Logo true - Copy

جهان آرمانی

وب‌سایت رسمی نیما شهسواری

جهان آرمانی

وب‌سایت رسمی نیما شهسواری

کتاب صوتی اغوا

بخش سوم

راهی برای دسترسی به کتاب صوتی اغوا اثری از نیما شهسواری

به اشتراک‌گذاری لینک دانلود مستقیم کتاب صوتی اغوا در شبکه‌های اجتماعی

مشخصات کتاب صوتی اغوا

کتاب : اغوا

عنوان : بخش سوم

نویسنده : نیما شهسواری

زمان : 01:50:46

موسیقی :

نامشخص

با صدای : نیما شهسواری

متن کتاب اغوا

باید بسازمش، باید بتوانم با ساختنش جهان را به منزلگاهی تازه بدل کنم،

این حق در اختیار من است، من توان ساختنش را خواهم داشت، مگر نه اینکه برای همین کار پای بر جهان گذاشته‌ام، مگر نه اینکه این وظیفه را به دوش من نهاده‌اند، مگر نه اینکه من جاندار ابزارساز هستم، پس باید در این ساختن‌ها از همه پیشی بگیرم و یکه‌تاز این رقابت باشم، باید مبدل به ابر جاندار سرای خود شوم،

وای که از تکرار این واژگان بر سرم عاصی شده‌ام، لیک باید هر روز همه‌ی این‌ها را در ذهنم دوره کنم تا بتوانم موفق باشم، باز باید به تعداد کثیر کتاب‌های خوشبختی و این راه‌کارهای بزرگ رسیدن به آرزوها خود را برسانم و از راه‌کارهای بی‌بدیلش مدد برم، باید هر چه در برابرم است را ببلعم و در این شوره‌زار یکه سوار باشم و بتازم، ساختن این دستگاه جدید معنای بسیار در خود خواهد داشت، خواهد توانست کار بسیاری را به جای انسان‌ها انجام دهد، خواهد توانست تا کار بیشتری تولید کند، باز در این چرخه‌ی تولید چرخ‌ها را به حرکت در خواهد آورد و باز همگان را به تشویق وا خواهد داشت، از چندی پیش که در آن کارخانه‌ وقت صرف کردم همه‌ی دل و دنیایم ساختن چنین ابزاری شد، ساعت‌های مدید انجام کاری به تکرار مرا به این راه وا‌داشت تا بیشتر فکر کنم تا بدانم که انسان جاندار ابزارساز است، کار او در ساخت ابزارهای تازه خلاصه شده است، بیشتر از آنکه بخواهد از بازو و قدرت خویش مدد بگیرد باید از قوه‌ی تعقلش مدد گرفته و ابزار تازه‌ای بسازد، آنگاه که برای ساعاتی طولانی مجبور به انجام کاری دنباله‌دار و در تکرار بودم، آنجا دانستم که زندگی برای انسانی است که این بهانه از حیات این دلیل بقا را بهتر درک کرده باشد، گرنه باید به دامان این زندگی رقت‌بار سر کج کند و تابع آن باشد،

ما انسانیم و در این انسان بودن باید که از هم پیشی بگیریم و سبقت ما از هم به ساختن میسر است، پس باید دستگاهی بسازم که به ازای من هزاری کار کند، آن‌قدر بهتر و دقیق‌تر کارها را پیش ببرد که هر صاحبِ کاری به داشتن آن مبادرت کند، این دستگاه تازه ساخته به دست من دیگر نه نیاز به خلأ خواهد داشت، نه خوراک می‌خواهد و نه از حقوق کم شکایت خواهد کرد، نه سندیکا به وجود خواهد آورد و نه در پی حقوق از دست رفته‌ی خود خواهد بود، او هم به سیل بیشمار این ماشین‌های بشری در خواهد آمد و می‌تواند هر کار را به سادگی پیش برد و آنگاه است که از یکتای آن که من پدید آورده‌ام هزار و میلیون به بازار خواهد آمد و من به جای همه‌ی آن‌ها به ثروت و شهرت و منزلت دست خواهم یافت، این وظیفه‌ی من است، من هم راز بقای آدمی دریافته‌ام، من هم دانسته‌ام که چگونه این دوپای کم توان مالک به جهان شده است و حال نوبت من است تا این تاج را برای چند صباحی هم که شده به سر بگذارم و از داشتنش لذت ببرم

باید بسازم، من می‌توانم آن را به وجود آورم، با ساختنش عمر دوباره‌ای خواهم جست و همه‌ی ناکامی‌ها را به فراموشی خواهم سپرد، آری عمر دوباره‌ی من در میان همین ساختن‌ها است، من مالک و صاحب خواهم شد و در این دریای بیکران انسانی خواهم توانست تا سری برون آورم و برای مدتی هر چند کوتاه و گذرا پادشاهی کنم، امروز هر که در این سیر دوار ادعای پادشاهی کرده است، از این ساختن‌ها به منزلت و مقام رسیده است از کوچک تا بزرگ خود را در این ورطه خواهند دید و من باید این ابر انسان ابزارساز شوم و گوی سبقت را از همه بربایم، پس جهان ندیده‌های در برابر، از آن من است،

 

 

 

 

 

 

آن‌قدر خواستم تا سرآخر توانستم به دنیای اینان رخنه کنم، به جانشان حلول کنم و دنیایشان را بیش از پیش بشناسم، من باید به جهان درون این‌ها رخنه می‌کردم باید جهانشان را در می‌نوردیدم تا بیشتر آنان را بشناسم و این گام پایانی به دیدن دنیای آنان بود، نزدیک به جانشان در دلشان در میان افکار و باورشان و حال به آنچه می‌خواستم دست یافتم و زمان آن بود که به درون هر کدام از اینان که در برابرم بود حلول می‌کردم و کلام و فکر و باورشان را به زبان خویش پیوند می‌زدم تا بیشتر جهانشان را دریابم

 

 

 

 

 

 

 

باز هم همان روزهای تکراری و باز هم همان آسمان آبی، همه‌چیز از آن دیروز است و باز من محکوم به این بودن و ماندن تا چه زمان باید این‌گونه روزگار سپری کرد، من هم از ابنای همین موجود دوپای ناطق هستم،

آیا من هم از میان آنان غربال شده‌ام؟

من هم جاندار ابزارساز هستم؟

اما در من که هنر اینان نیست من کهتر و کوچک‌تر از اینان به دنیا آمده‌ام، اینان راز بقا را دانسته‌اند و توانسته‌اند هر روز ابزار تازه‌ای بیافرینند و با ساخته‌هایشان هزاری از من و این جماعت کهتر از خود را از میدان به در کنند،

آری این‌ها جانداران ابزارساز هستند و من یکی از دنیای اینان، لیک کمتر و بی‌ارزش‌تر از آنان، چرا که در این راز بقا نتوانسته خویش را تثبیت کنم، نتوانسته‌ام با اینان به رقابت پردازم و گوی سبقت را از جهانشان بربایم و این‌گونه من و هزاری از من محکوم به شکست و نابودی خواهیم بود، این جاندار تازه هر روز جهان و ابنای خود را غربال خواهد کرد و هر روز هزاری بیشتر از ما را به کام نابودی خواهد فرستاد تا آن کس که از همه لایق‌تر است به دنیایشان باقی بمانند و جهان را جماعتی مالک شوند که بهترین ابزارسازان‌اند

آری به جهان آنان دیگر جایی برای ما نیست، ما از دل همینان بوده‌ایم اما به مثال دیگر جانداران که راز بقا را دانسته یا ندانسته نتوانسته‌اند پاسخی بر آن گویند محکوم به مرگ و نابودی شده‌اند و ما نیز حال و در دنیایشان محکوم به نابودی و فلاکت خواهیم بود،

چه ارزش در برابر این جاندار تازه پای بر جهان گذاشته که ما گرسنه و اسیریم،

چه ارزش در برابر جان اینان که من و فرزندان و همسرم خانه و سامان نداشته و هر شب گوشه‌ای بیغوله کرده‌ایم،

جهان اینان جای ما را نخواهد داشت و در این رقابت هر که توان مقابله را نداشت محکوم به مرگ و فلاکت است،

اگر کارهای ما را ربودند، همه‌اش از عرضه‌ی آنان بود، اگر کارخانه‌ها پر شد از ماشین‌های تازه که همه، جای انسان‌های دیروز را گرفت، چه خیال؟

همه‌چیز جهانشان بهتر شد و در میان آن چه ملال که چندی هم در میان جوی‌ها جان سپارند و بی‌مدد بمیرند، این‌ها برای تصفیه‌ی ابنای بشر است، این‌ها را کرده‌اند تا بهترین انسان‌ها به جهان باقی بمانند و جهانی پیشرفته‌تر از دیروز به میان آورند،

دیگر هیچ ارزش جز اینان و دنیایشان بر جهان نیست،

چه درد که سینه‌ام پر درد است از دیدن گرسنگی فرزندانم،

چه ملال که هیچ جای کار برای این نادانان کم خرد و در جای ماندگان نیست، همه‌چیز از آنِ، آن دسته‌ای خواهد بود که در این ساختن پیشی گرفته و یا به ضرب آنان خوش رقصیده‌اند،

اما دریغا من که راضی به رقصیدن هم بوده‌ام، اما باز باید دوره کرد و دانست که ضرب اینان همیشه و همواره نیست برای همه و در اختیار همه نیست، آنانی را می‌خواهد که نه بی‌میل، به میل برای شنیدن صدای ضربشان روزها، ماه‌ها و سال‌ها جهان را در نوردند و به کام آنان خویشتن را فرو گزینند،

همه‌ی دنیای بر درک و پوچی و نیستی که طفل از جان آمده‌ام امشب نالان است، امشب بی سرپناه و گرسنه است، چه بر جهانم خواهد بود آنجا که او را به غم ببینم، آنجا که او را به درد ببینم، ای کاش مدید سالیانی در پی ضربشان برآمده بودم، ای کاش همه‌ی عمر به ساختن بر می‌آمدم و از آن شانه خالی نمی‌کردم و ای کاش

به دل هزاری از این ای کاش‌ها مانده و حال هیچ به دنیای واقعم نیست، همه در مجاز است هیچ از واقع دنیایمان به جای نمانده و باز باید در خود ماند و گریست، باز این دریای کاش‌ها جهانم را احاطه کرده است و کاش توان آن بود که همه را پرپر می‌کردم، کاش می‌توانستم تا دوباره از جای برخیزم و دوباره از نو سرآغاز شوم، اما دریغ و افسوس که همه‌ی دنیایم را بلعیده‌اند، این جماعت هزار رنگ هزار روی، همه‌ی جهانم را خورده و از پس‌ماندش ذره‌ای مهمانم کرده‌اند،

باز باید به پشت شیشه‌های پر طمطراق برای ذره‌ای منزل کنم تا ببینم چه آرام و بی‌دغدغه آن کاری را می‌کند که من هیچ‌گاه قادر به انجام آن نبوده‌ام، این ابزار ساخته به دست بشر چه آرام کارها را بی نقص انجام می‌دهد و دم بر نیاورده است، نه به یاد چشمان کودکش است، نه ناله‌های همسرش در گوشش طنین انداخته، هیچ به دل نیست و آرام و دقیق کارخواهد کرد،

خسته نیست و حال من به دستانش به عضلاتش به افکارش به دنیایش چشم دوخته‌ام و در این چشم دوختن‌ها خواسته‌ام تا لا‌اقل او باشم تا حداقل همچون او زنده باشم، اما من از این ابنای بزرگ جاندارها زاده شده و حال محکوم واماندنم، باز باید شبی را به سرما صبح کرد و به زیر برف و بوران زنده ماند که اینان راز بقایشان در ابزار ساختن بود و شاید بقای ما در ماندن و ایستادگی

 

 

 

 

 

 

 

هر بار که به جان کسی حلول کردم، هر بار که جهانش را در نوردیدم باز شمه‌ی تازه‌ای از جهان آدمیان در برابرم نقش بست، باز بر آنچه از پیشترها دانسته بودم افزون شد و باز خواستم بیشتر ببینم، من آمده بودم تا جهان آنان را زیر و زبر کنم، من آمده بودم تا همه‌ی جهانشان را بشناسم و حال با این نیروی بر جانم بهتر و ملموس‌تر همه‌ی جهانشان را درک خواهم کرد پس باز پیش رفتم و باز به چهره‌ای تازه بدل شدم این‌بار سیمایی که با شکوه و عیان همچون مالکان گام برمی‌داشت

 

 

 

 

 

 

 

باید برای به سامان رساندن این کارها باز هم کارگران تازه‌ای استخدام کنم،

اما وا مصیبتا از این مردمان بی وجود که هیچ نمی‌فهمند و ادعایشان گوش هفت آسمان را پر کرده است، وای به جانشان که هیچ برای انجام ندارند و در عوض دریایی از مدعا به چنگال گرفته‌اند،

ای کاش از این ماشین‌های بیشمار که نابغه‌های کشور ساخته‌اند برای ما هم آبی گرم می‌شد، کاش دستگاه‌های تازه‌ای پدید می‌آمد تا از شر این موجودات لاجان خلاصی یابم، باز هزاری مشکل و معضل خواهند داشت، باز برایم شکوائیه خواهند کرد که چرا غذایمان کم‌نمک است، چرا کرایه‌ی راه ما را نمی‌دهید، چرا حقوق افزایش نمی‌یابد، چرا به من کمکی نمی‌کنید، باز مرخصی می‌خواهند باز جیره و مواجب می‌خواهند که برای مدتی کار را لنگ بگذارند،

ای نفرین به آن‌ها که قوانین کار را نگاشتند، هیچ به فکر آزادی ما نبوده‌اند، اگر کاری انجام نشود من از کجا پول خواهم آورد که شکم این درماندگان را پر کنم،

آری اینان با شکم‌های سیر قانون می‌نگارند، ای کاش هر چه زودتر از شر این نابخردان خلاصی یابم، باز هم نیاز به تولید است، باید تولید کرد و باید بازاری برای فروشش فراهم کرد، باید آن‌قدر تولید کرد و ساخت و فروخت که همه‌چیز را مالک شد، باید باز هم کارگر جذب کرد باید هر روز در پیشبردن دنیایم همت کنم،

در این چند ساله گذشته اینجا را چند برابر کردم، اما حال نیاز است تا شعبه‌های بیشتری پدید آورم، باید آن را در سطح کشور و نه در سطح جهان پیش ببرم آنجا است که خواهم توانست با خیالی راحت و به دور از هیاهو چند صباحی آرام گیرم،

باز فرزندان و همسرم از من طلب خواهند کرد، باز چیزهای تازه خواهند خواست، هر روز چیز تازه‌ای نقل مجالس است، نشانه‌ی برتری است باید همه را برایشان فراهم کنم، باید هر آنچه به فکر دارند در اختیارشان باشد باید بیشتر و فراتر از خواسته‌هایشان را در اختیارشان بگذارم و برای فراهم کردن تمام خواسته‌های آنان هم نیاز است تا چرخه این ساختن تندتر و روان‌تر بگردد،

ای دریغ و صد افسوس از این اقبال کوتاه و بخت سیاه من، اگر برای این ساختمانگاه ما هم ماشین‌ها ساخته بودند من مجبور به پرداخت این پول‌های هنگفت بی این نابخردان لاجان نبودم و می‌توانستم پول بیشتری پس‌انداز کنم، می‌توانستم با سرعت بیشتری تولید کنم و سرآخر این عمارت را چند پاره کنم، ای ننگ بر این بخت سیاه من، این لاجانان هم پول می‌خواهند و هزاری خواسته خواهند داشت و هر روز در طلب چیز تازه‌ای خواهند بود،

این نابخردان چرخ حرکت این ماشین پیشرفت مرا کند و آرام خواهند کرد، باید بر این چرخه‌ی تولید افزود باید آن‌قدر آن را زیاد کرد که همه‌چیز را از وجودش اشباع ساخت، باید آن‌قدر پس داد که همه را در داشتنش سیراب کرد، باید تشنه گذاشت و باز برون داد باید آن‌قدر با این جماعت بازی کرد تا سرآخر پیروز شد و این است تفاوت دنیای این نابخردان با آنکه می‌داند و می‌تواند و حال باید به قضاوت نشست که آیات حق با این لاجانان است که ادعای برابری می‌کنند و یا حق در اختیار آنانی است که راز بقا را دریافته‌اند و در آن از همه پیشی گرفته‌اند

باز صدای دنباله‌دار همسرم به گوشم زنگ خواهد زد، باز از من خواهد خواست تا برایش جواهر تازه‌ای بخرم، آری باید برای او آن لباس حریر و آن شال ابریشم را تهیه کنم او با دیدن آنان به وجد خواهد آمد و شاید اگر بتوانم امشب از آن نان جو هم بخرم و شب خوشی را پیش ببریم،

چند روزی است که مدام دخترم در تمنای آن نان جو قصه‌ها گفته است، فکر می‌کنم آن را در دستان یکی از هم کلاسی‌هایش دیده بود، امشب باید آن را هر جور که شده بخرم، برای رسیدن به آن مغازه چند کیلومتری راه است، او از آن مغازه‌ی خاص دوست داشت تا تهیه‌اش کنم، آری باید خود را به آن مغازه برسانم،

درست است که خیلی‌ها از آن نان دارند، اما او طالب آن نان به خصوص است، برای رسیدن به آن مغازه باید دو اتوبوس عوض کنم و آن نان خاصه را باید به مبلغ چند برگه از جان انسان دریابم،

اما آیا دارایی‌ام برای داشتن آن نان و کرایه‌ی راه تا آنجا بس است؟

باز باید دوباره دوره کنم، چقدر از آب در می‌آمد خریدن آن نان جو؟

آه که چقدر از صدای زننده‌اش بیزارم، باشد کار را به اتمام خواهم رساند، حال چند ثانیه می‌خواهم که فکر کنم، وای که این جماعت مفت‌خوارگان به خیال خود با دادن چند تکه از جان آدمی همه‌ی دنیای ما را مالک خواهند شد،

حتی فکر کردن،

اما خب راست هم همین است، آنان چند تکه از جان آدمی را هدیه می‌دهند و شاید همین تکه‌ها، آنان را مالک بر جان ما کرده است،

آنان مالک شده‌اند و باید که بتازند، آنان در این صاحب شدن گوی‌ها را از هم خواهند ربود، این تکه‌های جان انسان در اختیار هر که باشد همو مالک و صاحب است و حال که این مردک مفت‌خوار، شکم‌باره مالک است، پس آنگاه که امر می‌کند هیچ در برابر نیست جز درماندگی ما،

او می‌خواند و ما باید به رقص در آییم تا اگر شده تکه نان جویی به پیش منزل بریم و آرزوی کوچک کودکان را اجابت کنیم، آنان می‌زنند و ما می‌رقصیم اگر نرقصیم جهانشان آن‌قدر دریده است که جهانمان را ببلعد و از آن هیچ باقی نگذارد حتی همان نان جو و یا فراتر از آن آرزو داشتن آن نان جو

حال که آرزو در جان فرزندم نمرده است، حال که او آرزو می‌کند،

من هر چه در توان دارم را به خرج خواهم داد تا برای او به دست آورم، پس باید برقصم و آرام گیرم، باید هر روز را مثال یک روز پیش‌ترها بگذرانم، باید از همه‌ی آرزوها و دنیای خود دست بکشم، باید برده شوم تا شاید فرزندم در دیر صباحی آزاد بود، باید رد تازیانه را به جان بخرم باید داغ‌دار شوم و همه بدانند که برده‌ام تا شاید در دیر صباحی به قدرت همان نان جو دخترم پاره‌ی تنم دیگر برده به مثال من زنده نبود

این دنیای انسان‌ها است باید در آن به یاد خویشتن بود باید خویشتن و خانواده را دریافت و حال که من آنان را و بیشتر از آنان جهان را دریافته‌ام، می‌دانم که دخترم باید ابزارساز قهاری شود، باید به بازی بقای اینان در آید باید همه‌چیز را در اختیار خویش بگیرد تا به جهان در پیش رو مالک و صاحب شود

باید او ابر انسانی ابزارساز شود تا دیگر این خفت را به جان نخرد

باز صدای کش‌دار مردک مفت‌خوار به گوشم طنین‌انداز است، باز عامرانه به صدا آمده و طالب رقصیدن من است، باز دوره می‌کند هر روز و تکرار گذشته را و برای من هیچ راه به پیش نمانده جز خاضعانه به رقص آمدن،

این راه در برابر دیدگان من است، باید برایش آرام به رقص در آیم تا او به آنچه در دوردست‌ها به دل پرورانده است دست یابید،

یکتای این عمارت را به ده بدل کند و جامه را از ده به هزار و همین‌گونه به دریای آرزوهای خویش غرق بماند و لذت جوید و من باز همان تکه نان جو در برابرم است که باید دوباره به دل هزاری آن را دوره کنم که اگر امشب از تکه‌های جان آدمی چند تکه‌ای خرج کنم و خود را بدان جا برسانم آیا خواهم توانست تا آخر این ماه دوباره کل خانواده را بی گرسنگی و بی روی شرمسار به پایان راه برسانم، آری خواهم توانست باید که بتوانم باید آنچه را به دل کوچک خود پرورانده است به او و در برابرش نقش بندم، اما ای کاش به میان آن تکه از نان جو هزاری درس نهفته بود، ای کاش هزاری سحر و جادو مانده بود که اگر او از آن اکسیر می‌خورد همه‌ی جهان اینان را در می‌یافت، می‌دانست که جهان امروز آدمیان و راز بقایش در چه نهفته است، ای کاش به او آن‌چنان توانی می‌داد تا در این رقابت همه را به کناری زند و به فردایی در دوردست به جایی بنشیند که این مفت‌خوارگان نشسته‌اند

آری دوست خواهم داشت که تخت اینان به چنگال جماعتی از همدردان خویش در آید این جهان امروزی انسان‌ها است، نه از دیرباز هم همین‌سان بوده و هر بار در این چرخ دوار رنگ‌ها عوض کرده‌ایم و به اشکال تازه در آمدیم، اما به بنیان هیچ تفاوت به دنیایمان نماند که از همان دیرباز هم طالب قدرت بودیم و تنها خواستیم جایگاه قدرت‌دار را عوض کنیم، وگرنه ما را چه به کار ریشه‌ی قدرت و برکندن آن از زمین و زمان که امروز اگر مفت‌خواره‌ی شکم‌باره‌ای بر آن تخت قدرت تکیه زده است، فردا دختر من هم خواهد توانست آن جایگاه را قبضه کند که اصل ماندن و بقای ما در همین بودن و خواستن‌های است،

 

 

 

دل به گوش دادن اینان سپرده‌ام و هربار همه‌چیز دنیایشان را شنیده‌ام، حال دیگر از جهان خود هم غریبه‌ام، حال دیگر هیچ از جهان خود نمی‌دانم و شاید به چند صباحی بیشتر و در برابر دیگر هیچ از دنیای خودم باقی نماند و به شکل همینان در آمدم، اما هر چه که در پیش رو باشد هیچ توان نخواهد داشت که مرا از دیدن و لمس جهان اینان برای چند ثانیه‌ای هم دور کند،

من باید به جهان اینان بیشتر از قبل هم که شده نزدیک شوم و باز باید به سیمای بیشتری از اینان رخنه کنم تا حقیقت جهانشان را دریابم و باز سیمای تازه‌ای در برابر من است،

او که مشکوک و مرموز راه می‌رود، به دل و در اعماق فکرش هزاری ناگفته‌ها خواهد داشت که همه را برای من به اعماق ذهن سپرده است تا یکجا جهان او را بشناسم،

 

 

 

هر کدامین این آدمیان خواهند توانست که این نظم ساخته را به تباهی و جنون برسانند، اینان همه توانایی این کار را خواهند داشت، پس باید بیشتر و بیشتر به آنان نزدیک شد، باید همه‌ی اینان را در نظر و از زیر نظر گذراند، باید آن‌قدر به آنان نزدیک بود که اگر کوچک‌ترین اشتباهی کردند قبل از حاد شدن قضایا آن را چاره کرد، این نظام مقدس بدین سادگی سربرنیاورده و هزاری سال جان‌فشانی انسان‌ها را به خویشتن یدک کشیده است، پس نباید در برابر این شوکت و جلال مسکوت ماند و حال که این وظیفه به دوش من است باید که جهان را درنوردم باید هر زشتی در برابر را به پیش و روی گیرم تا کسی از جایگاه داشته یا نداشته‌اش برای تخطی و از میان برداشتن این نظم مدد نگیرد

چه وظیفه‌ای در جهان امروز از این وظیفه خطیرتر، شاید آدمیان به طول تمام این سال‌ها از بودن من، از دیدن من، جانشان پر نفرت شده است، شاید از شنیدن من و کارهایم دیوانه شده باشند، اما آنان به دل و در اعماق جانشان و فراتر از آن در حقانیت جهان به من مدیون‌اند، آنان در برابر من خرد و حقیرند که من دافع از جهان و نظم در آن هستم، من آمده‌ام تا ریشه‌ی هر خرابکاری را برکنم و نگذارم این ستون‌های پر قدرت، این نظم نوساخته‌ی بشری به ذلت فرو افتد

پس آنان دانسته و ندانسته به وجود من مدیون‌اند و در برابر من باید که سر تعظیم از خشوع و خضوع را پایین بیاورند،

حقا هزاری از اینان به هزاری ابنا در حال خرابکاری خواهند بود، هر کس در لباس و چهره‌ای می‌خواهد که این نظم را برهم زند، می‌خواهد تا نظم تازه‌ای برون آورد و مخل این آسایش تازه‌ی انسانی باشد، باید آنان را دریافت باید آنان را از این جهان دور کرد که اینان مخل روزگار ما هستند، اما جهان به مثال کمی پیشترها نیست، دیگر نمی‌توان آنان را عذاب کرد، شکنجه داد، ساعت‌ها به کار اجباری مشغول داشت، اعدام کرد و گردنشان را زد که نظم تازه‌ی ما عبور از تمام این زشتی‌ها است، این در بوق و کرنا کردن‌ها زشتی است، نباید همه را مطلع ساخت، نباید به همه گفت که باید تنها پاسبان نظم تازه بود،

باید از میان برداشت اما در خفا، آنجا که نه کسی بداند و نه بتواند که بداند،

اگر زهره‌چشم، پیشترها گرفتند و به گردن زدند جماعتی را خاموش داشتند این نظم تازه محتاج چنین نمایش‌ها نخواهد بود، حال آن‌قدر نمایش و ساز و آواز در میان است که همه‌ را بتوان اغوا کرد، حال ابزار اغوا را هم جاندار ابزارساز ساخته است و دیگر چه نیاز به این دستاویزهای پر دهشت و دیوانه‌وار

حال شناخت ارزش است، باید از دل این هزاری آدمیان آنان را دریافت،

از آنان، آنچه می‌خواهیم را بشنویم، بشناسیم و باز به راهروی هزارتوی شناخت پرسه زنیم و سرآخر به ریشه‌ها شکوفه‌ها و میوه‌ها برسیم و آنان را دریابیم و آنگاه که آنان را دریافتیم زمان کندن است، زمان هرس است، این باغچه‌ی بزرگ جهان برای روییدن بهتر نیاز به هرس خواهد داشت، بیاید هرزبارگان را دریافت و از ریشه خشکاند، باید این هرزه‌ها را از میدان به در کرد تا دوباره و از نو جان بگیرد شکوفه‌های انقلاب تازه‌مان،

اما امروز روزگاران پیشتر نیست، امروز در خفا و مسکوت می‌شناسیم، آرام به پیشوازشان می‌رویم و آرام آنان را از جهان و بودن ساقط کرده‌ایم، از آنان هیچ به میان نخواهد آمد، شاید گاهی به ابزاری آنان را بزرگ کنیم و در بزرگی و شکوه این علف‌های هرز را بچینیم، شاید نیاز به بازی تازه‌ای بود تا باز از آنان مدد بجوییم و هر چه راه و طریقت در پیش باشد را در می‌نوردیم و از هیچ، ملالی نیست که باید به آنچه می‌خواهیم به نظم این جهان دست یابیم

هر هرزباره‌ای که در برابر است محکوم به نیستی و فنا است این نظم مقدس است برای این نظم هزاری جانبازی کرده‌اند و برای ماندنش ما باید جانبازی کنیم، برای رسیدن به دروازه‌ای تازه، بیرون از تمام این زشتی‌ها، برای دور شدن از این نظم جهانی باید جانبازی کرد و از هیچ هراس نداشت باید همه جای جهان را در نوردید و به همه هشدار داد باید گفت و هزاری به آن‌ها خواند که چه کرده‌اند با دنیای بی جان و رنجور ما،

وای که چه بلایای بیشمار به جان این جهان آوردند، وای که چگونه تمام جان‌های آن را به خودخواهی و خودکامی در خود کشتند و به لاشه‌هایشان رقص شادی کردند، وای که از جان مادر و پدر بزرگمان از طبیعت هیچ باقی نگذاشتند و آن را به لجن‌زاری بدل کردند، همه کار کردند و جهان را به کام خود فرو بردند، ای ننگ بر این ریشه‌ی افکار پوسیده و پوچ که هر بار به لباس تازه دوباره نشخوار همان دردهای پیشتر بود

وا مصیبتا که هیچ از جان و جاندار بودن باقی نگذاشتن‌اند، همه را به انقراض و نابودی به تباهی و فنا سپردند که خویشتن مالک شوند، این اشرف‌های پیش‌تر این خلیفگان دورترها همه‌ی ارزش‌های پیش را دوره کردند تا دوباره در لباسی تازه به مدد از ابزار نوین، دریای در برابر را غنیمت بینند و شنا کنند،

شنا کنند و همه را به اعماق دریا و دل اقیانوس غرق کنند، مالک همه شوند و هر جان را از میان بدرند،

وای که بتاز ارباب پیش بود برده در ماتم‌سرا مانده بود، باز همه‌چیز بوی گذشته را می‌داد این نظم تازه ساخته از دل همان قبرستان‌های پوسیده‌ی گذشتگان است و باید که در برابر این زشتی جان‌گداز ایستاد و برابری کرد، باید ایستاد و جنگید باید تا آخرین قطره‌ی خون در برابرش ماند،

حال که هزاری پاسبان در لباس‌های گوناگون در نزدیکی خویش آورده‌اند، حال که به هزاری ابزار ما را در خویش نگاه داشته‌اند، حال که همه‌ی جهان ما را قبضه کرده‌اند، حال که بر همه‌ی دنیایمان سایه انداخته‌اند، نباید در خود ماند و در برابر آنان نایستاد و تسلیم شد،

با همه‌ی آنچه کردند و می‌کنند، جانمان یگانه منجی‌مان دست نخوردنی خواهد بود، او باکره‌ی زمان است، آزادی بی‌همتا در دل‌هایمان لانه می‌کند، می‌پرورد و بدور از هر زشتی باز فریاد می‌زند و باز او را در می‌یابیم، آخر آزادی با ما زاده شده است و به جانمان زیسته به طول ایام با ما مانده است،

حال من در اتاقی که همه جایش سپید رنگ است در آمده‌ام، هزاری برایم، آوازها خوانده‌اند، نه چون پیش‌ترها شلاق نزده‌اند، شاید صدای درد و شلاق را پخش کرده‌اند، شاید سوزانده‌اند لیکن آنجا که دیده نشود، شاید درد داده‌اند حتی بیشتر از پیشترها اما کبود نکرده‌اند،

شاید سوزن به نوک انگشتانم برده‌اند که دردش همه‌ی جانم را در نوردید اما با انبر ناخن‌هایم را نکنده‌اند، آخر دستان بی ناخن را دیگران خواهند دید

هر چه کرده و نکرده‌اند سبب خاموشی فریاد به دل نشد و هیچ توان خاموش کردن آن را نخواهد داشت که این یگانه منجی به طول هزاری سال به قلب یکایک انسان‌ها زنده و بیدار است، فریاد می‌زند و باز می‌خواهد که برخیزند باز می‌خواهد که هر چه به زشتی ساخته‌اند را فرو ریزد و باز یگانه منجی در حال خواندن نجوا به دل هزاری عاشق آرام مانده است تا روز پرواز این جماعت بیشمار را به نظاره بنشیند

او می‌خواند و ما به ندای آن پرواز می‌کنیم بال در می‌آوریم آنجا که شکنجه می‌کنند همه‌ی دردها را برای داشتنش از یاد برده‌ایم، آنجا که از جهان دورمان می‌کنند باز به جهان می‌آییم آنجا که می‌کشند باز زنده می‌شویم و باز به میدان آمده‌ایم، آن‌ها آمده‌اند تا بکشند و بدرند و از میان بردارند و ما آمده‌ایم که بایستیم و مقاومت کنیم، آمده‌ایم که بجنگیم و به میدان بمانیم، آمده‌ایم تا هر نابسامانی را از میان برداریم و جهان در رؤیای را زنده کنیم، آمده‌ایم تا آرمان بسازیم، در این جهان مرده به آرمان‌ها در این جهان کژی و زشتی دوباره آرمان بسازیم، به آرمان زنده شویم و برای آرمان و هدف و آرزوهایمان بجنگیم و جهان را بدل به ایده‌ها کنیم،

باز می‌خوانند، مدام به گوش همگان از یأس و نا امیدی خوانده‌اند باز گفته‌اند بحث را زمینی کن از زمین بگو خیال و آرزو را بکش و از جهان و نظم واقعش بگو، آنان می‌گویند و دوباره ناله‌ها برای یأس به دل آدمیان زنده خواهند کرد لیکن ما زنده‌ایم تا باز آرام به گوش همگان بیدار کنیم آن احساس والای درونمان را، آمده‌ایم تا به حس رهاییِ جانشان تلنگر بزنیم، آمده‌ایم تا آنان را به این معرفت بر جانشان نزدیک و نزدیک‌تر کنیم که جهان در دل آرمان پیش روی ما است

 

 

 

 

 

 

 

وای که تا چه حد یکپارچه و بی دریغ و مدام تکرار می‌کرد، آن‌قدر به دل و جان سخن داشت که هزاری ساعت نیاز به ماندن جانش بود، به بودن در دنیایش بود لیک او را آرام چیدند او را آرام بردند به دریا انداختند، شاید غرقش کردند، شاید به سوزنی آرام، آرامش کردند، شاید به مایه‌ای جانکاه به فنا رساندنش هر چه کردند دیگر او نبود و صدایش نمی‌آمد،

یکتا نبود و جهانی به مثالش آرام چیده شد و کسی ندانست که چه سرانجامی داشته است گلی که به عطرش جهان را می‌تراوید

 

 

 

 

 

 

 

وای که داشتن این حق من است، من باید آن را تصاحب کنم، باید آن را به دست گیرم، باید آن را در کنار هزاری از دیگر داشته‌هایم، داشته باشم،

باید مالک آن هم باشم و باید صاحب بر آن بر جهان فخر بفروشم، چه چیز فراتر از داشتن آن، چه چیز با اهمیت‌تر از بودن آن

این دیگر نه صدای یک تن که هزاری از انسان‌ها بود، به جان بسیاری از آنان لانه می‌کردم و هر بار در سیمای تازه‌ای باز می‌شنیدنم آن نقل تکراری را،

یک‌بار جوان بود و باری پیر، یک‌بار زن بود و باری مرد، یک‌بار کودک و یک‌بار … هر چه که بود تفاوت چندان به دنیایش نبود و با حرص و ولع به پشت یکی از آن ویترین‌های پرطمطراق ایستاده همه‌ی دنیایش کسب یکی از آن ابزارها و کالاها بود، گاه پشت ویترین بودند، گاه با نگاه به آگهی‌نماها، گاه آنجا که در برابر جعبه جادو مات مانده بودند، مدام همین جملات را به دل تکرار می‌کردند و گاه در آغوش سطح نورانی مدام با ضجه و لابه همان داستان کمی پیشتر را دوره می‌کردند، نه به جنسشان بسته بود و نه به سالشان، نه به جایگاهشان و نه به پیشگاه و برابرشان همه مدام تکرار می‌کردند

آن حق من است،

باید آن را به دست آورم و مدام خویش را به حق تازه در برابر نزدیک و نزدیک‌تر می‌کردند، در طول مسیری که از کمی پیش‌تر برایشان هموار شده بود خود را به پیش می‌بردند و در آرزوی رسیدن به آخر این مسیر پر پیچ و خم به راه می‌افتادند، گاه لازم بود تا خویشتن را به ذلت و خاری بکشانند که می‌کشاندند، گاه لازم بود تا طلب مدد از دیگری کنند که می‌کردند،

گاه نیاز بود تا کار کنند که با دل و جان می‌کردند،

گاه حتی نیاز به دزدیدن بود که باز سر به پایین می‌انداختند و می‌کردند،

راه رسیدن مهم نبود که این مسیر از کمی پیشتر هموار شده تا اینان در آن گام بگذارند و به پیش روند، آنان راه می‌رفتند و در این مسیر در برابر از یکدیگر پیشی می‌گرفتند تا بیشتر در اختیار داشته باشند و آنچه حق به آنان نمایان شده است را در آغوش بگیرند،

گاه سطح نورانی تازه‌ای بود، گاه ابزار تازه‌ای که کسی ندیده بود، گاه چیز کهنه‌ای که سالیان آرزویش داشتند، اما رسیدن به آن، هر چه که بود

رسیدن به آرزوها بود،

آرزوهای تازه ساخته شده، آنچه از کمی پیشترها گفته بودند که مبدل به آرزو شود، ساعت‌ها به آن فکر کرده بودند تا این آرزوی تازه را بنا کنند، بنا شد به آرزویی بی‌بدیل، حقی در برابر و خواسته‌ای همیشگی

اینان حال که در این راه پر پیچ و خم درگیر به پیش می‌رفتند، می‌رفتند تا آرزوی در برابر به آنچه احساس خوانده بود دست یابند و باز کمی دورتر خواستن تازه‌ای گریبانشان را بگیرد و این قوه‌ی محرکه‌ی خوبی بود که بیشتر آنان را به این سیر دوار عادتمند و اسیر سازد و از آنان آنچه بدل کند که در سر و به ذهن آن والانشینان است

نه تنها این خواستن‌ها، فکر و حرف مشترک هزاری از آدمیان که به جانشان حلول کردم نبود که باز بیشماران دیگری در آرزوی ساختن در آرزو بیشتر فروختن و بازار کسب کردن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند این فکر اصلی و ورد زبانشان بود، مدام می‌خواستند باز بسازند، باز بفروشند باز در آرزوهای خویش غوطه بخورند باز همه‌چیز به تکرار کمی پیشترها به جریان در آید،

آدمیان بیشماری که در آرزوی داشتن می‌سوختند و هر چه به دوششان محول بود را می‌کردند و آدمیانی که آرزوی برای اینان ساخته و می‌ساختند آنچه نیاز برای گردش این چرخ دوار بود، اینان به تحریک هم هر بار به چرخاندن این چرخ پولادین پیشرفت مبادرت کردند و هر بار در این وانفسای رفتن و در جا ماندن تکرار همان لابه‌های پیشتر کردند،

در جای نماندند، پیشرفت کردند و باز هم گوی سبقت را از یکدیگر ربودند به هر قیمت که بود سبقت در هر چیز که برایشان ترسیم شده بود،

آنان پیشرفت کردند که باز هر روز و هر بار همان تکرار گذشته را تلاوت کنند، آنان پیشرفت کردند که هر بار و در جسم هر کدامشان که رسوخ کردم باز همان قصه‌‌های به تکرار را ندامت کنند، آنان هر بار همان حرف‌های پیشتر را گفتند و فکر در دنیای همان گذشته‌ها و تکرارها داشتند، باز فروختند و باز خریدند، باز آرزو ساختند و باز آرزو کردند، به دست آوردند و از دست بردند و همه‌چیز به ندای آنان به حول خویش چرخید و ادامه کرد، لیک من باید که می‌دیدم و دوباره به جانشان حلول می‌کردم

من برای چنین کاری برگزیده شده‌ام، مرا از خیلی پیشترها به چنین وظیفه‌ای گمارده‌اند و این وظیفه‌ای است بر دوش من،

آری من برگزیده هستم، حال که این برگزیده شدن را از سوی آدمیان تنفیذ شده می‌بینم دریایی از کارها در برابر رویم است،

سالیان مدید برای رسیدن به چنین جایگاهی رنج بردم و تلاش کردم تا سرآخر در چنین روزی چنین جایگاهی را تصاحب کنم، حال که به این مهم دست یافته‌ام باید هر چه در توان دارم را به کار بندم تا هر آنچه از پیشترها در آرزویش بوده‌ام را تصاحب کنم، این آدمیان درمانده نیاز به صاحب و پیشرو خواهند داشت،

آنان که قوه‌ی تمیز دادن خیر و شر در خویش ندارند و من این قوه را در خود پرورانده‌ام پس باید آنان را به دنیای خیر و خوبی راهبر باشم،

چه هزینه‌های هنگفت برای به دست آوردن این جایگاه کردم، چه هزینه‌ها که لازمه‌ی رسیدن به این جایگاه بود، چه سخنرانی‌ها چه تبلیغات ریز و درشتی تا اینان را یکپارچه کنم به صف دوستداران راه خود در آورم و حال که با هر حربه به این مهم فائق آمدم، روز روزِ تغییر است، باید دگرگونی ایجاد کنم،

این تغییرات چارچوبی خواهد داشت،

درست است که توان من برای تغییرها محدود است، درست است که نمی‌توانم تغییرات بنیادین به وجود آورم، درست است که اگر ثروت انباشت شده در اختیار معدود کسانی است و بیشمارانی به اسارت در آمده‌اند قدرت تغییر آن را ندارم، اما من هم به همین نظم مدیونم، باید حافظ چنین نظم برساخته‌ای باشم،

من به این نظم نوین جهانی مدیونم و باید در پاسداشت این نظم مقدس کوشا باشم، باید برای به سر و سامان رساندنش و همه‌گیر کردن آن تلاش بیشتری کنم باید آنچه را صلاح این جماعت بیشمار است را به کار بندم،

آنان صلاح خویش را نمی‌دانند و نیاز دارند تا راهبرشان آنان را به این مهم برساند، آری این وظیفه‌ی خطیر رساندن آنان به خیر و راستی بر دستان من است، باید جهان را یکپارچه به چنین نظم تازه‌ای آشنا کنم، باید در بسط آن بر سراسر جهان کوشا باشم و این نظم چند صد ساله را به کرسی بنشانم،

جهان ما نیازمند داشتن چنین نظمی است،

وای که بیزارم از این همه برساخته‌های تازه‌ی جهانی از این بازی‌ها و چند رنگی‌ها، چرا باید برای تصاحب جایگاهی که از خیلی پیشترها برای من ساخته شده بود برای به تن کردن این جامه‌ای که برای من دوخته شده بود تا این حد تلاش می‌کردم تا این حد دست به دامان ریا و نیرنگ می‌شدم،

این‌گونه وعده به دروغ و ریا می‌دادم، من در این بازی خود را غرق دیدم تا چیزی که از آن خودم هست را تصاحب کنم،

چه کسی لایق‌تر از من در جهان برای رسیدن به چنین مسندی؟

اما باز هم دل مشغولی نیست، حال دگر هیچ دغدغه‌ای بر جای نیست که هر آنچه برای من بود را یکجا تصاحب کردم، حال دگر در کنار ثروت هنگفتی که داشتم قدرت را نیز تصاحب کردم و هر آن‌کس که صاحب بر قدرت و ثروت شود صاحب بر جهان است و فراتر از آن من امروز صاحب جان‌های بیشمار هستم، صاحب بر سرنوشت بیشمارانی که همه چشم به دستان من دوخته‌اند، آنان هیچ نمی‌دانند و باید در رسیدن به این کمال و خوشبختی به آن‌ها مدد رسانده شود،

باز باید با آنان صحبت کرد، باز باید به آنان از آن اراجیفی که دوست دارند تحویل داد و باز باید در نقاب نقش تازه‌ام فرو روم که آنان طالب شنیدن همین سخنان هستند، اما باید خویشتن را تا همان حدی که خبرگان می‌دانستند در این وادی درگیر کنم و آنچه فراتر از آن است را به کار بندم تا اهداف بزرگتری را سامان بخشم

در جهانی کردن این نظم تازه بکوشم و جهان را از داشتن این نعمات از داشتن این نظم تازه برکت بخشم،

ای مردمان دانا و همه‌چیزدان، شما نیز می‌دانید که ما همه مدیون به بزرگی این نظم تازه‌ی جهانمان هستیم ما همه مدیون همه‌خواهی و این نگاه به جمع انسان‌ها هستیم، پس سوگند می‌خورم بر این نظم مقدس تازه‌ی جهانمان که جهان را در این نعمت بزرگ غرق کنم،

او گفت و جماعتی در دل آرزوها کردند، نه تنها در همان حوالی و در نزدیک آن سخنرانی که خیلی دوردست‌ها آنجا که از این نظم کمتر دانسته بود و یا از آن چیزی نداشت و مردمانی که آرزوی داشتن چنین نظمی را بر دل پروراندند،

از آن روز و از آن سخنان چه قدر گذشت؟

سالی، ماهی و یا حتی شاید روزی که مردمان آرزومند در دوردست‌ها و در همین نزدیکی پذیرای توپ‌های آتشین شدند،

بمب‌ها، خانه‌هایشان را مهمان آتش و درد کرد تا از نظم تازه به آنان نیز خورانده شود و همه از داشتن این برکت تازه بهره‌مند شوند، او در بالای این قله ایستاد و فرمان به نظم و همه‌گیر شدنش در جهان داد و مردمان آرزومند با نگاهی به آسمان جرقه‌ای از نور دیدند که کمی بعدتر به جهانشان بتابد و دنیای آنان را نیز از داشتن این نظم تازه روشن کند،

اما دریغا که این نور آن‌چنان تابید که بیشمارانی کور شدند و دیگر نتوانستند ببینند، یا آنان که بودند دیگر نبودند تا ببینند، مهم نبود که کسی ببیند یا نبیند مهم آن بود که جهان دید و فهمید که نظم نوین جهانی در حال بلعیدن همه‌ی جهان در خود است،

 

 

باز زمان انتخاب فرا رسیده است، باز باید خوب را از بد شناخت

باز باید یکی را برگزید که شایستگی بیشتری دارد،

اما کجا توان تمیز دادن این دو از هم در اختیار ما است؟

به سخنان پر لابه‌ی آنانی گوش فرا دهم که به کلِ این بازی مشکوک‌اند،

آنان که سخن از انتخاب میان بد و بدتر کرده‌اند و یا باید دل را به دریای آنانی بسپارم که با همه‌ی خوش‌بینی و شادی و شعف در آرزوی رسیدن به چنین نظم تازه‌ای از جان و دل و دنیایشان گذشته‌اند،

باید گوش به کدامین ناله‌ها بسپارم؟

اما حقیقت عیان در پیش رو است، هر روز و مدام در حال تکرار شدن است، مگر می‌توان به حقانیت که در اختیار اکثریت است گوش فرا نداد؟

آنگاه که هزاری در پی راهی افتاده‌اند مگر می‌توان بر خلاف جهت حرکت آنان به حرکت در آمد؟

مگر نه اینکه باید هماره همرنگ جماعت شد، این رنگ خوشی است که آنان به هزاری آزمون و خطا تشخیص داده‌اند،

داشتن رنگی به رنگ همه برکت دانستن است،

این جماعت بیشمارگان مگر نه اینکه بسیار می‌دانند، آری راه شناخت راستی و حقیقت در پی بیشتر دیدن‌ها است، در پی بیشتر شنیدن‌ها است،

باز زمین و زمان بر آن شدند تا نام تازه‌ای را برایم بازخوانند و من باید به تکرار آن دل فرا دهم، من که می‌دانم من که از دل همین جماعت همه‌چیزدان هستم،

آنان هم از کمی پیشترها دانسته‌اند، حال که در و دیوار شهر یک صدا نام کسی را فریاد می‌زند، حال که در خواب و بیداری در پستو در آشکار و نهان مدام نام منجی تکرار می‌شود، حال که رنگ همه‌ی آدمیان همه‌چیزدان، همان نام منجی است مگر می‌توان به این حقیقت واقع در برابر دیدگان پشت پا زد؟

همه و همه نام همان منجی را فریاد می‌زنند، آنگاه که در خلوت نشسته‌ام باز شمایلی از منجی تازه‌ی جهانمان در برابر دیدگانم است،

درایت در ایستادنش، از سخن گفتنش کمالات از همه‌ی دنیایش سرازیر است، باز به سخن ایستاده و مدام سخنانش به رنگ‌ها و طبع‌ها مختلف به گوشم آشناست، از دل هر چه جهان امروز است لب به سخن گشوده و با کلامش سحر خواهد کرد،

نام او را خواهم شنید، آن بیشمار دیگران خویشتن هم به کهتر بودن خود رضا داده‌اند، حتی آن بار را به خاطر دارم که یکی از رقیبان ناجی چگونه خود از درایت و بزرگی او سخن راند، مگر ممکن است از دل این جماعت بیشمار که همه‌چیز را می‌دانند حقیقت را در نیافت؟

نه تنها همینان نبودند، از معشوقه‌ی قلب تا هنرمندی که آمده تا جهان را به جای زیباتری بدل کند تا آنکه هزاری نقش و تصویر به جای نهاده همه و همه نام منجی لقلقه‌ی‌ زبانشان است، آنان ما را بشارت می‌دهند،

هزاری آمده‌اند و هر بار و هر روز، روزی هزاران بار نام این یگانه منجی را ذکر می‌کنند و حال زمان ذکر او است برای رهایی از هر چه درماندگی است،

چگونه بی پروا تصویر می‌کند نا به سامانی‌ها و دردهای دنیایمان را

چگونه هر بار تلنگر می‌زند به این جان‌های خسته که مرهم در اختیار همو است، او می‌گوید و ما چه آرام به لالاهای امیدبخشش زنده می‌شویم و چه راهی جز همین که در برابر دیدگان است، او می‌خواند او می‌خواهد و خواسته‌اش به معنی رهایی ما از چنگال همه‌ی دردها است،

اما نه مگر کمی پیشتر آن ناجی دورترها هم از دردها گفت، هر بار راه‌کار تازه‌ای داد و به سرآخر هیچ از پیش به بیش نرفت و امروز روزگار فلاکت ما است،

اما این جماعت همه‌چیزدان حتی خود ناجی که از کارهای کثیف او گفتند، گفتند که او خود را در نقش تازه‌ای رنگ داد و این رقابت میان آن‌ها که علنی و قابل روئیت است هویدا آن است که آنان گفته‌اند،

اما چرا در آن پیشترها آنجا که او از دردها گفت مثل همین امروز و چه بسا بیشتر پس از چندی همه‌ی دردها به فراموشی سپرده شد و دیگر حتی یک‌بار هم از آن سخنی به میان نیامد؟

باید تمام این رخت‌های کهنه را به دور انداخت، باید از نو دوباره سرآغاز شد، مگر ما مثال نادانان در گذشته وامانده‌ایم، امروز روز تازه‌ای است و اینبار ناجی تازه‌ای سر برون آورده تا این جماعت درمانده را نجات دهد، این تعداد بیشمار که هر روز از او می‌گویند، این در و دیوارها، این صدا و سخنان او، این حمایت‌های بی‌شائبه‌ی بیشماران که بیشتر از ما می‌دانند از او و این هزارتوی بی‌پایان همه و همه به ما فرمان داده است که خیر را از شر تمیز دهیم و به دامان منجی تازه چنگ بزنیم که راه‌کار برون رفت ما از همه‌ی مصیبت‌ها حقا وجود پر برکت او است، فردا روز انتخاب است

روز برگزیدن ناجی که جهان نام او را می‌خواند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در این حلول بر جان‌ها هر بار به چهره‌ای بر می‌آیم و برای چند صباحی به درد و فکرهای او جان سپرده‌ام و این دالان هزارتوی بی‌رغبت، به خواسته‌ام هربار مرا در لباس انسان تازه‌ای در آورده است، گویی باید از آنان بشنوم و هیچ دم برنیاورم باید همه‌ی دنیایشان را گوش فرا دهم که شاید نزدیک‌تر شدن به دنیایشان در دل همین گوش فرا دادن‌ها خلاصه شده باشد،

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خسته و درمانده شدم از این آوارگی، از این خانه به دوشی تا کی سرنوشت من در این آوارگی رقم خواهد خورد تا کی باید این‌گونه و در این شرایط روزگار گذرانم، آیا من محکوم به چنین درماندگی بوده‌ام؟

نه مگر این دنیای تازه، این نظم نوین برای احقاق حقوق من فریادها برآورده است، نه مگر هزارانی که هر روز و هر بار از حقوق ابنای من دم زده‌اند،

پس آنان و دنیایشان کجا است؟

نه مگر من، لایق به زندگی خوانده شده‌ام و دریایی از این خانه‌های امن آمده تا زندگی به من دهند، نه مگر جان و دنیای من در خطر است،

از آن سرزمین دورها آمده‌ام، از آنجا که دور از نظم همینان است، از آنجا که هر روز خطر مرگ جهانم را به لرزه می‌انداخت، آنجا که داغ شلاق تنها نوازشگر جانم بود، نه مگر مرا و تمامی ابنایی همچون مرا لایق به زندگی دانستند، نه مگر همینان سخن از نظم تازه‌ای زدند که در آن کسی زیر بار چنین ظلمی زندگی نگذراند، نه مگر من به لالاهای شبانه‌ی همینان دل خوش کردم، ترک دیار گفتم تا از آن حق که آنان گفته‌اند ذره‌ای نصیب و منصب یابم،

اما حال چه سرنوشتی در انتظار من است، چه به دست آورده‌ام جز خفت و خاری جز محکوم بودن، مرا هر بار مجرم خواندند،

یک‌بار در آن سرای دور از نظم همینان گفتم که به هزار انگ و سنگ رانده شدم که هر بار به سیاه‌چالی منزلم دادند، هر بار برای زدن ضربه‌ای آماده شدند و آن‌چنان زدند که دیگر نتوانم بایستم و بر جای بمانم،

اما حال که از آن سرزمین دورم اینان به نظم تازه‌شان به حقوق خوانده‌شان چه به روزگارم مهمان کرده‌اند؟

به اردوگاه منزلم دادند، آنان مرا هر بار از روز نخست مجرم خواندند و خواستند تا خلافش را ثابت کنم، باز هم همان داستان پیشترها بود، باز هم از همان دردها بر گوش همگان خوانده شده بود، همان حرف‌های تکراری کمی پیشترها هیچ تغییر نکرده بود در سرزمین دور و در نظم نوین هر بار من متهم بودم نه فراتر از آن مجرم بودم و باید در این بیدادگاه‌ها، خلاف آنچه مرتکب نشده را ثابت می‌کردم، آری باید انسان بودنم را ثابت می‌کردم،

چه تلخ و اسفناک، می‌خواهند ثابت کنم که در روز روشن بر آسمان خورشید است،

شاید من لایق به حق خوانده‌ی اینان نیستم، اما نه این یکتایی بر جهان نیست

در این اردوگاه بر اردوگاه‌های هزار بر جهان هزاری چو من هر روز در این دردها و فراتر از آن سوخته و مجبور به ساختن‌اند، انگار همین چند روز پیش بود، باز دردش به جانم لانه کرده است، باز برایم ذکر مصیبت می‌کند باز چشمان آرزومندشان در برابرم است و به جانم چنگ می‌زنند، چگونه طعمه‌ی دریا شدند، چگونه دل و دنیا و امید و آرزویشان را سوار بر قایقی کردند و به آب زدند،

رفتند تا زندگی را در کمی دوردست‌ها در نظم تازه‌ی آدمیان بجویند و وامصیبتا که سهمشان مرگ بود و ناکامی،

چند کودک تلف شدند؟

و باز هم همان سؤال پیشترها است، باز هم اثبات کردن خورشید در آسمان‌ها است، چه فراتر از این که این جماعت به تنگ آمده از سرای خود کوچ کرده‌اند، حال باز باید از نو خود را بگویند، بگویند که در آسمان خورشید است و آن را با دست به جماعت نشان دهند، باید به پیش روند در آسمان چرخ زنند و سر آخر در آتش خورشید بسوزند تا شاید از این جماعت نظم دهنده از این جماعت حق را خواننده کسی دید که خورشید بر آسمان است، شاید از تلألوی آتش جان یکی دید که خورشید بر آسمان است، شاید جان مشتعل او نشان داد آن خورشید در آسمان‌ها را

باز هم لابه‌ها همان لابه‌های دیروز است، باز زمین و آسمان به تنگ آمده یکپارچه ذکر مصیبت می‌کنند، باز دریا طعمه‌ی تازه‌ای دیده است و باز اینان دریا را فرا خوانده‌اند تا از این بیشماران ببلعد که به نظم تازه‌شان جای برای همگان نیست، این نظم برای جماعتی دست‌چین شده است و باقی محکوم به نظم از دورترها خواهند بود، باید چشم به آسمان بدوزند، به همان خورشید که کسی بودنش را درنیافته چشم بدوزند و به دل هزاری آرزو کنند، طالب جهان تازه و نظم نوین باشند و سرآخر کسی که فرمانده این جهان و نظم تازه است،

خوشه‌ای از سعادت خواهد فرستاد که همه ببیند و با خورشید آن را اشتباه بگیرند و سرانجام آنگاه که آرزو به دل می‌خوانند آرام چشم ببندند و دیگر نبینند دیگر نباشند و به نظم در دوردست‌ها دست یابند

باز خورشید بر آسمان است باز خوشه‌های بیشمار در آسمان به سر بیشمارانی در حال فرود است، اما آیا این خوشه‌های آتش‌زا جان‌گداز واقع‌اند؟

آیا خورشید در آسمان واقع است؟

نکند ما به جهان مجاز زنده‌ایم، باز هم همان اخبار بیشمار از دردها و رنج‌های هزاری آدمیان بیشمار،

باز هم هزاری از همان خوشه‌ها و به آتش کشیده شدن جان‌ها، باز هم همان نقل به تکرار پیشترها، ولی وامصیبتا که اینبار رخت عوض کرده‌اند، اینبار در لباس آراسته آمده تا سرها بدرند، اینبار برای بسط هزاری عناوین قدسی آمده‌اند تا به سبب آزادی و برابری، اسارت و تبعیض بنشانند و حال کار من در این سازمان چند پاره چیست؟

در این سازمان هزارتوی که هزاران عناوین را به دوش می‌کشد، هزاری القاب بر خود نهاده است و گویی راهگشای کل جهان هستی خواهد بود،

وظیفه‌ی من در این سازمان چند پاره به عنوان بخش کوچکی از آن و یا فراتر از آن چیست، حتی اگر رئیس و بزرگ آن بودم چه اختیار داشتم؟

هر روز برایم از جنگ‌های تازه می‌گفتند، از هزاری خوشه‌ها که به سر بیشماران ریخته است مرگ داده است و به نام نظم تازه‌ی جهانی به نام آزادی و برابری هزاری را به کام مرگ نشانده است، به سودای ثروت و به استثمار آمده‌اند با لباس آزادی مهمان شده‌اند و خونابه می‌دوشند،

باز خبر رسید، هزاری را کشتند سر بریدند جنگ کردند نسل‌کشی به راه انداختند و باز ادامه داشت،

بی‌خانمانان، دردمندان، آوارگان، جنگ‌زدگان و همه آمدند تا پناه بجویند و همه در آب و فلاکت و درد خون مردند باز هم گفتند آن‌قدر گفتند و ادامه دادند که خون گریه کردم و به آخر این دردها چه خواهد بود چه اختیار به جان ما که جهان در دست قدرتمندان و نظم‌داران است، آنان می‌کشند بعد به خون طهارت می‌دهند به مرگ غسل داده و باز طیب و طاهر بر عرش نشسته‌اند و ما باز باید ذکر مصیبت کنیم باز باید ناله و لابه سر دهیم، باز باید جماعت بیشتری را به گریه در آوریم و برایشان از دردهای بیشمار جهان بگوییم، باز دلم هوای گریه کرده است در این بدبختی و مصیبت در برابر

باز می‌خواهم گریه کنم، اشک بریزم و برای بیشمارانی از دردها و اشک‌ها بگویم، اما همه که این‌گونه درد ندارند، چه بسیار از آنان که به نام آزادی اسیر کرده‌اند از همان دیوصفتان در محفل و جایگاه ما لانه کرده‌اند برای خویش از این نمد کلاه‌ها بافته‌اند و چه آرام بر جنازه‌های آنان دیبا به تن می‌کنند، از تن‌پوش دردمند آنان برای خود لباس سوگ تهیه کردند و با خون آنان تنشان خونی کرده ذکر مصیبت می‌کنند و به سرآخرش دیبای ساخته از همان قاتلان که از کمی پیش‌تر به آنان فدیه داده شده بود بر تن می‌کنند و دوباره نقش تازه‌ای خواهند کشید

وای بر این ریا و نیرنگ که بازی امروز جهان آدمیان است، چه تفاوت به دنیایشان، همان کارهای پیشتر است و شاید که شنیع‌تر و زشت‌تر از آن روزگاران، اما اینبار آدمی بر آن شده تا در این هزارتوی مخوف خویشتن را به هزاری رنگ در آورد، هر روز بازی تازه‌ای به راه بیندازد و هر روز در خاموشی و مخفی نگاه داشتنش از دیگران پیشی بگیرد، این بخش تازه‌ی جهان آنان است، اینان آمده تا تطهیر کنند، هر چه در جهان است را به مثال دیربازان پیش برند و بدتر از آنان کنند اما اینبار با رویه‌ای خوش و تازه با طعمی مطبوع و دل‌چسب، غذای متعفن را مطبوع می‌کنند و به خورد بیشماران خواهند داد تا از طعم آن لذت برند و حال وظیفه‌ی من در این جهان زشتی‌ها چه خواهد بود،

آری شاید باید آرام برای این بیشماران ناله سر دهم و ذکر مصیبت کنم، بیشمارانی را محکوم کنم که دست بر سفره‌ی همانان دارم و آنان هم به این بازی‌ها سرمست‌اند که ممری قدرت و ثروتشان همین بازی‌ها است پس باید آرام گیرم و باز ناله‌ی تازه‌ای بیاموزم که دردهای این روزهای جهان هر روز بیشتر است، نوحه‌سرای تازه‌ای می‌خواهد آن که بی بدیل بتواند هر روز نوحه‌ی تازه‌ای بخواند باید در این حرفه بزرگ و بزرگ‌تر شوم که امروز وظیفه‌ام همین مدیحه سرایی و روضه‌خوانی‌ها است.

در این وانفسای حلول بر جان آدمیان بالاخر توانستم به جانی فراتر از انسان‌ها نیز دست یابم، در این جهان تازه‌ی آدمیان که مالک و صاحب بر جهان، آدم بود از دیگر جانداران خبر بسیار در دست نبود و نمی‌توانستم بسیار از جهان آنان ببینم، باید ریزبین می‌شدی تا از آنان می‌جستی باید بسیار به جهان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدی تا از آنان درمی‌یافتی، حال دیگر صاحب همین انسان بود و همه جای این کره خاکی را تصاحب کرده بود اما برای دریافتن این سیل بیشمار از جانداران بیشتر به جهان نزدیک شدم تا سرآخر یکی از آنان را دریافتم و توانستم به جان او هم حلول کنم، او در جایی دور از زادگاه و طبیعتش منزل داشت او در چنگال آدمیان بود در فضایی سرد و بی روح در مکانی سفید و بی جان که بیشمارانی هر بار بر جان او دقیق می‌شدند تا شاید چیز تازه‌ای از او دریابند و بالاخر توانستم تا به جهان جاندار دیگری فرای انسان‌ها دست یابم و به آن نیز رسوخ کنم

 

 

 

حال روزگاران بسیار است که در این اسارتگاه به بند در آمده‌ام، این جماعت بیشمار از جان‌های دوپا هر روز مرا به مدخلی برده تا بر من آن کنند که می‌خواهند، نمی‌دانم چه دورانی است که اینان یکه‌تاز جهان هستی شده‌اند، به خاطرم نیست که چند صباحی است که اینان تاج بر سرنهاده‌اند و مالک این جهان شده‌اند اما با آمدن همینان به جهان و در دست گرفتن قدرت بود که جهان ما رو به افول و تباهی رفت، اینان آمدند و هر چه به دنیا بود را مالک شدند، این بزرگ‌ترین خصلت‌‌ها به جهان همینان بود، اینان از همان روزگار نخست به سودای تصاحب زنده بودند،

آن چیز که به جهان دیگران، فرای این جان دوپا راه نداشت،

اینان تمام خواسته را در مالک شدن نهادند و هر روز مالک بر جانی به پیرامون خود شدند، هر چه نزدیک و سهل بود را نخست بار مالک شدند، حیوان طعمه‌ی راحتی در برابرشان بود پس او را صاحب شدند، مالک بر او نشستند و از گرده‌های بی توان او تا هر آنچه خواستند کار کشیدند، آن‌قدر کشیدند و بردند تا این جان دردمند از پای در آمد، روزی خواستند تا بارها را به پیش برد، پس گرده‌ی بی‌توان حیوان منزلگاه بارهای بیشمار آنان بود،

روزی خواستند تا از جان و تنشان بدرند و بنوشند، پس جان بی ارزش حیوان جایگاه دشنه و قداره بود،

روزی خواستند تا پوست و تنشان را دیبای جان خود کنند، پس پوست حیوان کنده و آویزان بود،

باز خواستند و باز کردند و هر بار بر این مالک شدند پای‌ها کوفتند و مالکانه در جایی دورتر از جان‌ها نشستند و بر همگان فخر فروختند، آنان تشنه بر صاحب شدن بودند، هر بار مالک بر جانی در پیش رو، یک‌بار مالک همنوع خود شدند، از او بردگی و اسارت کشیدند و به طول همه‌ی عمر از دیرباز تا کنون هربار به چهره‌ای از این مالک شدن لذت بردند،

آنان دیوانه‌ی این احساس درونشان بودند

آنان مستانه در پی جستن رودی بودند تا این عطش مالک بودن را سیراب کند، به سرچشمه‌ی آن رسیدند و هر روز از آن نوشیدند تا بیشتر و بیشتر مالک شوند، مالک بر جان زخم‌دار طبیعت، آنان خویش را مالک پنداشتند،

تفاوت جهان ما با این جان دوپا در همین مالک بودن بود، ما خویشتن را بخشی از جهان دیدیم و خواستیم تا بر آن زندگی کنیم، اما این دوپایان خواستند تا مالک بر آن شوند، پس درخت‌ها را بریدند، طبیعت را آتش زدند، مالک بر زمین شدند و هر آنچه خواستند پیش بردند، حال که به دنیای این دیوانگان سر فرو برده‌ام چه کوچک و ناچیز است مالک بر جان من شدنشان،

آنان به همین احساس زنده‌اند و هر بار آن را در چهره‌ای تازه می‌پرورانند، آنان برای مالک شدن حاضر به هر کار خواهند بود، جان خویشتن را هم خواهند درید هم نوع و هم جان هر چه در برابر است را به خاک و خون خواهند کشید تا مالک باشند و حال در این وانفسای مرا هم به بند در آوردند تا هر چه خواهند بکنند و مالک شوند تا سوزن بزنند تا آزمایش کنند تا رفتار مرا زیر نظر بگیرند، توجیهشان، عمر بیشتر بشر بود، زندگی بی دردسر بود و یا هر چه که هزاری نام و آوازه بر آن است، اما همه می‌دانستند و خویشتن هم آن را تکرار کرده بودند که آنان خود را مالک جهان و جهانیان پنداشتند، پس چه سود و ارزش جان‌های بیشمار دیگر که مالک بر جهان خواهد خواست و هر چه را که بخواهد بر پیشگاه و بر پای او خواهد بود در برابرش به خاک خواهد نشست که او مالک است، او خود را مالک پنداشت و جهان در برابرش به خاک نشست تا او مالکانه به هر آنچه می‌خواهد دست یابد در این جهان مالکانه‌ی آدمی چه ارزش و اعتبار این جان که هزاری از این جان و جان‌بخش بر جهان را دریده‌اند،

برای پیشبرد زندگی آدمی نیاز است تا از این جان‌های بی وجود بهره برد، باید که از آنان مدد گرفت تا این جان با ارزش این جاندار ابزارساز به جایگاه والای خود دست یابد، عمر بهتری و بیشتری داشته باشد

هر درد و رنج، هر بیماری و عذاب از جان او دور باشد که او اشرف و مالک بر جهان پیرامون خویش است، او کرامت دارد، وجود او دارای ارزش و اعتبار است و این جان‌های خرد و بی‌مایه که جهان را پوشانده‌اند باید شاد باشند و بر خود ببالند که بر این اشرف و بزرگ جان جهانیان مدد رسانده‌اند،

آنان که به خودی خود هیچ ندارند و نتوانند هیچ بر جهان بیفزایند، زندگی سراسر تکرار و بی معنی را ادامه می‌دهند بی‌آنکه چیزی بر جهان افزون شود، این هزاری از حیوان‌ها هر روز می‌آیند و می‌روند و وجود ناجودشان هیچ بهره به جهان نیست، چه از این با ارزش‌تر و والاتر که این جان‌های بی‌وجود توان آن را داشته باشند که در این چرخه‌ی دوار زندگی آدمی به طول و کیفیت عمر بشر مدد برسانند و بر آن افزون کنند، حال که جان خودشان بی اهمیت و پوچ است بگذار تا با همان جان بی ارزش جان با ارزش تازه‌ای چو انسان این اشرف جهان را بهبود بخشند تا او بسازد و جهان را در نوردد،

من باید به این مهم جامه‌ی عمل بپوشانم، این یک حیوان و هزاری دیگر از آنان چه سود که اگر من عمر تازه‌ای به جهانیان عطا کنم، شاید از دلش یکتا عاقله‌ای جهان را دید که موجب فایده بر جهان شد، جهان را بیشتر به تسخیر آدمی در آورد و قدرت او را بیشتر به اثبات رساند، آنجا شاید جان بی ارزش این حیوان‌های بیشمار هم ارزش پیدا کرد، حال که زهره‌ای کشنده به جان این حیوان بی فایده و ارزش داده‌ام، حال که او درد می‌کشد و با زجر پس از چند صباحی جان خواهد داد، شاید بتوانم این درد را از وجود آدمی دور کنم و برای او جهان تازه‌ای بسازم این وظیفه‌ی خطیر من است و این حیوانات باید که از این سرنوشت حتی به خود ببالند، به بودنشان در کنار انسان، به مدد رساندن بر آدمی بر خویشتن ببالند و خویشتن و وجودشان را منشأ فایده بینگارند هر چند که وجود و ناجودشان بی‌فایده بی معنا است

با تمام بی‌معنایی و بی فایده بودن حال که سم تمام وجودم را در نوردیده است، حال که با هر بار نفس کشیدن درد را بیشتر بر تمام جانم ادراک می‌کنم، حال که نفسم تنگ و همه‌ی دنیا بر سرم یکسره فرو ریخته است، حال که می‌دانم آدمی خویشتن را مالک بر جهان و جهانیان می‌پندارد، تنها طالب لحظه‌ای در آغوش کشیدن جفت و همسرم خواهم بود، حال تنها طالب لحظه‌ای در کنار فرزند بودنم خواهم بود، حال می‌خواهم تا حتی شده برای یک‌بار دیگر نوازش‌های مادرانه را به جان بخرم، حال می‌خواهم از نفس معشوق برای ثانیه‌ای سیراب شوم،

اینان مالک‌اند و صاحب بر جهان به قدرت ادراک و خرد بر جهان صاحب شدند و وای که همه‌چیز جهان را از یاد بردند،

عطر عاشقانه‌ی دوست داشتن را،

استشمام هوای بودن را،

پرواز در آغوش یار را،

نگاه بر چشمان فرزند را،

قد کشیدن و راه رفتن دلبند را،

همه را از خاطر برده‌اند، نفس کشیدن و زندگی را هم از خاطر برده‌اند، عطر گل‌های بهاری را از یاد برده‌اند، سرمستی حاصل از دیدن درختان را از یاد برده‌اند، پرواز و دویدن را از یاد برده‌اند، یاد گرفتن و آموختن را همه و همه‌ی زیبایی‌های جهان را از یاد برده‌اند، هیچ برایشان از دنیا باقی نمانده است جز همان زندگی در خفت و تکرار، همان ساختن و صاحب شدن،

به سرانجامی نا معلوم و گنگ، حال که درد همه‌ی جانم را در نوردیده است، حال که می‌بینم این جماعت دوپا چگونه از دیدن رنج من به سر ذوق می‌آیند، شاید از آنکه دریافته‌اند درد کدامین بود و با درد دادن جان من دریافته‌اند چگونه علاج کنند درد دیگری را، اما از یاد برده‌اند درد بر جان‌ها را

همه را کالا دیدند، پس خریدند و فروختند، شاید چند صباحی دیگر شاید هم همین امروز کسانی پیدا شدند تا خویشتن را بفروشند تا درد ببینند و این طالبان این خریداران آن کنند که در دل دارند با جماعتی که خویشتن دانسته خود را فروخته و در کمین دردند،

باز هم هزارتوی بیکران دیگری با سری بی‌انتها با پایانی نامعلوم و باز تکرار همه‌ی دردهای پشت سر، باز هم همان لالاهای دردآلود پیش‌ترها، حال که درد عضلاتم را بی‌حرکت و منفعل بر جای گذاشته است، شاید برای چند صباحی آنجایی که چشمانم را بستم آنجا که دیگر درد از جانم رخت بر کند و مرگ به خانه‌ام مهمان شد، چشمان او را دوباره دیدم،

نوازش‌هایش را دوباره لمس کردم، شاید باز هم به جانم زبان کشید و رخت تمام دردها را از جانم برد و شاید برای چند صباحی دور از تمام دنیای مالکان و صاحبان، کالاها و فروشندگان آرام و ماندم و دیگر هیچ نشنیدم.

شاید اینبار به جای رخنه کردن و حلول بر جان دیگری که جهان تازه‌ای را برایم بگشاید باید به میان هزاری مجلد از کتاب‌های این آدمیان از معرفت، دانسته‌ها و داشته‌هایشان باید که سرک می‌کشیدم،

باید این دریای از معرفت آنان را زیر و رو می‌کردم تا بیشتر به جهانشان پر کشم، باید به این دنیای از آنان هم نزدیک می‌شدم باید آن‌قدر در این نگاشته‌ها و نوشته‌ها دقیق می‌شدم تا بدانم که این جان دوپا به چه می‌اندیشید، چه در سر پرورانده است و به داشتن چه چیزها دل خوش کرده است، شاید باید برای درازای سالیان بسیار در میان اوراق نگاشته از فکرهایشان گام برمی‌داشتم، هر بار با عناوین تازه‌ای روبرو می‌شدم، هر بار چیز تازه‌ای می‌خواندم که هر کدام از آن نوشته‌ها بخشی از داستان زندگی و بودن این انسان‌ها بود، آنجا که در نگاشته‌هایشان از این احساس مالک بودن به صراحت می‌گفتند، آنجا که از اشرف بودن دم می‌زدند، آنجا که به آن افتخار می‌کردند و فخر می‌فروختند،

آنجا که این ارزشِ مایه‌ی مباهات را به سر دیگران می‌کوفتند، آنجا که آرام و پچ‌پچ کنان می‌گفتند و جواب می‌گرفتند، شاید باید بیشتر از آنان می‌خواندم تا بیشتر این سیر کالا شدن آنان را درمیافتم،

از چگونگی پیدایش این افکار مطلع می‌شدم، جرقه‌های آنان را درمی‌یافتم از کجا نشئت گرفته بود، شاید باید بیشتر نزدیک می‌شدم تا به هزاری فلسفه و استدلال در می‌یافتم که اینان جاندار ابزارساز هستند و شاید باید به این هزارتوی سالیان غرق می‌ماندم اما شاید نزدیکی به یکی از آنان که برای اینان فکر می‌ساخت، آنکه می‌نوشت و به این نوشتن به آنان می‌آموخت مهم‌تر و مفیدتر بود، پس باز حلول کردم اما شاید این‌بار به جان هزاری مجلد و کاغذ شاید به میان هزاری نوشته‌ها به جان هر که در میانه بود، زیاد می‌گفت و زیاد می‌دانست، آری می‌دانم که می‌دانم، هر چیز این جهان برای دانستن است و چه کس والاتر از این دوپای با کرامت که همه‌چیز را دانسته است، همه‌چیز را دریافته است و هر چه درنیافته هم در چنگال او است، باید دانست و من می‌دانم اما نه همه‌چیز به همین هم ختم نخواهد شد،

این دانستن از دیرباز گفته شد و تکرار کردندش، ما را باز به فلاکت خواهد سپرد، باز گفتند و باز ما را به این فلاکت غرق کردند، از دیرباز هزاری گفتند و ما همه را دریافتیم، ما دریافتیم که چگونه اینان بدین گفته‌ها ما را به اعماق جهالت و حماقت برده‌اند، ما دریافته‌ایم که اینان با همین دانسته‌ها ما را به چنگال این حماقت‌ها برده‌اند، نه خیلی فراتر از آن بیشتر و والاتر از آن، آنان هر چه از دیرباز کردند باعث حماقت بود باعث افتادن به این چنگال از بلاهت‌ها بود، پس چاره در رفتن بالعکس این مسیر خواهد بود، باید پشت پا زد به هر آنچه آنان ساخته‌اند، باید هر آنچه در برابرمان نهاده‌اند را به کناری زد باید در برابرش ایستاد باید هر چه پیش است را زیر و زبر کرد، باید از نو ساخت اما اصل مهم در این ساختن برعکس هر آنچه آنان ساخته‌اند است

آری باید اینبار بسازیم اما آن را بسازیم که خلاف حرکت آنان است، آن را بسازیم که هیچ شباهت به دنیای آنان نداشته است،

اگر آنان گفته‌اند که ما همه‌چیز را می‌دانیم ما می‌گوییم که هیچ را نمی‌دانیم، اصلاً قدرت دانستن چیزی را نداریم، باید خرد کنیم کوچک کنیم، آن‌قدر کوچک و اندک کنیم تا چیزی از آن قابل درک باشد،

نه فراتر از آن، اگر گفتند هماره از کلیات و بزرگی‌ها گفتند، ما می‌دانیم که گفتن از عمق نا ممکن است، به اصل پرداختن دروغ و فریب است، پس باید به سطح آمد در سطح ماند و از سطح گفت،

آری هر آنچه گفتند و بافتند محتاج تغییر است، نه تغییر، دگرگونی، دگرگونی به معنای زیر و زبر کردن آن، باید از نو هر چه آنان ساخته‌اند را برعکس به پیش برد، باید عمق را به چاه حماقت‌ها سپرد باید در سطح حیران بود، باید از هر چه ریشه است فاصله گرفت،

کتاب در دست می‌خواند و هر بار با راه‌کار تازه‌ای دست به گریبان است، همه‌چیز را ساده و ملموس برایش ساخته‌اند، هزاری راه و چاه،

هزار راه برای خوشبختی،

پنجاه راه برای از بین بردن ترس،

چهل و پنج راه برای مقابله با دروغ و الا آخر،

به سطح رسیده و همه‌چیز را دانسته‌ایم، اما باز هم هیچ نمی‌دانیم به هیچ عنوان ‌قدرت ادراک هیچ در اختیارمان نیست، ما باید سر به پایین در پی گذراندن روزگار بنشینیم و دم بر نیاوریم که داشتن فکر و ایده و آرمان اوج حماقت‌ها است، در کاهلی ماندن است و رویاداران را می‌توان مجنون خطاب کرد

باز از کلیات گفتند و طبل حماقت خود را پر ضرب به صدا در آوردند، باز طبل بی‌سوادی و نادانی به همگان بردند تا همه بدانند آنکه از آرمان و ایده، آنکه از هدف و کلیات سخن بر آورده است معنای حماقت است، باز باید خواند و دانست که اینان جز حماقت هیچ نکرده‌اند، باید به کرات گفت که اینان در تحجر و واپس‌ماندگی گیر کرده‌اند و همه‌چیز را به سرایی از نادانی و جهالت برده‌اند، باید به چوب تکفیر هر کس که دانست را راند که همین دانایان ما را به اعماق جهالت برده‌اند، همین گفتن از عمق ما را در این کارزار وا گذاشته است باید گفت و به هزاری راه بیان کرد که باید به سطح پرداخت و هر چیز را تقلیل و بیشتر از پیش کوچک کرد، آن‌قدر خرد و بی ارزش که هیچ از آن باقی نماند تا همگان آن را درک کنند،

پس باز کتاب در اختیار بیشمارانی بود به هزاری زبان گفتند و هر بار ارزش تازه را تکرار کردند همه‌چیز در سطح خلاصه شده است از عمق باید که دوری کرد و نشان دادند، نشانه گذاری کردند هر که به عمق نگریست هر که از عمق گفت، هر که یکپارچه از ایمان و آرمان سخن به میان آورد محکوم به نادانی است، سنگ و چوب تکفیر در برابر روی او است و او از این نظم تازه ساخته‌ی جهانی دور است که در بلاهت و نادانی روزگار سپری خواهد کرد پس ریشه‌ها را به فراموشی و هر بار ساقه‌ها رنگ تازه و نوئی به خود گرفتند تا دوباره به جماعت بیشماری عرضه شوند تا آنان در این ساقه‌ها آرام همه‌چیز را فراموش کنند،

حتی آن ریشه‌ای که نه به دور که گریبان زندگی‌شان را در چشم به هم زدنی در خود بلعید و از آن هیچ باقی نگذاشت.

در این لانه‌ی بی کس و تنهای باید که هزاری پادشاهی کنند، باید که هزاری تاج بر سر بر پیشگاه دیگران فخر بفروشند و طالب بزرگی و عصمت شوند، هزاری از آنان در دل یک به فریاد می‌آیند،

از آن جایگاه در خویش لذت جویانه در پی جستن بیشتر غنیمت‌ها است، او می‌تازد و با خویش می‌خواند، یکه هنرمند این جهان من خواهم بود، من مالک به جهان آنان خواهم شد و یکه‌تاز این رقابت‌ها خواهم ماند، به صدای خوش آوایم گوش فرا خواهند داد و هر آنچه که در دل پرورانده‌ام را به آنان خواهم آموخت، هر چند که آموخته‌هایم را کسی از پیشترها به من آموخته است،

هر چند که به زر و زور به گوشم خوانده‌اند و یا به تزویر آن را آموخته‌اند اما خوش از این بازی که صدای خوش اوای من مست کننده‌ی این جماعت بیشمار است، من می‌نوازم و آنان مست به صدای آوای من اغوا شده‌اند هر آنچه خواهم در چنگال من است، غنیمت بیشتر از آن من است،

از دختران باکره که آرام خویشتن را به جانم ارزانی خواهند داد، برای دریافتن این صدای خوش به سر و صورت خود خواهند زد،

اینبار هم حمله کرده‌ام، اینبار هم قشون بیشمار به شهر آورده‌ام تا کنیزکان بیشمار به چنگ آورم اما سلاح امروز من خوش رقصی من است، اینبار نه به ضرب خنجر و دشنه که به آوای خوش و دلفریب چه کنیزکان بیشمار که برای به بندی در آمدن در برابرم خویشتن را به آتش خواهند کشاند، آنجا که امر آمده تا آنان را به اغوا در راه تازه‌ای بنشانم، چه آرام همه سر به سکوت به دنبالم خواهند آمد و در این وادی به من خواهند پیوست، هر چه در مخیله از دیربازی پرورانده‌ام را مالک خواهم شد، شهوت، ثروت، قدرت، همه از آن من است کافی است تا مهره‌های بازی را درست بشناسم و در جای درست از هر کدام استفاده کنم، این نظم تازه خواهد گذاشت تا من بیشتر و بیشتر مالک باشم،

اگر خواسته‌ام، ملکم، دل اینان بود که با ندای عاشقانه‌ام مالک گشته‌ام،

اگر خواستم تا به فکرهایشان بنشینم که سخنان اغواگرم منزلگاه فکر آنان است، اگر خواستم مالک بر جان و وجودشان شوم که غنیمت بی جنگ در برابر است و اگر در دیر صباحی طالب حکومت شدم باز هم صحنه در برابر است، ثروت در دست است و شهرت در پیشگاه حال قدرت به پیش آمده تا کنیزی کند باید به قاعده‌ی اینان بازی کرد تا این خلوتگاه را نیز به من عطا کنند باید به قاعده پیش رفت و آنگاه که جایگاه برایم هموار بود باید بتازانم و به این نظم مقدس که همه‌چیز را برایم درست چیده است باید که وفادار باشم

به راستی که چه نظمی والاتر از این که این‌گونه مرا به این وادی بزرگ نامی و شکوه رسانده است، چه نظمی والاتر از آن که توانسته از چو منی تا اینسان بی‌همتا و بزرگ جاه به بار آورد، این نظم مقدس است و من طالب و حافظ آن باید که برای استمرار و بزرگ‌داشتش هر آنچه راه در برابر است به خرج دهم که همه‌ی مکنت و شوکت من از همین خواستن‌‌ها است

جایگاه رفیع در برابرت، هر چه از ثروت و شهوت و قدرت که می‌خواهی به رویت، حال باید به پیش آیی و از این جام و باده‌ی در برابر ذره‌ای سر بکشی تا آرام به آن جایگاه که طالبش هستی دست یابی باید به این شراب پاسخ دهی و آن را به کام گیری تا در دور صباحی هر آنچه آمال به دل پرورانده‌ای در برابرت باشد، این نظام نیازمند داشتن کسی است که آن را علمدارانِ به پیش برد پس تو کالایی هستی که آنان به وجود آورده تا مصرف شوی

اگر به جان بخری این کالا شدن را، شاید در دیربازی توانستی این کالا بودن را از جان بدری و دیگران را به کالا بدل سازی، هر چند که حقا هماره وفادار بوده‌ای و هر آنچه گفتند را خواهی کرد که تو مدیون به آنانی

این ندا را هر بار به گوش زمزمه می‌کنم، آنگاه که در هیبت زیبای آن یکه سوار صحنه‌ها چشم دوخته‌ام، آنجا که او بر صحنه‌‌ی پرشوکت روزگار ایستاده و آواز از بزرگی و بزرگ‌مرتبگی‌اش می‌خواند، آرام نه به صدای خوش آوای او که به ندای قلبم گوش فرا داده‌ام که با هر نفس ملتمسانه در پی جایگاه او است،

نشستن بر آن کرسی و آن جایگاه نه به دل یک تن چو منی که به دل هزاری و میلیون از انسان‌ها لانه کرده است، به دل هر روز می‌پرورانند آن جایگاه رفیع را که هر آنچه به دل و آرزو کرده است بر چنگ خواهد داشت و هر بار این ارزش به امری لایزال از زندگی او بدل خواهد شد،

چهره‌ی آن رویین‌تن که به صحن آرزوها گام نهاده و دلبرانِ سرود ستایش خویشتن خوانده است در این شوکت و جلال همگان را به ستایش فرا خواهد خواند، مستانه همه در برابرش سر به سجود خواهند گذاشت و او یکه سوار میدان‌ها خواهد بود و چه آرزوی فراتر از این که بر جایگاه رفیع او رخنه کرد، حال که او سر راه و سرلوحه است، سخنش مگر جز حق خواهد بود، تاگر کسی به او بی احترامی کرد چه باید سینه‌ها شکافت و لباس‌ها درید که او بی‌همتا و مقدس عالمیان است، او با عصمت است، عصمت از آن او است و با او زاده خواهد شد، جایگاه رفیعش آرزوی در کنارش بودن و به دستارش چنگ زدن تمام معنی و هدف بیشمارانی خواهد گشت که یک از میلیونشان من خاکی خواهم بود،

من که رسیدن به جایگاه او به معنای رسیدن به همه‌ی آمال و آرزوهایم است،

هر چه قبل و بعد از او بود سراب است، هر چه در برابر ببینم بی ارزش و توخالی است که رسیدن به جایگاه رفیع او تمام ارزش‌ها است و باید که بدان دست یافت

پس هر چه در برابر است را یک‌باره به دور خواهم ریخت تا شاید در روزگاری چه دور و چه نزدیک، به جایگاه او چنگ بزنم،

اگر روزی چیزی گفت و یا خطایی کرد اگر کاری کرد که بر خلاف میل من بود چه؟

باز ندایی به آرامی در زیر گوش زمزمه خواهد کرد که قدیسان بی اشکال‌اند، آنان معصوم و دور از هر خبط و گناه آن خواهند کرد که به دوش آنان است، پس این قدیسگان زمان بر صحن‌ها آرام می‌درخشند اگر در چند گامی‌شان هزاری به درد جان سپارند، آنان آرام می‌خوانند و جماعتی از خواندنشان سرمست خواهند شد، من هم آرام به سرمستی آنان سرمست خواهم شد، چرا که برایم خوانده‌اند روزگاری پیشتر او هم یکی از آنان بود،

او هم خویشتن را از جایگاهی پست و دردآلود تا بدین حد از قدیسگی رساند او مقدس است، آن‌چنان که بر هر مشکل در برابرش فائق آمد و هر زشتی را از پیش روی برداشت، آری او در نهای کمال است، پس باز به خود خواهم خواند که او چگونه از زیر دستان پیش رفت همه‌ی پله‌ها را در نوردید و بالا و بالاتر رفت آن‌قدر پیش رفت تا به آسمان رسید آنجا بود که طاهرش کردند، آنجا بود که او را قدیسه خواندند و آنجا بود که به هر جایگاه رفیعی دست یافت و حال این معصوم بر زمان ما هر چه بگوید حق است، حقیقت است و هر چه که لیاقتش را داشت را تصاحب کرد و حال او است که مالکانه بر تخت شاهی نشسته است، اگر هزاری در گوشه‌ای نزدیک به آنجا که او می‌خواند و سرود خودستایی و ستایش خویش می‌گفت، از درد به خود مانده‌اند باید بدانند که او هم یکی از آنان بود و به جایگاهی رسید که برایش تلاش کرده بود، پس او یگانه قدسی عالم ما است و ما به داشتنش به بودنش به شبیه شدنش و به این هدف والا اعتماد کرده او را خواهیم پرستید و در ستایش به مرتبه‌هایی والاتر از او هم خواهیم رسید،
او والا مرتبه‌ای بر جهان ما است و ما در رسیدن بر مرتبت او

باید فراتر از این‌ها را هر بار و هر ثانیه به خود دوره کرد و با خود خواند که در دوردستی به جایگاه والای او چنگ برد و آن را تصاحب کرد و این‌گونه است که هزاری از کوچک و بزرگ از جوان و پیر در آرزوی بودن و شبیه به او شدن نه زندگی می‌گذرانند که در این برهوت بی آرمان و ایمان بی‌هدف و بی‌زندگی همه‌چیز را یکجا به دست آورده‌اند و جهانشان پربار شده است همان‌گونه که من با این هدف والا آرام چشم می‌بندم و برای رسیدن به این آرمان بزرگ زنده‌ام

 

 

در این هزارتوی به نام جهان، ساخته شده به نظم تازه‌ی انسانی باز هم توانی بر جان خویش دیدم تا به جان یکی از جان‌بخشان جهان حلول کنم، به قلب درختی پیر لانه کنم که تنها یادگار روزگاران پیشتر بود، حال او را یکه و تنها در جایی به دوردست‌تر از هر آن‌کس که بخشی از او بود سپرده آرام به حال مرگ رها کردند و من که بر جان او بودم از سکوت و آرامشش گاه کلافه می‌شدم، نه حرف می‌زد نه شکوائیه می‌کرد و نه ناله‌ای داشت

هیچ برای گفتن نداشت، شاید هم گفت، شاید او نگفت و باز هم ساکت ماند اما هزاری از همین آدمیان به جایش سخن‌ها راندند، شاید حیوان زخمی از روزگار به جای پدرش سخن گفت و شاید این مادر نالان آرام به گوش زندگان به گوش انسان این اشرف و مالک و صاحب ندا کرد آنچه باید فریاد می‌زد را

هیچ از آن روزگار پیشتر به جای نمانده است، نه دیگر هوایی است تا آن را استشمام کنیم نه سایه‌ای تا بر آن آرام بیاراییم، آری دگر هیچ از آن روزگاران پیش به جای نمانده تا در آغوش پر محبت جان عالمیان آرام گیریم،

او را زدند و از ریشه خشکاندند به جای هر زشتی که به جهانشان بود، او را از ریشه در آوردند و آتش زدند، کاغذ کردند به اشیا بدلش ساختند هر چه خواستند کردند که باز هم از دوردست‌هایی شنیده شد که انسان مالک بر جان‌ها است

ای وای که هر بار از آن دورها این سخن به کرات خوانده شد، هر بار گفته شد و هر بار دوره شد که انسان مالک و اشرف، خلیفه و صاحب بر جان‌ها است،

هر بار به شکل تازه‌ای خوانده می‌شد، اما باز هم تکرار همان روزگاران پیشتر بود، از جان درخت برکندند و به کاغذ بدلش ساختند تا باز بگویند و بنویسند که انسان اشرف و صاحب است،

آخ که یک‌بار آرام آنگاه که جان درختی را می‌دریدند گفت:

فرزندم بر جانم بنویس که همه یکتا و برابریم،

او گفت و انسان بر آن شد تا این بار نه از اشرف که از کرامت انسان‌ها سخن براند باز هم همان داستان کهنه‌ترها بود هر بار شمه‌ی تازه‌ای به خود می‌گرفت اما در اصل و بنیان هیچ تفاوت به دل نداشت، باز هم همان دردهای پیشترها را نشخوار می‌کرد و همان را تکرار می‌گفت،

حال که جماعت بیشماری به گرد درخت پیر جمع شده‌اند آرام می‌گویند برایمان حرف بزن، راه و چاره‌ای در برابرمان بگذار که امروز جهانمان گرم است

در حال سوختن است، نفسی نداریم همه‌چیز جهان را باخته‌ایم، در چند گامی بیشتر به زباله‌های خود مدفون خواهیم شد، ما پر عذاب و به درد نشسته‌ایم،

ای مادر مهربانمان تو راهی به ما بده

مادر که دل پر دردی داشت، به طول همه‌ی عمر نفس بخشید و به جانش تبر زدند نای سخن نداشت، او که به طول عمر در دل این عمر طویلش دید، انسان هیچ تفاوت نکرده است هماره همان دیو دیرترها است، او همه را دیده بود، دیده بود که چگونه از آن دیربازان تا به امروز هر بار انسان خویش را مالک انگاشت و به جان طبیعت هجوم برد و حال در این نظم تازه ساخته‌اش دیوانه‌وار‌تر و ننگین‌تر هجوم برده است تا بدرد،

تا چشم کار خواهد کرد خواهد دید که جنازه‌ها بر زمین است، نفس‌ده را می‌کشند و می‌سوزانند، به جایش هزاری زشتی بنا کرده‌اند هر بار می‌بیند که چه به روز اسمان آبی آورده‌اند، هر بار می‌بیند که زشتی را به زیبایی نشانده‌اند،

نفس را ربودند و این تصنع ساخته به دستشان هیچ در وجود خود نداشت تا عرض اندامی کند، آری همه را درخت پیر می‌دید و باز ناله‌های کودکان را می‌شنید که چه مستأصل در برابر او به خاک افتاده بودند و طالب راه چاره‌ای به دنیایشان می‌گشتند، باز گفتند و باز مادر پیر چیزی نگفت، سر آخر به درد آنان دردمند شد، اشک ریخت باران کرد

در میان همه‌ی ناله‌ها در میان لابه‌ها در میان شیون و اشک و زاری انسان‌ها مادر آرام گفت: همه را برابر بینگارید به جان برابر شوید و به جان زنده بمانید

او این را گفت و باز فرزندش نشنید، شاید شنید و شاید خواست که بشنود،

اما حال چه بشنود و چه نشوند می‌بیند که چگونه به لطمه زدن بر جان‌ها، جان خویش را به مرگ خوانده است، به سوختن سوخته است و به جان بخشیدن جان خواهد گرفت اما چه تلخ و زشت این انسان که پاسخ جان بخشی مادر روزگاران را به تیغ و تبر داد تا باز به همه بفهماند که مالک بر جان‌ها است که قساوت بر خان‌ها است که زشتی دوران است و پایان خوش باز هم آرزوی مادر جان‌ها بود او که آرام جان می‌داد و باز جان می‌بخشید، او که جان بخشان جهان بود که بودنش به جان دیگری جان بود و نبودنش بی جانی همه‌ی جان‌ها باز هم آرزو کرد تا همه جان شوند و جهان را جان بپندارند

به حلول جانم به جان هزاری از انسان‌ها به جان بیشماران که گفتند و نگفتند که دیدند و ندیدند و باز دیدم، دیدم که چه آرام باز آدمیزادی برخاست از خواب تا روز را به شام و شام را به سحر بدل کند، باز دیدم که چگونه به پیش رفت، رفت تا به بازار این بیشماران خریده شود، رفت تا او را دریابند و در این دریافتن‌ها او را هم بخرند، رفت تا این کالای تازه را دریابند

او آمده بود تا به بهای بیشتری خریده شود، حال شاید برای هم‌خوابگی او را می‌خریدند، شاید برای پیش بردن کاری، شاید برای دادن رأیی شاید برای مصرف شدن به دردی خلاصه او آمده بود تا خویشتن را بفروشد و در برابرش هزاری دندان تیزکنندگان بودند که از این لاشه‌ی با جان به اهداف در ذهن دست یابند، آنان آمده بودند تا از دل اینان جماعتی را گرد آورند تا به دردشان درمان شود، درد که نه همان درد دوران بود،

باز بود و باز نشست، باز هر روز صبحگاهان هزاری به پیش رفتند تا فروخته شوند تا خریده شوند همه‌چیز را بخرند و بفروشند همه را به کالا بدل کنند و خویشتن هم سرآخر کالا شوند، اینان از همه‌چیز عبور کردند، مالک شدند بر همه‌چیز جهان صاحب بودند و در هر چه نظم تازه‌ی جهان بود از هم پیشی گرفتند،

یگانه جانداران ابزارساز شدند و همه‌چیز را از آن خود کردند و حال آمده بودند تا در این دنیای ساخته شده به جانشان دوباره مبدل به کالا شوند، دوباره این‌گونه خویشتن را به کالا بدل سازند و این‌گونه در این کالا بودن به کالایی با ارزش‌تر بدل شوند، آری آنان در برابرشان راهی را داشتند که نظم تازه‌ی جهان برایشان ترسیم کرده بود،

پس باز دیدم هزاری را دیدم در جسم یک تن به دیدن با یکی همراه شدم و سرنوشت هزاری‌شان را برایم نقل کرد، هر بار به دل گفت و هر بار تصویر بیشتری از جهانشان داد من آمده بودم تا جهان آنان را بیشتر از پیش درک کنم و آن‌قدر درک کردم که بخشی از جهانشان شوم، همان‌قدر بی امید، همان‌قدر در یأس و نا امیدی در همان چاه از حماقت‌هایشان، آن‌قدر به جهانشان نزدیک شدم تا همه‌ی جهانشان را دریابم به یکی از آنان بدل شوم تا بیشتر جهانشان را دریابم، هر بار که کسی خود را به کالا بدل کرد و به دیگری فروخت من هم با او فروخته شدم با او خریده شدم، باری به شکل خریدار در آمدم جان دریدم و باری به فروشنده بدل شدم و دریده شدم، گاه خودم را دریدند که خویشتن را می‌دریدند، دیگر آن‌قدر به دنیایشان نزدیک بودم که عمق را هم شکافته باشم،

آن‌قدر به دنیایشان نزدیک بودم که هر وجود و ناجود از جهانشان را شناخته باشم، اما خسته بودم، آن‌قدر خسته که دیوانه می‌شدم،

آن‌قدر خسته که توان گفتن و شنیدن هم نبود، به طول این دیدن‌ها به طول این بودن‌ها همه‌ی جانم خستگی و عذاب بود،

آن‌قدر عذاب و درد که از خستگی به خویش پیچیدم،

از آن روز نخستین حضورم در این دنیا از آن آمدن و با این آدمیان بودن هیچ‌گاه هیچ احساس نیاز از دنیای آنان را درک نکردم اما شاید این دیدن‌ها، این شناختن‌ها مرا به دنیای آنان نزدیک و لمس کرد آن‌قدر نزدیک که احساس نیاز آنان را دریابم و یا شاید دیدن این دردهای آنان مرا آلوده به چنین نیاز ساخته بود، هر چه که بود و نبود دلم خواب می‌خواست، دلم می‌خواست تا به خواب روم آرام گیرم، آن‌قدر بخوابم که هیچ نبینم که هیچ نشنوم برای چند صباحی هم که شده از دنیای آنان دوری گزینم،

نه چند صباح را طلب نمی‌کردم، حال طالب خواب ابدی بودم، حال می‌خواستم تا از نخستش نبودنم و حال که بوده‌ام دیگر نباشم، حال تمام خواسته‌ی جان من خوابی به طول و درازای ابدیت بود،

خسته‌ام آن‌قدر خسته که می‌خواهم به خواب فرو روم، به خوابی عمیق و همیشگی به دنیایی از ندانسته‌ها از نبودن‌ها از ندیدن‌ها و نشنیدن‌ها،

دلم می‌خواهد به دنیایی دست یابم دورتر از این دنیا به خوابی که در آن هیچ از دنیای آنان نباشد، این دردها را نشنوم، این خراش‌ها و زخم‌ها را نبینم، این انفعال و در خود ماندن را حس نکنم، این خاموشی و سکوت این در خود ماندن و ترس، این یک رنگ شدن، این حماقت و دیوانگی هیچ از دنیای اینان را نبینم،

دلم تنها طالب خوابی است به درازای تمام بودن‌ها، تمام ماندن‌ها، تمام آمدن‌ها و رفتن‌ها، دلم خوابی ابدی می‌خواهد که دیگر در آن از انسان هیچ به میان نیاید و انسان هیچ در آن منزل نکرده باشد، آری دلم جهانی می‌خواهد دورتر و دورتر از هر چه که نام آدمی و انسان بر آن داشته است،

دلم خوابی دور از انسانیت خواهد خواست، پلک‌ها سنگین است و در آرزوی چنین جهانی خواهم خفت

7 1

پخش کتاب صوتی اغوا

پخش تصویری کتاب صوتی اغوا

پخش کتاب صوتی اغوا در اسپاتیفای

پخش کتاب صوتی اغوا در یوتیوب

آثار صوتی نیما شهسواری، پادکست و کتاب صوتی در شبکه‌های اجتماعی

از طرق زیر می‌توانید فرای وب‌سایت جهان آرمانی در شبکه‌های اجتماعی به آثار صوتی نیما شهسواری اعم از کتاب صوتی، شعر صوتی و پادکست دسترسی داشته باشید

برخی از کتاب‌های صوتی
برای دسترسی به همه‌ی عناوین، صفحه کتب صوتی و یا منوی مربوطه را دنبال کنید...

توضیحات پیرامون درج نظرات

پیش از ارسال نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی این توضیحات را مطالعه کنید.

برای درج نظرات خود در وب‌سایت رسمی جهان آرمانی باید قانون آزادی را در نظر داشته و از نشر اکاذیب، توهین تمسخر، تحقیر دیگران، افترا و دیگر مواردی از این دست جدا اجتناب کنید.

نظرات شما پیش از نشر در وب‌سایت جهان آرمانی مورد بررسی قرار خواهد گرفت و در صورت نداشتن مغایرت با قانون آزادی منتشر خواهد شد.

اطلاعات شما از قبیل آدرس ایمیل برای عموم نمایش داده نخواهد شد و درج این اطلاعات تنها بستری را فراهم می‌کند تا ما بتوانیم با شما در ارتباط باشیم.

برای درج نظرات خود دقت داشته باشید تا متون با حروف فارسی نگاشته شود زیرا در غیر این صورت از نشر آن‌ها معذوریم.

از تبلیغات و انتشار لینک، نام کاربری در شبکه‌های اجتماعی و دیگر عناوین خودداری کنید.

برای نظر خود عنوان مناسبی برگزینید تا دیگران بتوانند در این راستا شما را همراهی و نظرات خود را با توجه به موضوع مورد بحث شما بیان کنند.

توصیه ما به شما پیش از ارسال نظر خود مطالعه قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای مطالعه از لینک‌های زیر اقدام نمایید.

بخش نظرات

می‌توانید نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را از طریق فرم زبر با ما و دیگران در میان بگذارید.
0 0 آرا
امتیازدهی
اشتراک
اطلاع از
guest
نام خود را وارد کنید، این گزینه در متن پیام شما نمایش داده خواهد شد.
ایمیل خود را وارد کنید، این گزینه برای ارتباط ما با شما است و برای عموم نمایش داده نخواهد شد.
عناون مناسبی برای نظر خود انتخاب کنید تا دیگران در بحث شما شرکت کنند، این بخش در متن پیام شما درج خواهد شد.

0 دیدگاه
بازخورد داخلی
مشاهده همه نظرات

برخی از کتاب‌های نیما شهسواری

برای دسترسی به همه‌ی کتابها صفحه کتاب را دنبال کنید...
برخی از اشعار صوتی
برای دسترسی به همه‌ی عناوین، صفحه اشعار صوتی و یا منوی مربوطه را دنبال کنید...

راهنما

راهنمایی‌های لازم برای استفاده از لینک‌های موجود در صفحه...

این صفحه دارای لینک‌های بسیاری است تا شما بتوانید هر چه بهتر از امکانات صفحه استفاده کنید.

در پیش روی شما چند گزینه به چشم می‌خورد که فرای مشخصات اثر به شما امکان می‌دهد تا متن اثر را به صورت آنلاین مورد مطالعه قرار دهید و به دیگر بخش‌ها دسترسی داشته باشید،

شما می‌توانید به بخش صوتی مراجعه کرده و به فایل صوتی به صورت آنلاین گوش فرا دهید و فراتر از آن فایل مورد نظر خود را از لینک‌های مختلف دریافت کنید.

بخش تصویری مکانی است تا شما بتوانید فایل تصویری اثر را به صورت آنلاین مشاهده و در عین حال دریافت کنید.

فرای این بخش‌ها شما می‌توانید به اثر در ساندکلود و یوتیوب دسترسی داشته باشید و اثر مورد نظر خود را در این پلتفرم‌ها بشنوید و یا تماشا کنید.

بخش نظرات و گزارش خرابی لینک‌ها از دیگر عناوین این بخش است که می‌توانید نظرات خود را پیرامون اثر با ما و دیگران در میان بگذارید و در عین حال می‌توانید در بهبود هر چه بهتر وب‌سایت در کنار ما باشید.

شما می‌توانید آدرس لینک‌های معیوب وب‌سایت را به ما اطلاع دهید تا بتوانیم با برطرف کردن معایب در دسترسی آسان‌تر عمومی وب‌سایت تلاش کنیم.

در صورت بروز هر مشکل و یا داشتن پرسش‌های بیشتر می‌توانید از لینک‌های زیر استفاده کنید.

ارسال گزارش خرابی

توضیحات

پر کردن بخش‌هایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.

عنوانی برای گزارش خود انتخاب کنید

تا ما با شناخت مشکل در برطرف‌ کردن آن اقدامات لازم را انجام دهیم.

در صورت تمایل می‌توانید آدرس ایمیل خود را درج کنید

تا برای اطلاعات بیشتر با شما تماس گرفته شود.

آدرس لینک مریوطه که دارای اشکال است را با فرمت صحیح برای ما ارسال کنید!

این امر ما را در تصحیح مشکل پیش آمده بسیار کمک خواهد کرد

فرمت صحیح لینک برای درج در فرم پیش رو به شرح زیر است:

https://idealistic-world.com/poetry

در متن پیام می‌توانید توضیحات بیشتری پیرامون اشکال در وب‌سایت به ما ارائه دهید.

با کمک شما می‌توانیم در راه بهبود نمایش هر چه صحیح‌تر سایت گام برداریم.

با تشکر ازهمراهی شما

وب‌سایت رسمی جهان آرمانی

راهنما

راهنمایی‌های لازم برای استفاده از لینک‌های موجود در صفحه...

این آیکون در صفحه‌ی پیش رو برای دانلود مستقیم فایل‌ها از سرورهای وب‌سایت رسمی جهان آرمانی تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما می‌توانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.

این آیکون در صفحه‌ی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Google Drive تعبیه شده است، با کلیک بر روی این گزینه شما می‌توانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.

این آیکون در صفحه‌ی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای One Drive تعبیه شده است،  با کلیک بر روی این گزینه شما می‌توانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.

این آیکون در صفحه‌ی پیش رو برای دانلود با لینک کمکی از سرورهای Box Drive تعبیه شده است،  با کلیک بر روی این گزینه شما می‌توانید به راحتی کتاب مورد نظر خود را دانلود کنید.

این آیکون در صفحه‌ی پیش رو به شما اطالاعاتی پیرامون اثر خواهد داد، مشخصات اصلی اثر در  این صفحه تعبیه شده است و شما با کلیک بر این آیکون به بخش مورد نظر هدایت خواهید شد. 

شما با کلیک روی این گزینه به بخش مطالعه آنلاین اثر هدایت خواهید شد، متن اثر در این صفحه گنجانده شده است و با کلیک بر روی این آیکون شما می‌توانید به این متن دسترسی داشته باشید

در صورت مشاهده‌ی هر اشکال در وب‌سایت از قبیل ( خرابی لینک‎‌های دانلود، عدم نمایش کتب به صورت آنلاین و … ) با استفاده از این گزینه می‌توانید ایراد مربوطه را با ما مطرح کنید.

راهنما پروفایل

راهنمایی‌های لازم برای ویرایش پروفایل و حساب کاربری شما
زندگی‌نامه

در این بخش می‌توانید توضیح کوتاهی درباره‌ی خود مطرح کنید، در نظر داشته باشید که این بخش را همه‌ی بازدیدکنندگان خواهند دید، حتی میهمانان، در صورت دیدن لیست اعضا و در مقالات و نگاشته‌های شما

کشور و سن شما

کشور انتخابی محل سکونت شما تنها به مدیران نمایش داده خواهد شد و انتخاب آن اختیاری است

تاریخ تولد شما به صورت سن قابل رویت برای عموم است و انتخاب آن بستگی به میل شما دارد

باورهای من

گزینه‌های در پیش رو بخشی از باورهای شما را با عموم در میان می‌گذارد و این بخش قابل رویت عمومی است، در نظر داشته باشید که همیشه قادر به تغییر و حذف این انتخاب هستید با اشاره‌ی ضربدر این انتخاب حذف خواهد شد

راه‌های ارتباطی

در این بخش می‌توانید آدرس شبکه‌های اجتماعی، وب‌سایت خود را با مخاطبان خود در میان بگذارید برخی از این آدرس‌ها با لوگو پلتفرم و برخی در پروفایل شما برای عموم به نمایش گذاشته خواهد شد

حساب کاربری

در این بخش می‌توانید نام و نام خانوادگی، آدرس ایمیل و همچنین رمز عبور خود را ویرایش کنید همچنین می‌توانید اطلاعات خود را از نمایش عمومی حذف کنید و به صورت ناشناس در وی‌سایت جهان آرمانی فعالیت داشته باشید

راهنما ثبت‌نام

راهنمایی‌های لازم برای ثبت‌نام در وب‌سایت جهان آرمانی
نام کاربری

نام کاربری شما باید متشکل از حروف لاتین باشد، بدون فاصله، در عین حال این نام باید منحصر به فرد انتخاب شود

نام و نام خانوادگی

نام و نام خانوادگی شما باید متشکل از حروف فارسی باشد، بدون استفاده از اعداد 

در نظر داشته باشید که این نام در نگاشته‌های شما و در فهرست اعضا، برای کاربران قابل رویت است

ایمیل آدرس

آدرس ایمیل وارد شده از سوی شما برای مخاطبان قابل رویت است و یکی از راه‌های ارتباطی شما با آنان را خواهد ساخت، سعی کنید از ایمیلی کاری و در دسترس استفاده کنید

رمز عبور

رمز عبور انتخابی شما باید متشکل از حروف بزرگ، کوچک، اعداد و کارکترهای ویژه باشد، این کار برای امنیت شما در نظر گرفته شده است، در عین حال در آینده می‌توانید این رمز را تغییر دهید

قوانین

پیش از ثبت‌نام در وب‌سایت جهان آرمانی قوانین، شرایط و ضوابط ما را مطالعه کنید

با استفاده از منو روبرو می‌توانید به بخش‌های مختلف حساب خود دسترسی داشته باشید

  • دسترسی به پروفایل شخصی
  • ارسال پست
  • تنظیمات حساب
  • عضویت در خبرنامه
  • تماشای لیست اعضا
  • بازیابی رمز عبور
  • خروج از حساب

عضویت در خبر نامه وب‌سایت جهان آرمانی

پرتال دسترسی به آثار

blank

در دسترس نبودن لینک

در حال حاضر این لینک در دسترس نیست

بزودی این فایل‌ها بارگذاری و لینک‌ها در دسترس قرار خواهد گرفت

در حال حاضر از لینک مستقیم برای دریافت اثر استفاده کنید

چرا ثبت نام در وب‌سایت جهان آرمانی؟

شما با ثبت نام در وب‌سایت جهان آرمانی می‌توانید در پیشبردن اهداف ما برای رسیدن به جهانی در آزادی و برابری مشارکت کنید

وب‌سایت جهان آرمانی بستری است برای انتشار آثار نیما شهسواری به صورت رایگان

بی‌شک برای دستیابی به این آثار دریافت مطالعه و … نیازی به ثبت نام در این سایت نیست

اما شما با ثبت‌نام در وب‌سایت جهان آرمانی می‌توانید در این بستر نگاشته‌های خود را منتشر کنید

این را در نظر داشته باشید که تالار گفتمان دیالوگ از کمی پیشتر طراحی و از خدمات ما محسوب می‌شود که بی‌شک برای درج مطالب شما بستر کامل‌تری را فراهم آورده است،

 

ثبت آثار

blank

توضیحات

پر کردن بخش‌هایی که با علامت قرمز رنگ مشخص شده است الزامی است.

در هنگام درج بخش اطلاعات دقت لازم را به خرج دهید زیرا در صورت چاپ اثر شما داشتن این اطلاعات ضروری است

بخش ارتباط، راه‌هایی است که می‌توانید با درج آن مخاطبین خود را با آثار و شخصیت خود بیشتر آشنا کنید، فرای عناوینی که در این بخش برای شما در نظر گرفته شده است می‌توانید در بخش توضیحات شبکه‌ی اجتماعی دیگری که در آن عضو هستید را نیز معرفی کنید.     

شما می‌توانید آثار خود را با حداکثر حجم (20mb) و تعداد 10 فایل با فرمت‌هایی از قبیل (png, jpg,avi,pdf,mp4…) برای ما ارسال کنید،

در صورت تمایل شما به چاپ و قبولی اثر شما از سوی ما، نام انتخابی شامل عناوینی است که در مرحله‌ی ابتدایی فرم پر کرده‌اید، با انتخاب یکی از عناوین نام شما در هنگام نشر در کنار اثرتان درج خواهد شد.

پیش از انجام هر کاری پیشنهاد ما به شما مطالعه‌ی قوانین و شرایط وب‌سایت رسمی جهان آرمانی است برای این کار از لینک‌های زیر اقدام کنید.

تأیید ارسال گزارش

گزارش شما با موفقیت ارسال شد

ایمیلی از سوی وب‌سایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال گزارش دریافت خواهید کرد

در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.

تأیید ارسال پیام

پیام شما با موفقیت ارسال شد

ایمیلی از سوی وب‌سایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال پیام دریافت خواهید کرد

در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.

تأیید ارسال فرم

فرم شما با موفقیت ثبت شد

ایمیلی از سوی وب‌سایت جهان آرمانی در راستای تأیید ارسال فرم دریافت خواهید کرد

در صورت نیاز به تماس و درج صحیح اطلاعات، با شما تماس گرفته خواهد شد.