان کنی و باید ابتدا از دور و اطرافت شروع کنی و در انتها کل جهان را از این خبر بزرگ مطلع سازی،
پسرک که با تمام وجود دوست داشت فرزند خلف خدا باشد، به این ارزش والا همت گماشت، در ابتدای راه از همان اطرافیان شروع کرد، همسرش به سرعت به او ایمان آورد و او اولین کس بود که به این ارزش والا در زندگی نائل آمده بود،
مادرش هم بیتفاوتتر از آن بود که بخواهد مخالفتی کند، گاه به فرزند میگفت:
میدانم که فرزند خدا هستی و از همان ابتدا هزاران بار این را به تو گفتهام، حالا روزگار، روزگار تو است تا جهان را تغییر دهی و این شروعی بود تا هر چه بیشتر این مسئله را با آدمیان در میان بگذارد تا آدمیان بیشتری به او ایمان بیاورند و با او همراه شوند،
از این رو ابتدا با کسانی که دور و اطرافش بودند همکلام شد، همانها که برای خرید به سمتش میآمدند، صاحبان گله و دوستان
او هرگز دوستی نداشت، اما همانها که به ندرت با او همکلام میشدند را شاید دوست میدانست و این آغاز نبوت او بود
ابتدا ترس در جانش نهفته بود، نمیتوانست به صراحت با آنان سخن گوید، دست و پایش سرد میشد و میلرزید، نمیدانست چگونه و از کجا سخن را آغاز کند، اما قدرتی درونش دمیده شد و باز هم همان صدا و نجوا و همان جملهی معروف در گوشش طنینانداز بود
تو فرزند خدا هستی
این سرآغازی بود تا آن پسرک آرام و بیحرف لب به سخن بگشاید، برای اطرافیانش ساعتها سخن بگوید، از زشتیهای در دنیا، از شرک و بتپرستی، او سخنرانیهای گیرا و قرایی میکرد و همگان مبهوت به چشمانش خیره میماندند و با خود میگفتند این جوان آرام چگونه تا این حد سخنور شده، برخی از همان ابتدا به این افسانهها دامن میزدند که روح خداوندی در وجودش دمیده شده و برخی میگفتند، اینها ثمرهی تنهایی و دیوانگی و این همه به غار رفتنهای او است
اما او مصمم بود، افکارش را انتقال میداد تا شاید از آنها واکنشی ببیند و این شروعگر مسیر پیامبری و موعظات او باشد، نخستین جرقه زده شد، یکی از همان متمولان و ثروتمندان همانی که گلهاش را برای چرا به او میسپرد پس از شنیدن حرفها و سخنهایش به خود آمد و احساس کرد که حرفهای او حق است،
در گام نخست برایش کمی سخت بود که چوپانش در برابر او اینگونه سخنوری کند و راه و چاه زندگی به او بیاموزد، اما در ذهن برای حرفهای او احترام قائل شد و به نظرش تمام این گفتهها درست آمد و اینگونه شد که اولین تن به او ایمان آورد و راه برایش هموار شد
حالا دیگر به هر جا و مکانی میرفت، شروع به موعظه میکرد، برای آدمیان ساعتها حرف میزد، زشتیها را برایشان برمیشمرد و در راه زیبایی راهکار میداد، از بزرگی و جلال و جبروت خداوندی میگفت، از راه نهایی و رسیدن به او، توحید و یگانگی از این سرور جهانیان، از مظالم و زشتیهای دوران بتپرستی حرف میزد و سعی در تغییر افکار آدمیان داشت،
برای هر صحبتی که میکرد مثالی به میان میآورد و همین مثالها برای او محبوبیتی بیشتر به وجود آورده بود، هر روز در میان شهر و روستا با هر که میتوانست سخن میگفت و او را به راه حق دعوت میکرد، برخی او را دیوانه خطاب میکردند و طاقت همکلامی با او را نداشتند، برخی که فقط شنونده بودند و واکنشی در برابرش نشان نمیدادند، برخی که با او همآوا میشدند و حرفهایش را تکرار میکردند
واکنشهای بسیار دیگری میدید اما هیچ کدام باعث نمیشد تا ذرهای به عقب بنشیند و از طریقت و راهی که خدا فرمان داده پا پس بکشد، حالا دیگر نه تنها با انسانها بلکه با خدا هم بیشتر همکلام میشد، بعضی وقتها در میان آدمیان وقتی به موعظه مشغول بود با تکانهایی عصبی و عرق بر پیشانی با خدا همکلام میشد و پاسخ آنها را به فراخور پرسششان میداد و بیشتر دامن به دیوانگی و تقدس میزد
شبها زمانی که در خلوت بود بیشتر با خدا همکلام میشد، بیشتر حرفهای او را میشنید و بیشتر به فکر تغییر و عملی ساختن فرامین خدا میافتاد، ساعتها خدا در قلبش با او سخن میگفت و از اهدافش احساس رضایت میکرد و به او فرامین تازهای فرا میداد، این پسرک که امروز مرد کاملی شده بود، حرفها را گاه با زن در میان میگذاشت و او هم خاضعانه در برابر خدا و فرزندش اشک میریخت و شادمان میشد
پسرک تمام روزش را نه دیگر برای امرار معاش که برای پیشبرد هدف قدسیاش به پیش بود و باعث شده بود که زندگی کردن و گذران زندگی برای خود و خانوادهاش سختتر شود، اما مادر در برابر این اتفاقات آرام بود، از چیزی شکایت نمیکرد و زن که به این سرنوشت و تقدیر خود سرخم کرده بود هیچگاه اعتراضی نداشت
در این روزگار سخت بود که همان متمول به او کمکهای فراوان رساند تا بیشتر از پیش بتواند خود را وقف اهداف خداوندی کند،
او هم آیندهای برای پسر قائل شده و به فکر آیندهی پر قدرت او است و یا تمام این کارها را برای رضای خدا انجام میداد کسی نمیدانست
کسی نمیدانست، اما چیزی که مشخص بود این بود که او ایمان آورده
آمد و شد پسرک به میان آدمیان، همکلام شدنش با آنها باعث شده بود تا عدهی بیشتری به او ایمان بیاورند و با او همراه شوند و با او در این راه همقسم تا در طریقت خداوندی ایثار کنند و روز به روز بر تعداد این جماعت مؤمن اضافه شد
دور از انتظار نبود که بیشتر آنهایی که به او ایمان آورده بودند همانانی باشند که در شرایط سخت زندگی میکردند و از آسایش و آرامش بهرهی چندانی نبرده بودند و تنها متمکن و ثروتمند بینشان همان صاحب گله بود و مرد متمول
شاید تنها او بود که ایمان آورده و از جان و مالش گذشته و شاید دیگرانی که…
دیگر اطرافیان فرزند خدا همان مالباختگان و بیبضاعتان بودند که نمیتوانستند جز از جان گذشتن کار دیگری برای پیشبرد این اهداف قدسی کنند، کمکم به شمارشان اضافه میشد و این جماعت مؤمن جهان بیشتر میشدند و ایمان به خدا بر لبان پسرک لبخند مینشاند